Friday, December 29, 2006

حالا که نادر من رو دعوت به چنين بی شرم-بازیٍ غريبی نمود همانا درِيغ می نمايم از سکوت و اعتراف می کنم:

١.وقتی هنوز مدرسه نمی رفتم، يک روز بعد از ظهر تمام اعضای خانواده برای بازديد عيد، خانه را ترک کرده و من و خاله ی کوچکم ش. را به اميد يکديگر باقی گذاشتند. از آنجايی که من "آتيش سرخ می سوزوندم" به قول آشنايان، و رد خور نداشت که با حضورم در اتاق خاله شکی او را از کار و زندگی اش نيندازم، با دگنگ از اتاق خارج و راهی کار خودم شدم. اما چشمتان روز بد نبيند که به علت قوه ی تخيل زياد يک گربه ی پشمالوی خپل را می ديدم که آرام از سالن مامان رويا به سمت من می آيد؛ و چنان ترسيدم که به زير مبل پناه بردم و همانجا به خواب فرو رفتم. هنگامی که از خواب بيدار شدم صدای خانم سينا، مامی، مامان رويا و خانم اعتمادزاده را شنيدم که به دنبالم می گردند و حتی کسی می گويد:«شايد از ايوان پرت شده باشد!».

٢.در مدت بيست و دو سال زندگی به کسانی عشق ورزيدم که نمی توانم کنار خود داشته باشم.

٣.وقتی هشت ساله بودم، برای چند ماه يا مشق هايم نمی نوشتم(و رو نويسی از درس های قبلی را پاره می کردم و با تغيير تاريخ، به عنوان تکليف شب جا می زدم)، يا درس های کوتاه تر را به جای طولانی تر ها جا می زدم. معلم من خانم نظری تا حدی به من علاقه مند بود که خاله بزرگه ام شری را برای پسرش خواستگاری کرده بود؛ به همين خاطر بعد از چند ماه با مهربانی جلوی ديگران از من خواست که ديگر اين حرکت را تکرار نکنم. ولی اين اخلاق من بی آنکه کشف شود در من معلق باقی ماند و من را از چندين "بايد" بی مايه نجات داد تا اينکه پنج سال پيش کشف کردم که ديگر متعلق به وجودم نيست.

٤. اولين رويای زندگی من اين بود که در يک کلبه، هزاران مايل دورتر از هر آبادی زندگی کنم و تنها اشياء حاضر در اطرافم يک پيانو، يک شومينه و يک کتابخانه ی زنده باشد که هر روز يک کتاب به دنيا می آورد.

٥. يک روز زمستانی از خانه فرار کردم و با يک کوله پر از شمع و کتاب به يک شهر ساحلی رفتم و بعد از آبتنی کنار آتش پيپ کشيدم و سرما نحوردم. تب هم نکردم.

حالا بگويند: امين، سپينود، نارنج، شکيبا، میرزا پیکوفسکی



........................................................................................

Sunday, April 02, 2006

امروز ديگه بهاره!
دل منم لک زده برای يه فص شش و يک!



از ميان رنگ های مبهم دل،هديه ی بهار، يکی دو قطره ی آبی و صورتی رنگ بود، که در انتظار شکوفاييی، در دستهايم آرام گرفته اند؛ وقتی دردناک ترين آرامش تنها نسيم خوشبويی است که بی کلام لبخند می زند... گويی بخواهد سرنوشت تنهايی ام را به بازی بگيرد.
زمزمه ی يک اميد در تن همان " من "ی زنده است که چشم به راه تو است؛
در دستهايم دو قطره رنگ
در چشمانم دو قطره اشک،
در دلم ستاره ايست
و سکوت يک شب بی خواب

تا بشکفد اميد عاشقانه تر زيستن!



........................................................................................

Friday, February 03, 2006

سه آرزوی دور
دو آّرزوی نا ممکن

تاريکی
هم آوا با غروب تنهايی،
خفته در سپيده ی روزها

سکوت را بار ديگر برايم معنا کن

تيغه ی شگرف يگانگی
اشکِ گريزان از سرزندگی

سه آرزوی دور
هم آغوش بی همتای تاريکی

دو آرزوی نا ممکن
ميرنده در غروب پاييزی

يک عشق
سرودی برخاسته از سکوت
سپيده ای بر يک روز نو
يک بيداری ابدی



........................................................................................

Thursday, December 01, 2005

نرم و سبز و سرخ
از منوچهر آتشی

نرم اگر انديشه مي كردم
شايد اين آفاق گرد آلود
داربست تارهاي نازك جاجيم باران بود
و بهار پنجه هاي تو بر آنها پودهاي سبز و زرد و سرخ مي تاباند
و به مضرابي شتاب آميز
رشحه اي از خون انگشتان چالاكت
بر زمينه مي دويد و شاخه اي از ارغوان مي بست
بلبلي ناگاه
پرزنان مي آمد و بر شاخه ي گلجوش
مي نشست
و ترا مي خواند
سبز اگر انديشه مي كردم
شايد اين گز بوته هاي شور
جنگل سيراب اوجا يا اقاقي بود
وينهمه بغض گره خورده
بغض سبز تيغدار تلخ
در گلوي خشكرود پير دشتستان نبود
سرخ اگر انديشه مي كردم
نرم و سبز و سرخ
شايد اين درياي شور بي قرار هار
پهنه ي سرسبز شبدر بود
درتپش از باد
و همين خورشيد نارنجي آويزان ز باغ عصر
سيب سرخي مي شد و با يك تكان از شاخه مي افتاد
ژرف اگر انديه مي كردم
شايد اينك چاهي از كفتر
پرزنان فواره مي شد تا هلال نازك كمرنگ
و تو دور از من نبودي اين همه خورشيد
اين همه فرسنگ



........................................................................................

Monday, November 28, 2005

روزی که رئيس جمهور را انتخاب کرديم، لبخندی ته دل زدم و با خود گفتم حالا پرده ای کنار می رود و چشمانمان با تاريک روشناييی های اطراف نوازش می شود. تصاوير با سرعت از برابرم می گذشتند. ساده انگاری ها و انکار ها، توهم های وابسته به جنبه ی احساسی احترام به وطن و در انتها بزرگ ترين اشتباه:خود بينی.
با خود گفتم زندگی اقتصادی-سياسی کشوری با شرايط اجتماعی چنين پيچيده، تا به امروز چقدر ساده لوحانه و محدود در ذهن روشنفکران و اهل تفکر باز تابانده می شده است. نه اينکه صاحب نظر باشم.. نه! حرفه ام چيز ديگری است؛ اما گاه ديد تجريدی به مسائل کمک می کند که روح، رنگ های واقعيت را بر پوسته ی خود محسوس تر بپندارد... و از خود پرسيدم:مگر نه اينکه از واقعيت فراری نيست؟ ما که در حفره های پلاستيکی وجود کشورمان به دنبال تبلور سلامت خيالی هستيم مگر نبايد نقطه ی عطف سرنوشت را مزه مزه می کرديم تا ببينيم که طاعون ريشه کن نشده را از بازديد گريزی نيست؟ چنانچه همه در ها را بر آن ببنديم روزی از پنجره به سراغمان خواهد آمد... و اگر به شکل بيماری نخواهيمش به شکل سلامت... ريشه را جای ديگر باطد جست. جايی همين نزديکی در افکارمان و در روح عشق ورزيدنمان.
بس استوار بايد ماند تا نابودی وجود را فرا نگيرد!... بيش از آنچه خيال برايمان می سرايد.



........................................................................................

Friday, October 28, 2005

امروز عميقا" دلم برای شش و يک تنگ شد و برای روزای آفتابی خوابهام که توش همه چيز ممکنه و برای آب نبات توت فرنگی... بايد بگم از اين همه جفنگيات راجع به هنرمند و پروسه و اين حرفا زده شدم... دلم دو تتتتا چای داغ می خواد و يه همدم که هی براش تعريف کنم از اين ور و ازونور. مثه اون موقع ها که مانا پيشم بود... هی فکر کنيم که عاشق شديم و به بهانه اش هی شب يلدا بگيريم و شراب بنوشيم...
حالا کو همدم؟... همه سرشون شلوغه و تو اين زندگی بايست بدوند!



........................................................................................

Monday, September 19, 2005

تکه های وجود


هر بار که پوسته ی ضخيم وجودت را می شکنی

با صبر و استقامت در " خود ماندن "
با حوصله
با به آغوش کشيدن باران های سرد غم
- که آفتاب خنده از آن ابر های جوراجور می سازد -

از خود می پرسی:

" از ميان تکه های وجود، کدام را به کوله بار خاطره بسپارم؟!...برای تنفس آنچه از خود می شناسم، کداميک را با خشونتِ عاشقی آگاه، خرد کنم و به خاک بسپارم؟..."

اشک جاری می شود
ميان شيون های خسته
و باز می مانی از سخن

هر بار که پوسته ی پيله ی وجودت هزار تکه می شود،
و پروانه ی گذشته دشت های ناآشنا را می پيمايد.



........................................................................................

Tuesday, September 13, 2005

به ديدار درد می روم
با تمام نيرو
بی آنکه فکر گذشته توان از پاهايم بربايد
بی آنکه خاطره ی هم خوانی نغمه ای اشک به چشمانم براند

ديدار با مرگ را به خاطر می آورم
با تمام جرئت
يادواره ای کهنه برای گسستن ترس
بی آنکه غم را در اشکواره های جامد زمان بچکانم
بی هيچ سرودی

کلمات ما سايه ای بيش نيستند
برای مرزافکندنی تهی اما دردناک بر افکار مرگسا



........................................................................................

Tuesday, September 06, 2005

Balleneas ad Arco


وبلاگ ديگر من
Another Weblog of Mine
Mon autre Blog
Altro mio Blog


Secret Pint

by Mogwai

Ghosts are scared

Of falling down

"Its hard to see"

he said to me

Tried my best

Failed the test

Did my worst

Came in first




........................................................................................

Monday, September 05, 2005

رابطه ی هنرمند با پروسه ی درونی اش آميخته به عشق و در عين حال نفرت است.
فرزند ميرای روح او، معشوقه ی خائنی که علاوه بر هم آغوشی با زيبايی ها، با زشت ترين و کريه ترين وجوه نا مکشوف روحش عشقبازی می کند.
او به مانند باغبانی که در حين اميد به شکوفايی، خاطر حضور توفان های مرگ زا و باران های بی موقع را مانند گاه بی رحم ترين و گاه مهربان ترين نوازش ها زنده نگه می دارد.
عشقی برای ربودن خواب شبانه... تا شايد مرگ را با درخشش ستاره ها به تمسخر گيرد و در دره های مه آلود، فانوس آينده ای ممکن، و در پيش رو باشد.
نفرتی که بهترين تعريف برايش چرخش در زمان است نه نفی آن؛ همپای عشقی که زمان را به شفافيت کرانه های بی پايان بدل می کند.
او خود را به فراموشی می سپارد، بر خود چيره می شود، تا پوست و استخوانش جای امنی برای رشد پروسه باشند.
خاطره ی زندگی برايش آوايی است که پروسه را به رويا وا می دارد...
هر گل تازه روييده در وجودش را در چشمان هر انسان ديگر نيز می يابد...
يک بار پرورنده ی آن و ديگر بار پرورش يافته برای دوستی با آدمی.



........................................................................................

Sunday, September 04, 2005

می خواهم با تمام وجود زندگی کنم...
حتی به قيمت اينکه فراموش شوم...


به فراموشی سپرده می شوی مثل عروسک خيمه شب بازی رنگارنگی که تار و پود نخ هايش از سکوت است و با خود می گويی : « امروز گذر زندگی يعنی تنهِايی... اما آيا روزی تار ها را خواهد گسيخت کسی برای يک بازی؟ » و به خاطر می آوری روزهايی را که به چشمانش خيره می شدی، موج های خنده را می ديدی... می گويی : پس زندگی يعنی اين؟ مرگ آرام خنده ای؟... خفگی نفس ها حين بوسيدنی؟



........................................................................................

Thursday, September 01, 2005

چند خط برای فلورانس، شهری برای يک بازگشت...


سردی خزيدن در خود
ميان نوا و خنده ها

نرمی خود ماندن
با آشنا و نا آشنا

از درون شاريدن
برای به ياد آوردن بوسه ای آشنا
تا کرانه ی سرودی نا آشنا

به برونی گريختن
برای نوازش نی زار ها
يا به سکوت وا داشتن سرما

بار ديگر مرا به آغوش بکش

تو آرزوی دور دوستی
ميان کلمات تصويرساز
و من مرگِ به هنگام
در رويای بی قرار پرواز

به آغوشم کش
و مرا به خاطر بياور
من،
سايه ی بی شکل دريايی بر آسمان



........................................................................................

Wednesday, June 22, 2005

براي تعريف زمان نياز نيست به هيچ علمي رجوع کنم. چراکه معني مشخص از زمان که اين نوشته را رنگ آميزي مي کند از ارتباط آن با پروسه ي ذهني به راحتي درک مي شود.
به اين ترتيب بايد گفت زمان براي پروسه ي ذهني همان ثانيه ها، روزها و سال هايي است که يک پروسه در طي آن ذهن هنرمند را مشغول به خود مي کند و بسته به نوع پروسه احتمالا" تعادل روحي او را بر هم مي ريزد.
ولي معناي «حذف زمان از پروسه» سخت تر درک مي شود چراکه هنرمند در کنار اين زمان ذهني، دو زمان عيني ديگر نيز در دسترس خود دارد... يکي زمان مکانيکي متبلور در ثانيه هاي ساعت و ديگري زماني که هر پروسه خواه ناخواه براي بلوغ خود به کار مي گيرد - توجه شود که اين زمان به اين دليل عيني تعريف مي شود که هنر مند در آن هيچ دخل و تصرف خودآگاهي ندارد - اين دومي شايد به نظر کمي انتزاعي باشد و در واقعيت هم بايد اعتراف کرد که کم پيش مي آيد که بي نياز از ارتباط با ديگر عناصر خودنمايي کند؛ اما براي دريافت بهتر بحث و داشتن نوعي ساختار پايه اي و مشخص در کيسه نگه مي داريمش!! براي درکش مي توان مثال زد!



........................................................................................

Tuesday, June 21, 2005

راه باريکه ي سرنوشت، به مانند نخ نا مرئي، با مانند دود بي شکلي معلق در هوا، به مانند رود خروشاني که وجودم را فرا مي گيرد... پر از آرزويم مي کند و خالي از نفرت. به مانند گياه سبزي که سبزينه اميدش از خورشيد ذهن تغذيه مي کند. به مانند روح سبکبال عشق که هر وجودي را تسليم خود مي کند. به مانند کلمات نا گفته اي که در چشمانت موج مي زند، به مانند آواز آشنايي که به فراموشي سپرده ام؛ و با خروش افکارت به خاطر مي آورم. به مانند خواسته اي که هر بو و رنگي را براي پويايي خود قرباني مي کند، به مانند سرخي بي پايان گل هايي که بر مرز عشق مي رويد، به مانند حضور بدن معلق تو بر صحنه ي زندگي ام، به مانند نمره ي 10، يا صورتي لبخند... به مانند بوسه اي براي سکوت، به مانند فرياد زني در دره حين سقوط، به مانند کودکي که در ساحل دريا در آغوشم آرام مي گيرد و سينه هايم را بي پروا گاز مي گيرد، به مانند خداحافظي بي معنا، به مانند زردي آفتاب گردان.
به مانند خطوط خالي دفترچه اي روي ميز تحريرم در تهران، به مانند بوسه اي معلق بين لبانمان در حال سرايش يک رويا، به مانند نگاه هايمان که خفقان را با روح خود به حزن وا مي داشت، به مانند يک چراغ... چراغي که ما روشن مي کنيم براي فرياد تنهايي تا مرز شادي، به مانند کلاويه هاي رقصان.



........................................................................................

Sunday, June 19, 2005

تفاوتی که بين يک هنرمند و انسان ديگر وجود دارد تنها در نوع دريافت دنيای بيرون نيست، بلکه در چگونگی بازتاب آن هم می باشد. از طرفی او با حساسيتی گاه غيرقابل درک انگشتان دل، دنيا را حس می کند و از طرفی ديگر بر فعاليت دشوار ذهنی و احساسی پر دغدغه ای تسلط پيدا می کند که او را به سوی خلق اثر هنری می برد و اين در حالی است که بعضی زوايا را عينا" باز می تاباند و بعضی ديگر را با نيروی سيال درونی خود به سوی زيباتر يا محسوس تر سوق می دهد. و اين نقطه همان مکانی است که در آن واژه ی " انتخاب " با تمام سختی و دلربايی اش زندگی می کند.



........................................................................................

Saturday, June 18, 2005

می خوام از پروسه ی ذهنی و زمان حرف بزنم؛
وقتی همديگر رو به آغوش می کشند و وقتی يکديگر رو رها می کنند و شخص رو در تلاطم های روحی و فکری اش تنها می گذارند... و در انتها شخص مورد نظر رو می ليزونم در جامعه.

اين که هنرمند در ذهن دائم در حال جنگ و کوشش برای تثبيت دنيای درونی و افکار روشن خود است از چشم هيچ کس پوشيده نيست. اما کسی تا به حال پرسيده است که اگر هنرمند در حين اين جنگ عنصر زمان رو حذف کند چه اتفاقی ممکن است بيافتد؟ آيا اين عمل به تسريع پيش روی پروسه کمک می کند يا سدی بر راه آن است؟ آيا هويت پروسه را تغيير می دهد؟ - مثلا" با جهانی يا مشترک کردن، ما پروسه ی ديگری در مقابل خود داريم؟ - آيا حجم يا وزن پروسه در ارتباط با دنيای درونی را تغيير می دهد؟ و هزاران پرسش ديگر...
و پس از اينکه هنرمند با تمام سختی، پروسه را به نوعی تکامل نسبی می رساند و ميوه های آن را در دسترس ذهن قرار می دهد آيا می تواند به دنبال بعد اجتماعی سايه ی اين ميوه ها باشد؟

اين چند خط در نقش پايه ی بحثی است که به مرور زمان خواهم گستراند... همين جا! در بازمانده از سخن فلک زده که صد بار قرار بود تعطيل بشه! اين رو می گن سرنوشت!!



........................................................................................

Friday, June 17, 2005

بايد می ديدی مرا...
بهت خيلی زودتر از اين ها گفته بودم که آن، راهی به جايی نمی برد. شعر ها و نوشته ها را می گويم که گاه می نوشتی، برای من شايد. نمی دانم. اما نمی خواستی بفهمم که تو، به دنبال تويی. شايد چون می خواستی تو نباشی. هر چند که من به دنبال تو می گشتم. بين حرف های بی رنگ که سراپا تسليم حرف هايت هستند ... اما حالا که از تو بيزار شدم مجبوريم انکار کنيم. راست بايستيم جلوی آينه و خود رو انکار کنيم. با مو های کوتاه. چون برای ديدن تويی که در تو هميشه خفته طاقت نداشتيم. و چون برای تنفس يک ثانيه او، بايد تو می شديم. و آخر هم چون هميشه موهای کوتاه برای ما پلی است از تو به تو.
ولی حالا که ترک شدی از او، بايد تنها بمانی با تويی که نيافتی و تويی که من باقی ماند. چرا که وقت ديگر نيست ...



........................................................................................

Monday, June 13, 2005

اين کلمات که گاه شکل سرود دارند نه شعر اند نه سروده... فقط مرهم درد


چتر ها يی که نمی خوابند...

اشک برای آن ها قطره های بی ضرری است که گل و لای گذر زمان را پاک می کند،
و خنده، آفتابی که تار و پودشان را گرم نگه می دارد.

آن ها زير سايه ی خود باغچه ای دارند
دنيايی از دانه های ريز و درشت
که گاه بی رحمانه و گاه آرام می شکفند،
تا حضور نگاه هايمان را بنوازند.


آن گاه که سرود غمناک شب،
ابريشمی است
بر تن عشق من،
عشق اميدوارم که
پايانش را مدام در آغازش می غلتاند؛
تا که طلوعی را تداعی کند شايد

- شب نيز پايانی دارد
هر قدر هم در ماندن اصرار بورزد -


و من هم نوا با سکوت
ريشه ی گل های بی مايه را می جوم

سکوتی برآمده از لبان خسته
که در دل هزاران آواز دارد...



........................................................................................

Sunday, June 05, 2005

بايد بر خيزم؛
چرا که باد صبحگاهی برايم بوی گل های سرخ را می فرستد؛ بی آنکه بدانم، بی آنکه تو اميدوار باشی.
چرا که تابستان در پيش است. گرمای طاقت فرسا، زمزمه ای مبهم که با درد، خاطره ی پاييز را زير لب می رقصاند...
بايد بر خيزم.



........................................................................................

Saturday, June 04, 2005

4:56

For the first time today

I feel it's really over

You were my everyday excuse

For playing deaf, dumb and blind

Who'd have ever though

This was how it would end for you and me

To carry my own millstone

Out of the trees

And I have to admit

I don't like it a bit

Being left here beside this lonesome road






Roger Waters, The Pros & Cons of Hitch Hicking




........................................................................................

Sunday, May 29, 2005

چشمانم کلمات را دنبال می کنند، عرق کرده ام و با شادیٍ در حال انفجار، طعم تلخ دهانم را مزه مزه می کنم. تصاويری از آينده ای شُدنی که تنها به من مربوط است سرم را از هيجان به چرخيدن وا می دارد...
چه کسی سختگيری پيشينم را بی مايه دانست؟
آن را سختگيری نمی نامم... اما عشق چرا.

شايد به سوی آبشاری بروم، و مست و بيهوش به صدايش گوش دهم. شايد هم با اين کار، تو را ترک کنم... که تا مرز « خواستن » رفتی بی آنکه جرئت تابش اش را داشته باشی. چرا که بوی سرنوشت مستت کرده بود. همان طور که گفتی سرنوشت از تو خواست که در پلاستيک رويا، ستاره ای به آغوشت کشد. و خواست همچنين که گفتاری، کردارت را از وسط دو نيم کند...
ولی سرنوشت تنها خيالات تو نبود. چرا که اشک های من در دل سرنوشت غنچه های لبخند را آبياری می کرد؛ بی آنکه تو بدانی...



........................................................................................

Thursday, May 26, 2005

می گويد : « زندگی همان چند لحظه است. غفلتی که تو را به سوی هيچ می برد. »
چيزی نمی گويم، اما ته دلم غمگين می شوم.
و برای هزارمين بار زمزمه می کنم : « چرا دستان تو بايد به من آموزش دهند؟ چرا دستان رنج کشيده و سخاوتمند تو؟ »

به ياد لئا افتادم. چقدر دوست داشتم آن فيلم را. بايد بگويم مرد را بيش از خود او دوست داشتم. چرا که سر در گم بود؛ بی آنکه خود خواسته باشد...



........................................................................................

Wednesday, May 18, 2005

باران می بارد.
ديروز نيز باران می باريد.

اگر مفهوم طلوع، پايان تاريکی است، بگذار برايت از آفتاب بنويسم...
که ما در طلوع گم شديم؛ آنگاه که در خود نيز گم شده بوديم.
اگر مفهوم عطر، آشاميدن دمی زندگی است، بگذار برايت از مرگ بگويم...
چرا که ما از طلوعش دگرگون شديم.



........................................................................................

Saturday, April 30, 2005

کمی از " تمام صبح های دنيا " بخوانيم:


- موسيقی همان چيزی را بيان می کند که کلام از پس بيانش بر نمی آيد
- سکوت است؟
- نه... سکوت تنها فقدان کلام است
- ترک شدن است و تنهايی؟
- نه...
- عشق است ؟
- نه ...
- غصه ی عشق است؟
- باز هم نه!
- نمی دانم... نمی توانم بدانم... شايد تنفس مرده ای است در سکوت؟
- ... نزديکی...
- ...
- ...
- تنفس کودکان است در آن هنگام که از فرط دويدن ديگر نفسی در سينه ندارند
- ...
- تنفس مرگ بی حضور نور



........................................................................................

Friday, April 15, 2005

می خوام اينارو خفه کنم که باخ رو اينطوری می زنن. انگار توی باغ سبز و خرم نشسته اند دارن ضمن گپ زدن به باخ هم لطف می کنن سخنی به ميان برانه....
متنفرم ازتون از خود راضی های حريص!!!!



........................................................................................

Tuesday, April 05, 2005

برای استفانو،
او که عشق را بار ديگر به خاطرم فرا خواند


بوسه هايم


تخم های سياه
تخم های سياه و بی مايه ی بوسه هايم
بتکان قلبت را از آن ها

وزش نرم افکارت را که رويای بی هويت مرا بر دريای وجودم می راند
باز نگهداز از گريستن
چرا که وقت نيست، زمان نيست؛
بار ديگر انسان نيست،
عشق نيست

اما بگويش که بوزد به نرمی نگاهت
تا دشت بيکران قلبت را بتکاند
از تخم های سياه و بی مايه ی بوسه هايم

چراکه من بانوی تو، هيچ نيستم جز انعکاس پوچ و ساده لوحانه ی روح بی نهايت تو
در سراب



........................................................................................

Tuesday, March 15, 2005

در را برايم باز کرد.
- " لطفآ به دنبالم بيا، نمايش نيم ساعتی می شه که شروع شده! "
- لبخند می زنم." بله... به تازگی نمی تونم از تاخير اجتناب کنم."
- پرده ی مخمل قرمز را نه خيلی راحت کنار می زند. " آخرين صندلی خاليه... می تونی اونجا بشينی."
- " مرسی. "

بالاخره تاريکی محض... چشم چشم را نمی بيند و من می توانم روی صندلی نه چندان راحت آخرين رديف لم بدهم و نفس عميقی بکشم.مغزم کمی مغشوش است. احتياج به يک فنجان قهوه ی داغ دارم. صدای پچ پچی به گوشم می رسد، انگار سکوت سالن را قلقلک دهد. پس چرا خبری از نمايش نيست - با خودم می گويم؛ چرا پرده ی تاريک جنب نمی خورد؟ آن پچ پچ نگران کننده نا گهان برايم واضح تر می شود.

- تينا... تيييينا!

سرم را به سرعت به سمت صدا می چرخانم. هنوز چشمانم به تاريکی عادت نکرده و چنان تسليم باد بی نظم افکارم هستم که نمی توانم پاسخ دهم.

- تيينا...

ناگهان مردی را در تاريکی تشخيص می دهم که از بالکن سمت چپم به پايين خم شده است و چيزی نمی گذرد که با نا باوری صدای دختر جوانی را می شنوم که به او جواب می دهد. پس من نبودم - با حودم می گويم و نگاهم را با نا اميدی به پرده می دوزم بی آنکه نگران حواسم باشم که حالا روی به صدای خشم آلود دختر دارد:

- " اين روزا کسی به فکر نگه داری از افکار زندانی در برج های مر مر نيست."
- " تو ايدئاليستی..."

چشمانم را می بندم. احساس می کنم دارم چيزی را به خاطر می آورم.شبيه به خوابی که چند شب پيش ديده ام، يا شبيه به آن کلبه ی نيمه سا خته ای که هر از چند گاهی در رويا يا کابوس ملاقات می کنم. رنگ ها هم برايم آشنايند... غروب، کمی مه. شايد شکيبا و حوری هم توی خوابم بودند؛ با يک لبخند پيروزمندانه. پايين تپه ای که کلبه را در آغوش داشت، در شهر، می گفتند همه در تلاطمند. بندها را می برُند و از ترس ها دست می شويند. کسی را هم به خاطر دارم که آرام اما با قدم های شمرده به طرفم می آمد و من دوست داشتم به او عشق بورزم بی آنکه بتوانم صورتش را در تاريکی تشخيص بدهم...

- " اينطور فکر کن...اما به افکار منجمدت اجازه بده که لا اقل ببينن اين نمايش ادامه نداره، فکر نکنم استراوينسکی از دستمال اتللو چيزی می دونسته وقتی اين بالت رو می نوشته!! من نمی فهمم شما کارگردان های مدرن کی دست از سر اين تمثيل تراشی ها بر می داريد ... "
- " چرا جمع می بندی؟... با جبهه گيری نمی تونی خاطره ی دو قرن و نيم خدمت به تماشاچی بورژوا رو از خاطر « ما گارکردان های مدرن » پاک کنی!"

لايه ی متورم افکارم انگار داشت از درونم جدا می شد و به سمت آن دو می رفت. برايم کمتر از يک ثانيه طول کشيد وقتی صدای خنده ی متشنجی به حرکت تند پيرزن نشته بر صندلی کنارم آميخت و هر دو خبر از نوری دادند که بر پرده انداخته شده بود.و پرده آرام کنار می رفت تا نمايش ادامه پيدا کند.



........................................................................................

Tuesday, March 08, 2005

بی آنکه انتطارش را کشيده باشم به طرفم آمد، دست بر شانه ام گذاشت: " عصر بخير! "
بدون فکر جوابش را دادم. نگاهش به پايين دوخته شده بود. تپش تند شريانش را می ديدم من. غرق در خود بود... شايد ميان تلاطم به جمله ی بعدی فکر می کرد که بايد بگويد.
نگاهم را از او برداشتم. به خودم فکر می کردم و به تصويری که از خود به ياد داشتم،از آخرين بار که در آينه سايه ی نگاه مضطربم را در صورتم کشف کرده بودم.
و احساس کردم که از صورتم به درونم افتاد مثل يه تکه سنگ که تا به حال تکيه گاهی داشته و از حالا به بعد بی مکان است. بدون هويت درونم می چرخد و با حرکات بی معنی اش زخمی ام می کند. سعی می کردم با سفت کردن عضلات صورتم به آن اجازه ی گريز بدهم. نمی دانم به کجا می گريخت. شايد به کنهی بکر، دست نيافته، شايد هم به سادکی نا اميدی وادار به شارش اش کرده برد... خبر نداشتم.
نفس عميقی کشيدم و متوجه شدم که رفته است، بی آنکه کلمه ای به زبان آورده باشد.



........................................................................................

Tuesday, February 22, 2005

اتوبوس پيچ و خم های جاده را به نرمی می گذراند، پاهايم را به مانند شاخه های بوته ی رز که بی خبر دور هم می پيچند جمع کرده بودم و روِيشان نشسته بودم.

سرم به شيشه چسبيده بود، آفتاب مرا گرم می کرد. استفانو در ريختن شراب در گيلاسم کوتاهی نکرده بود؛ احساس می کردم در حال تجزيه شدن هستم، از گرمای آفتاب ارديبهشتی و مستی.

به ياد امروز صبح افتادم که با حالت مادری که لپ گلی بچه اش را گاز می گيرد بلور قرمزم را از چوب رختی بيرون کشيده بودم و به ياد اقامت ماورازمانی ام در هانوور به تن کرده بودم.


بلور قرمز و آن لبخند، تمام هستی «شادمانی» نو شکفته ام را بر برنز بکر "اسرار آميز" ی پاييزی زندگی می تراشند.


وقتی زمان خيالی با زمان حقيقی آميخته شد...

( مه ۲۰۰۴ و فووريه ۲۰۰۵ )



........................................................................................

Wednesday, December 08, 2004

فداي اون دو تا پاي قرمزت بشم كه تيليك تيليك روي گذشته ي من راه مي رن...
الهي نصف عمرم مال تو بشه كه هميشه سرحال و قبراق باشي...
همه ي كيك ها و شيريني هاي دنيا هم براي جشن تولدت كمه... تازه اين كه هيچي!!! الهي خورشيد دوم زودتر كشف بشه تا با دو تا شمع تولدت چشم هر چي حسوده كور كنم.


تولدت مبارك وبلاگ دوساله ي كوچولو موچولوي من!



........................................................................................

Saturday, December 04, 2004

كريسمس نزديك است و باز شهر پر از ستاره هاي پر نور. وجود آنها كوچه هاي باريك فلورانس را شادمانه بي هويت مي كند و من را شعف مند چرا كه با ياد پارسال مي افتم.
كاناپه ي شكسته را باز ديشب تخت كرده بودم. لحاف آبي را كه تازه شسته شده بود به دورم پيچيده بودم و به فرانچي فكر مي كردم. بوي چاي سبز در بيني ام بود و برق چشمانش به تصاويرم ريتم مي داد. به خاطر مي آوردم كه اين بار هر دو مي دانستيم دوستي مان از چند هفته پيش تا به ديروز رنگ جديدي به افكارمان بخشيده است. او دختر خارق العاده ايست از ديد من...
امروز باران مي بارد. گويي امواج زمان كه ديشب سراسيمه و دست پاچه بر وجودم مي تاختند آرام شده باشند و تسليم.
و من وقوع معجزه اي را انتظار مي كشم.



........................................................................................

Saturday, November 27, 2004

گويا زندگي تنها تلاش است و بس.
نه نقطه ي مشخصي براي رسيدن دارد انسان، نه هدفي. مي خواهم تصييح كنم استادان حرفه ي زندگي؛ انسان آزاد را مي گويم.
آن سراب، هدف را مي گويم؛ استراحت گاه توست تا بند از خود باز كني و به گردن معشوقت بي افكني. عاشق علم هستي و هنر را مي پرستي. قلبت را با اين اميد به تپاندن وا مي داري كه اشك هاي او را، دلباخته ات را به آغوش بكشي. چون عاشقي. عاشق علم، هنر، انسانيت، زاييدن.
چشم از اطراف بر نمي داري بلكه سرابت را جايي همين اطراف پيدا كني.

چقدر خسته ام از اين طوفان و امروز اولين روزي است كه بعد از نه ماه و بيست و دو روز آرام در تگاپو ام. شايد بايد گذشته را بخشيد.



........................................................................................

Saturday, November 13, 2004

مدت درازی بود که بی حرکت، سنگين بر زمين افتاده بود مرد. شايد روزها و شايد ماه ها. کسی نمی دانست. صورتش اما گويا در لحظه نفس می کشيد... از هر طرف که به آن می نگريستی نمی توانستی تعلقش را به آن بدن خشک و نيمه جان به راحتی واگذار کنی؛اتوپيا يی را باز می تاباند، طوری که گفتی مرد بر پرده ی پلکان چشمانش رقص شادمان پرندگان در حال کوچ را نظاره می کند يا که نور غروب آفتابی که نرم و آهسته تمام خاطرات و گذشته اش را بر افق پايان ناپذير می تکاند.
از من نبايد پرسيد چرا تنها چند لحظه برايم کافی بود تا خود را درونش غرق کنم. زيبا بود آن صورت و آن چشمان نيمه بسته... و می شد ساعت ها به انگشتان دستی که در پناه تنش نبود خيره ماند. نشانه به ميانه تکيه می کرد و آن دو به انگشت کوچک؛ و آن مستاصل گويا تکيه گاهش را گم کرده باشد هر از چند گاهی تکانی به خود می داد و پوستش را بر زمين سرد و پوشيده از برگ آن جنگل می ساييد. همان جنگل که روزی رد پاهای مرد را قورت داده بود چرا که روحی در آن پاها شايد نمی ديد... آن دو پا که مچاله کرده بود مرد در شکمش تا جواب گوی خواسته ای نتوانند باشند.
اما ... اما من.... به خاطر نمی توانم بياورم اولين بار را که به لبانش چشم دوختم...نه، خيره شدم و با حيرت، نوای صدايش را که بر آن ها جاری شده بودند روزی، به تصوير کشيدم. چه خواستنی بودند، چه بوسيدنی شده بودند حتما".

می بايست تبری دست و پا می کردم. آن روزها، پيش از آنکه چشم بگشايد صورت زيبايش را بايد از آن خود می کردم. می گويد روحم لطيف تر از آن است که مرگ بزايد.

روح لطيف من صبح ها چهره در ترس می شست و گاه در شب های مهتابی ديوانه می شد.
روح لطيف عاشق من...



........................................................................................

Friday, November 12, 2004

چند روزيه می خوام يه چيزی بنويسم اما نمی تونم. همينکه اين صفحه ی خالی رو می بينم همه ی فکرام پتی خاموش می شن. ترجيح دادم بی ربط و برنامه ريزی بنويسم مثلا"

آره رنگ آبی واسه ی اون ديوار معرکه است اينطوری به هويت دريايی ام بر می گردم... کمی آروم تر که حداقل می شم!! آخه احمق!!!! همه ی آدما دارن سعی می کنن انسانيت رو بيشتر بشناسند و خودشون رو به اون نزديک تر کنند تو می خوای هويت آب زيستی ات رو پرورش بدی؟ لا اقل اين گلدون رو که با اون همه آرزو و احساس خريدی، حقوق يه روز کارت رو بابتش دادی بذار توی نور که خشک نشه... اون پرده رو اگه بزنی کنار کمی نور بياد خودتم از اين حالت در ميای... آخه کی گفت خودتو با دستای خودت بندازی تو اين هچل؟ کم برنامه ی نيمه کاره و فکر تحقق نيافته داشتی که اينم بهش اضافه کردی پس لا مذهب مال سرما نيست که برونشيت شدی... نفهم بيچاره! به جای اين مسخره بازی ها اون روزنامه هايی که هر روز روز می خری بخونشون! اگرم حال و حوصله و جربزه ی دنبال کردن اخبار روز رو نداری پس روزنامه نخر. لازم هم نکردا ادای " جوانان " فعال رو در بياری هی بری روزنامه ی اونا رو پخش کنی... شد يه بار تمام مقاله ها رو بخونی؟!! چطوری به ديگران نصيحت می کنی که روزنامه رو بخرن ؟ حالا از اين حرفا گذشته تنبل مگه الان نبايد بابت امتحانا درس بخونی؟ حالا فستيوال Truffaut نمی رفتی می مردی؟ بسه ديگه... خودتو گذاشتی سر کار!!

آخيش!!! و ای دااااددد!!!
چقدر اعتراف حقيقی کردن به خود سخته.. تازه با تمام تلاشی که کردم نتونستم راست راستشو بگم بازم اون وسطا يه چيزايی برای راحتی خودم نوشتم... اما ادامه می دم... -اينجا- هم به اين اعترافات ادامه می دم که آبروم بيشتر بره!!!!



........................................................................................

Tuesday, November 09, 2004

دندانهايش را بهم می فشرد. چشمانش از حدقه بيرون زده بود. با سرعت سرش را به اطراف می چرخاند و خشمگين در کمين بود تا مبادا نرگسی در اين حوالی تضميم گرفته باشد کش و قوسی به خود دهد و از خواب کوتاهش بيدار شود. نگاهم نا خودآگاه به مشت دست چپش خيره ماند... شاخه های نرگس بود.



........................................................................................

Saturday, November 06, 2004

- بگو بببينم کدوم رو می خوای؟
- اونی که اونجاست... با سبوس
- توش مربا داره. عيب نداره؟
- چرا... بهتره خالی باشه.(روی پيش دستی دستمال سفيد براق رو می گذاره و مثل هميشه با يک حرکت تند بريوش رو روش قرار می ده و به طرف من دراز می کنه.)
- چی می نوشی؟ شير قهوه؟
( فکر می کنم کمی... می خوام بگم که شير با يک لکه قهوه فقط اما دلم نمياد و سرم رو بدون اينکه بفهمم کی، به نشونه ی مثبت تکون می دم)
- امروز ديرتر از هميشه اومدی؟!
- (مرددم که بهش بگم اما بدون اينکه بفهمم کی تصميم گرفتم حرف بزنم ضدای يک نواخت خودم رو می شنوم) پيش سالومه بودم... قرار بود Kaleidoscope ام رو تعمير کنه. ( احساس می کنم براش مهم نيست ادامه اش رو بدونه اما شديدا" دلم می خواد همه ی ماجرا رو براش تعريف کنم... سعی می کنم اما نمی تونم. انگار زبونم بی حس شده. حس می کنم توی سرم چيزی با سرعت می چرخه )
( می شينم روی صندلی. شير قهوه ام رو برام مياره و می شينه کنارم )
( بی اختيار بهش لبخند می زنم... دست می کنه توی جيبش و بسته ی سيگارش رو در مياره و بهم تعارف می کنه. )
- چهار روزه که نمی کشم.... می خوام همچنان ادامه بدم.
- به اسارت؟
- ( منظورش رو نمی فهمم )
- الان همراهته؟
- ( بهش خيره می شم ) نه!
- مگه نگفتی صبح پيش... پيش کی بودی؟
- پيش هيچ کس!
- تو گفتی...! گفتی امروز دير اومدی چون رفته بودی پيش...
- امروز دير اومدم چون صبح خواب موندم، ساعت زنگ نزد. از اونجايی که خواب نمی ديدم ادای يه مرده رو در آوردم.
- ( پک عميقی به سيگارش می زنه ) سالومه رو من نمی شناسم.
- ( انگار اون چيز دوباره داره توی سرم می چرخه. بريوشم رو می گذارم روی دستمال و وانمود می کنم به مزه مزه کردن شير قهوه ) می تونم تصور کنم.
- چی رو؟ اينکه سالومه رو نمی شناسم؟
- نه اينکه نتونه تعمير کنه... از اول تابستون تا الان همش يه شکله... يه فرمه... اول فکر کردم مال تغيير فصله. هر چی باشه گرمای زياد همه چيز رو آب می کنه... ( ساکت می شم... احساس می کنم دلم می خواد گريه کنم.)
- تينا من بايد به اين دو مشتری برسم. عصر، قهوه ات حاضره.
- می بينيم همديگر رو...



........................................................................................

Friday, September 24, 2004

می بينی ساکتم، جيکم در نمياد؟
از ترس دارم زهره ترک می شم.

نمی فهمم پس کجام. پاک گم شده ام رفتم پی کارم. اگه بگی يه نشونه ازم باقی مونده باشه. هيچی!! دارم محو می شم و هيچ کاری ازم بر نيومده جز اينکه زانوی غم به بغل بگيرم.
فقط امروز که روی تختم دراز کشيده بودم،ته پتوی چهار خونه رو که زيرم بود روی پاهام کشيده بودم و سردی هوای بارونی بيرون، نوک دماغم رو منجمد کرده بود؛ در حالی که " همزاد فرا کهکشانی من * " می خوندم، احساس کردم بهترم.


* اينجا



........................................................................................

Thursday, September 23, 2004

فضای خانه هنوز از خفتگی آسمان بويی نبرده بود. در ايوان باز بود و پرده تا نيمه کشيده شده بود. گل های تازه کاشته شده داشتند در گلدان های سفالی خود جا خشک می کردند.
من صندلی را از پشت ميز به طرف کابينت سراندم و از قفسه ی بالای ظرف شويی سه فنجان چينی با نعلبکی های نيمه ترک خورده شان برداشتم. همچنان که از صندلی پايين می آمدم و آن ها را کنار اجاق گاز می گذاشتم، با خود گفتم : " حالا ميترا منتظر است قبل از صرف چای، فنجان ها را بررسی کند و همه ی افکار معلقی که حالا در ذهن دارد را با ديدن ترک نعلبکی ها جمع و جور کند و به نتيجه برساند." لبخند شيطنت آميزی بر صورتم پاشيده شد و آخرين فنجان پر از چای را با عجله روی سينی گذاشتم.
قبل از اينکه سينی را روی ميز بگذارم، نگاه کوتاهی به صورتش انداختم. رنگش پريده بود و چشمانش را به زمين دوخته بود. از ميان لب های نيمه بازش دندان های در هم قفل شده اش را ديدم. با صدای ملايمی گفتم : " روزنامه ی اين هفته را ديده ايد؟ " او نگاه تندی به السا انداخت. من با خنده ی خودپسندانه ای روزنامه را در حالتی که تيتر اولش پيدا باشد به السا دادم.
صدای جويدن سوهان و نوشيدن چای ميترا من را به ياد چيز غريبی انداخت. زل زده بودم بهش و سعی می کردم او را به خاطر بياورم در حالی که روی مبل سبز رنگ خانه اش لميده و به ما سوهان با چای تعارف می کند. صدای السا حواسم را پرت کرد. با هيجان روی عکس تبليغ يک فيلم دست گذاشته بود و تعريف می کرد که چطور کارگردان از شرايط يک ايرانی الهام گرفته است. دوباره ياد آن چيز غريب افتادم و سعی کردم السا را تصور کنم که سعی می کند به قول خودش عربی برقصد و در حال رقصيدن با همان لبخند ساختگی مرا نگاه می کند.اين بار رنگ چای تنها فنجان روی ميز افکارم را محو کرد.
به حودم آمدم و ميترا را ديدم که از درد دندانش حرف می زد و اينکه آبسه کرده و بيش از آنچه تصور می تونم کنم درد می کند و اين داستان سرايی بی آنکه متوجه شوم به حرکات تند السا پيوست که سعی می کرد از تجربه ی اولين روز دانشگاه برايم تعريف کند و من در انتهای هر جمله احساس می کردم او به سرعت يک عبارت يا يک جمله دا تکرار می کند. چند دقيقه ای آن را می شنيدم تا اينکه قطع شد. سعی کردم با خاطر بياورمش. جيزی بود شبيه " من وقتی عصبانی می شم بايد بنويسم " يا شايد هم " من عصبانی نمی شم بايد برقصم ".
ديگه حوصله ام داشت سر می رفت. روی دسته مبل نشسته بودم و خنده ی مصنوعی ام اذيتم می کرد.آن دو بلند شدنداز من خداحافظی کردند و من تازه فهميدم آن حس غريب چه بود.
آن دو را می ديدم که گريه می کنند و هر کدومشان با لحن مخصوص خود می گويد : " من ديگه از اين خونه، از اين شهر می رم. حوضله ی هيچ کدومتون رو ندارم. برين گم شين. از خودم، از شماها متنفرم. بيچاره ام کردين. بابا نمی خوام اونی باشم که شماها می گين. زوره؟؟؟؟ "
باز به خودم اومدم. اين بار تنها بودم. فضای خونه سنگين بود و من خسته. به سوهان ها خيره شدم. خوشحال بودم که تنهام. به روزنامه نگاهی انداختم و به اتاقم پناه بردم.



........................................................................................

Friday, September 10, 2004

گاه فکر می کنم خودم را چنان باخته ام و هويتم را چنان به ترس از خستگی ناميرا تسليم کرده ام که ديگر هيج اميدی به آن لحظات درک نشدنی نبايد داشته باشم. لحظاتی که فرود آبشار مانند خود را از پر خروش ترين شريان عميق احساس شکفتنی يک " من " آموخت.
و گاه در همان لحظه شک می برم به اين خودباختگی و ترس و اين سکون را به در هم آميزی بيش از حد من با تينای روياهايم نسبت می دهم.

چه دنياييست، دنيای تضاد.



........................................................................................

Sunday, August 22, 2004

اين باد خوش بوی پاييزی که مرا به جايی می بره که توش فقط منم و بس. من با تمام جسمم و قدم هايم که به تازگی کند شده اند و محکمتر از قبل. انگار لبخندم هم همراه می برم. همان که در آن بعد از ظهر پاييزی بغد از مدت ها ضعف در ليوانم شناور شد...

احساس می کنم با قسمت نا شناخته ای از وجودم صلح کردم.



........................................................................................

Wednesday, August 18, 2004


امروز صبح يکی از بهترين طلوع های زندگی ام رو ديدم. اونهمه ابر عجيب و رنگ و حرکت. به ياد رکوئيمی افتادم که رو ی پشت بام خونه ی کوجه ی اميرسلام گوش می دادم، شب ها. نمی دونم چه وجه اشتراکی بين ايندو می تونست وجود داشته باشه...
و بين اشک و پوست انداختن ...



........................................................................................

Tuesday, August 10, 2004

ديدين بعضی از رويا های شبانه، بهتر از هر خاطره ای توی وجود آدم باقی می مونه؟





........................................................................................

Friday, August 06, 2004

امروز يه نوع جديد از گرسنگی رو کشف کردم که شديدا" نزديک به تشنگيه...
يعنی آدم احساس می کنه يه دريا آب هم براش کافی نيست و واقعا" نياز به نوشيدن داره. اما در عين حال دائما" به خودش تلقين می کنه که هنوز وقت نوشيدن نرسيده. برای همين هی آرزوی يه دريا آب می کنه بدون اينکه در صدد بر آوردن نيازش باشه !! و بعد از مدت نا مشخصی که خودش رو شکنجه داد ديگه نه آب تشنگی اش رو برطرف می کنه نه (اگه بر گرديم به دليل اصلی) خوردن دردش رو درمان می کنه و انگار يه چيزی ازش به سختی کنده شده باشه و با مضرترين موجودات زنده و غير زنده جايگزين شده باشه.
حقيقت اينه که کافيه وقتی اون مدل تشنگی در جوهر گرسنگی، به سراغ آدم مياد، فقط کمی ماست ميوه و يک گلابی رسيده و يک هلوی کال بخوره. اونوقت همه چيز و همه کس به وضعيت عادی به زندگی ادامه می ده بودن اينکه با ضرب کمبود و خود-شتمی مواجه شه!



........................................................................................

Monday, August 02, 2004

وقتی با خود صادقانه فکر می کنم می فهمم که آنی نيستم که می توانم باشم. حالت عجيبی به من نيروی اين اعتراف را می دهد. شايد نوعی اطمينان به روی ديگری سکه يا تمايل ساده ای برای تغيير رفتارم. نمی دانم خودم هم...

وقتی به خودم بر می گردم، خوب در رويا ها و انگيزه هايم کاوش می کنم، می بينم که بويی از نفرت يا تمايل به پژمرداندن لحظات نمی برد؛ اما وقتی به رفتارم و گاهی تاًثيرشان فکر می کنم می بينم که اْشکالی از احساسات و روابط بينشان را خراب می کند که به طور عادی بايد به مانند بت های مطلق هويت هر آدمی پرستيده شوند. بت هايی که به يکايک مفصل های آدم آويزانند و برای خم و راست شدنشان تکليف تعيين می کنند. مفصل آدم هايی که اوقات فراغتشان را به صيد از دريای بديهيات و اقيانوس های پنداری بی پايان اخلاق می پردازند.

گاه آرزو می کنم که آن مکث عجيب قبل از ادای هر کلمه و ايفای يک حرکت را نداشته باشم. مکثی که مرا از صيد و شکار کردن محروم می کند و چاره ای جز انتظار کشيدن برايم نمی گذارد. نگوييد انتظار چه!! انتظار هر آنچه تا آن لحظه ناديدنی و ناشنيدنی بوده است. زشت و زيبا ای که در ذهن هيچ بشری نمی گنجد. که کم کم روح و ذهن را متلاشی می کند و از آن جسد سيالی می سازد که به دنبال زندگی دوباره کوهستان را برای فتح قله ها زير پا می گذارد.

همه چيز از آن مکث شايد آغاز تواند کند. شايد هم گاه با آن مکث تمام شود. چرا که بين انسان هايی زندگی بايد کرد که از عشق هيچ نمی دانند اما عاشقانه فرمان می برند و عاشقانه تر فرمان می رانند و بدين گونه لب های تشنه به قدرت خود را سيراب می کنند. موجودات دو پايی که هنر به بند کشيدن تو در نا توانايی های خود را بهتر از هر آموخته ای در خون دارند. آن دو کندوی مارپيچ را برای شنيدن سکوت لايق نمی دانند اما خود را برای انباشتنشان از محيب ترين صداها و بد ترکيب ترين قضاوت ها لايق می بينند...

ظاهرا" دور شدم ار آن اعتراف!!
چقدر سخت می توان خود را طوری پرستيد که به بت پرستی نيانجامد...








........................................................................................

Thursday, July 29, 2004

هلال قرمز آن، لبخند وارونه ی مردی را به خاطرم می آورد که دختر کوچک خود را روی زانو هاي نيرومندش نشاند روزی و همچنان که آرام با او تاب می خورد در گوشش زمزمه کرد که ديگر همديگر را نخواهند ديد...
چشمانم را سفت بستم که مبادا تصويرش را از خاطر ببرم.

آن لحظه قطار از من هم خسته تر بود. نشانی از خنکی شب تازه روييده ی بيرون در کوپه نبود. پارچه ای از نخ را دورم پيچيدم تا کمی از عرق معلق روی پوستم را بنوشد. چشمانم را سفت بسته بودم که مبادا تصويرش را از خاطر ببرم. چه تنهايی شرمساري مرا در بر می گرفت آنگاه که از ته اين بدن خسته ی عرق کرده، با چرخ و ريسمان عاريه ای، لبخندی را بيرون می کشيدم که اشک هيچ مردی را نمی خشکاند. صدايی با غمم چنان هم آوا می شد که پنداری از آن زاييده شده. ديگر لازم نبود چشمانم را به هم بفشارم. رويای دلپذيری وجودم را در خلاً می پروراند و من زير لب ترنم آن صدا در خلاً را زمرمه می کردم.



........................................................................................

Tuesday, July 27, 2004

به مسخره گی غروب خورشيدی وقتی دندان هايت را به هم می فشاری و آن جمله ی بی معنی را تکرار می کنی. دستی را که تا چند لحظه پيش بر چشمان بی حال ات می کشيدی در جيب دامن سفيد کتانی ات فرو برده ای، مشت کرده ای تا نرمی ترسناک عرق را بفشاری، زندانی کنی اش ميان انگشتانت. آرام تری اين گونه؟ چون فراموش می کنی اسارت ابدی ات را؟ چون دروغ های ترحم انگيزت را بهتر به پيچ و خم اشک های او می آلايی اين گونه؟... و اين تنفر است که می بندد راه نفس کشيدن را؛ بر من؛ که به نرمی جيغ بی درمانی هزار بار تو را به آغوش می کشم.



........................................................................................

Monday, July 19, 2004

به چهارچوب پنچره ای شايد تکيه داده است که چنين چشم به راه و جوياست.
به خلاً آرميده ميان شاخه ها شايد چشم دوخته است که بدين سان منتظر است.
دل به بازگشت مبهمی شايد سپرده است که چنين عاشق است.



........................................................................................

Monday, July 12, 2004

خيره می شود چند لحظه ای. درد هميشگی در بدنش است. با خود بی رحمانه می پندارد که همين درد را دوست می دارد برای همه ی عمر. دردی که گويی ريشه های خود را در عميق ترين خاطره ی مه آلود کودکی اش گسترانده است. با او تمام عمر زندگی کرده تا نهايت خواست مرگ را با نهايت فرياد عشق به آرامی بياميزد، تا پود های بی رنگ هستی گذشته اش را با رنگ تهوع آور خود رنگ کند. چشمانش می سوزد. هر چند که سنگينی نگاهی را در همان نزديکی بر آن چشمان تشنه حس می کند، فراموش نکرده است دست و پا زدن های بی فرجامی را که به مانند سکوتی معلق، وجود روان بدبين چراغ ها را قلقلک می دهد. سکوتی که شعف را زير پوست مبالغه های بی فرجام با محنت جشن می گيرد. درد می چرخد در تمام بدنش به مانند خون، خروشان و آبستن. چقدر تنها است درد. و او نيز.



........................................................................................

Saturday, July 10, 2004

- به اين ترتيبه که يه آدم ديگه تسليم نمی شه.
حالا دو قدمی بريم عقب تر
- من در برابرش نا توانم.
حالا به اندازه ی زمانی که طول می کشه تا خون آدم پنجاه و هفت بار توی بدنش بچرخه باز عقب تر
- نمی دونم اين موجود زنده با چه سرعتی روی پنجره ها رشد می کنه.
به اندازه ای که گياه هرزه ی ايوون دو بار دور نرده بچرخه عقب تر
- شايد اگه خودم رو بزنم به اون راه گورشو گم کنه بره
همون جا دوباره
- ولی من دوستش دارم
نقطه ی اول
- او زير ايوون می ايستاد، از اشک های من آينه می ساخت می چسبوند به تنش من هی به او نگاه می کردم و بيشتر دوستش می داشتم




........................................................................................

Tuesday, July 06, 2004

بدن نحيف خود را آهسته و سبک روی چمن ها گستراند. چند لحظه ای طول کشيد تا به سختی زمين و نوک تيز چمن های تازه مرتب شده ی خيس عادت کرد. جريان سبکی را درونش حس می کرد. به تازگی وجودش را به خود نزديک تر می ديد. کافی بود چشمانش را ببندد تا باز به سراغش بيايد. آن احساس عجيب، تا اين حد دوست داشتنی و در عين حال تنفر انگيز، به اين حد توانا برای تسخير همه ی آرزوهايش و در عين حال رام شده ی روياها... سعی می کرد با چرخاندن نگاه به اطراف، خود را گول بزند. اما چيزی او را دائم وسوسه به بستن چشمان می کرد. تمام تلاش خود را به کار می برد که مبادا لحظه ای غافل شود و به آن دو اجازه ی استراحت بدهد. از آن احساس عجيب می ترسيد. هنوز تا آن حدی بدان عادت نکرده بود که بتواند در برابرش سرکشی کند. نه... هنوز برده ی او و تغييراتش بود. بارها تلاش کرده بود زمينه را طوری فراهم کند که هنکام گشودن آن دو سريعا" به نور بيرون عادت کند اما هر بار شدت روشنايی غمگينش کرده بود و در بعضی روز های بارانی اين غم گاه تا سر حد ياس هم رسيده بود. در کشمکش خود غرق بود که ناگهان چشمش به درخت مانيوليا افتاد. به ياد چای ليمويی افتاد که به اميد ديدار او هر بار زير آن درخت می نوشيد و به ياد تلالو آفتاب های بهاری جوشنده از برگ هايش و قطرات سرد باران سرگردان در شاخه هايش. با يک جهش، از جای خود برخاست در حالی که آن احساس درونش آوای مرگ را زير لب زمزمه می کرد.



........................................................................................

Monday, July 05, 2004

من هيچ گاه به طرز برخورد دين با مسئله ی سرنوشت ايمان نياوردم اما هميشه يک چيز خيلی ظريف هست که باعث می شه خيلی هم بی تفاوت از کنارش رد نشم. کلمه اش بگی نگی آدم رو ياد تنبل های ترسو می اندازه و رنگش هم معمولا" سبزه شايد... يا که زيتونی.

اما کاملا" معتقدم به اينکه اون کارهايی رو آدم می کنه که ازش خواسته شده. حالا نه مستقيم شايد غير مستقيم. فکر کن که کوچک ترين آرزوی دست نيافته ی يه آدم که يه روز ملاقت می کنی می تونه برات تبديل بشه به سرنوشتت.
خيلی قشنگه.



........................................................................................

Wednesday, June 23, 2004

گهواره ای با شاخه ی نيشکر بافته بودم
زير هلال تاريک غم در دل آويخته بودم
هر شب که با چشمان باز به سپيده می سپردم
به کودک خفته در گهواره رويايی تابانده بودم


روزهايم را رقص گهواره مزين به سکوت می کرد
شب هايم را شکنندگی نی مملو از اميد می کرد
هر نفس با ياد عشق کودک خفته در دل می پيچيد
تنهايی پيچنده را لحظه ای به نوايش نرم می کرد


تا روزی اندوه بر رود لبخند، شکوفه پراکند
خواب از کودک ربود گهواره به سکون افکند
مهر پيش رفتن از قدم هايم زدود
توفان به پا کرد و گونه به اشک پريده رنگ آکند


از نگاه پرسنده کندم دل و به مرگ کودک سپردم
گرد خاک نی زار از چشم جوينده زدودم
گهواره را دو بال بر تن کودک مرده کردم
لبخند بر لب نشاندم و نوايی تازه سرودم










........................................................................................

Tuesday, June 22, 2004

اون لحظه ای که می فهمی امير تنها، از اون گوشه ی مرطوب خاک گرفته، بی هيچ چشم داشتی بلند شده؛ به خودش يه تکونی داده و می خواد سوار اسب سفيدش بشه، مثل باد بياد و تينا رو از چرت کوتاه بهاريش بيدار کنه با خودت می گی : " وه! که چه تابستونی بسازم ... با شربت نعنا و پيراهن کتان آبی! ".
بعد می فهمی تا قبل از اينکه نمردی از هيچ بوسه ای خبری نيست ...
به!
تازه اون موقع است که می فهمی چقدر دوباره متولد شدن سخته و رويا های تينا گول زنک.



........................................................................................

Tuesday, June 08, 2004

تازگی ها بعضی چيز ها رو ديگه واقعا" نمی فهمم.
مثلا" نمی فهمم چرا فرانچسکا موقع ساز زدن کم کم يادش می ره به صدای ساز خودش گوش بده و هی روی صداهای ايجاد شونده از ساز فلک زده ی من تمرکز می کنه. بعد وقتی خودش نتی رو اشتباه می کنه از من می خواد که پدال رو طور ديگه بگيرم يا چه می دونم يه مدل ديگه بزنم.
يا مثلا" نمی فهمم به چه دليلی آدم ها بابت چيز هايی که نمی تونه قاعدتا" براشون جالب باشه با آب و تاب فراوون از من توضيح می خوان و وقتی من دارم براشون حرف می زنم ديگه روی حرف های من تمرکز ندارند و يووووههههووووو می پرن وسط حرفم و انگاری که يه جايی، اون دور دورا يه چيزی ديده باشند شروع می کنن به گرد گيری خاطره هايی که بيست بار شنيدم و هر بار هم يه جايش رو دست کاری می کنند و من آخر نمی فهمم بالاخره ليلی زن بود يا خودش رو زده بود به زن بودن.
ديگه وضعيتم از خسته بودن هم گذشته. دلم می خواد يه طوفان بياد و هر چی آدم دروغ گو هست رو از روی زمين پاک کنه.



........................................................................................

Tuesday, June 01, 2004

دو روز بود که از کنارشون رد می شدم
دو ماهه بوی اونارو از شب های مرطوب بهاری هديه می گيرم

بالاخره از اون گل های ياس چند تايی چيدم
می خوام به قدم های تابستون بسپارمشون. مثل مامان رويا که هميشه تابستون ها از گلدون ايوونش گل های ياس می چيد و می ريختشون توی يه نعلبکی پر از آب. يه نعلبکی گل سرخی. همونی که ازش فقط يه دونه مونده بود.



........................................................................................

Sunday, May 30, 2004

امروز مثل باقی يکشنبه هايی که اشتباه می کردم، رفتم مدرسه و ديدم که هيچ بنی بشری قرار نيست امروز صبح ساز بزنه. نمی دونم اين ديگه چه مدل بی حواسيه که هر "دو تا" يکشنبه يک بار مياد سراغم و باعث می شه من کاملا" مطمئن به وجود يک کنسرت، تلک و تلک راه بيفتم برم فيه زوله.
بعد هم در حالی که با وضع يه آدمی که اصلا" نمی خواد به روی خودش بياره که يکشنبه صبحش رو زير سوزن چرخ خياطی يه کابوس کج و معوج دوخته، سوار خط هفت می شم و بر می گردم خونه.

چند ماه پيش به دنبال ساختن فضايی خارج از خودم بودم، بی آنکه رودی از درونش به ی. ختم بشه که توش صداهای کنسرتوی سوم بتهوون بايد پخش می شد و می خواستم لحظه ها رو بچشبونم به صداها و توی اون فوت کنم. به آرامش فوتی که کاترين* توی گودال های چشمه ی آب گرم می کرد، اونوقت اونجا عشق رو متبلور کنم.

و حالا؟
عين قاصدک هايی که با نسيم بهاری اينور و اونور می رن، تو اون فضا، نفس های هزاران هزار عشق می خندند.

و من؟
می خوام سوار کشتی بشم و برم وسط اقيانوس.
يه کشتی پر از آدمای مختلف که به هزار بو آغشته اند.
يه اقيانوس پر از تنهايی.



* شخصيت فيلم " سفر به ايتاليا " از روسلينی.



........................................................................................

Tuesday, May 25, 2004

اون بلوز نارنجی رو مدت ها بود که نمی پوشيدم. يک چيز خيلی معصوم توش قايم شده بود که به من نمی خورد.

دوشنبه ی کذايی با ی. پشت به شيشه های بخار گرفته نشسته بودم به انتظار شنيدن فقط يک جمله که در جوابش بتونم بهش بگم چقدر وجودش برام مهمه. اما اون جمله، اون نگاه، يه جايی پشت غرور يا شايد زير خستگی بچه گانه از تحمل رنج عشق ورزيدن يا توی شکم يه شيطون بی شاخ و دم گم شدند. انگار امکان وجودشون فقط يه توهم بوده باشه يا قدرت تصور اونا رو فقط يه آدمی مثل من می بايد داشته بوده باشه که نصف ساعات روز تو روياست... يا اون شيطونه انگار همونی می تونست باشه که حواس من رو پنج ماهه پرت کرده بود... اون رو قاپيده بود واسه خاطر چند سال زندگی بين آدمای بی حوصله ظاهر بين.

حالا که من بلور نارنجی ام رو بعد از اين همه مدت پوشيدم، حواسم رو پس گرفتم و از آدمای بی حوصله فراری نيستم يعنی می شه قوای ادای اون احساس رو به ی. داشته باشم؟ يا همه چيز می خواد با همين وضع تيغ تيغی جلو بره و من رو تبديل به يه برگ شته خورده کنه؟



........................................................................................

Tuesday, May 18, 2004

اگر چند دقيقه بيشتر مرا به انتظار می گذاشت ممکن بود تب کنم. همان چند لحظه برايم کافی بود تا احساس کنم در مطب دکتر عبدی به انتظار معاينه نشستم؛ يکی از عصرهای پاييزی. در را گشود و گفت: " بعدی ! ". من از روی ميز به طرف در جهيدم. او پنهانی لبخندی زد. پنهانی، به سان نگاهی که هنگام بالا آمدن از پله ها به صندلی کنارم انداخت. وارد شدم و با احتياط در را پشت سرم بستم. ديگر هيچ چيز به خاطر ندارم جز او که گاه روی ميز به طرفم خم می شد و با دقت به کلمه های من که به سختی ادا می شدند گوش می داد، سيگارش را به خاطر دارم و دسته ی کاغذ هايش که هر از چند گاهی زير و رو می کرد و طرف ديگر ميز می گذاشت. ترسيده بود و من بيش تر از او ترسيده بودم تا جايی که گاه از صحبت باز می ايستادم و برای چند ثانيه سکوت می کردم. چند ثانيه ای که برايم مثل چند ساعت می گذشت. هر دو نقش بازی می کرديم. با اين تفاوت که او تنها دستانش می لرزيد من اما تمام بدنم... حتی صدايم.
کم کم آرام تر شدم. او اما هنوز مضطرب بود. در لحظات سکوت بی تاب می شد و می گفت که او جادو بلد نيست و که گوی شيشه ای ندارد. چه سنگين می گذشتند تصاوير از برابرم. هر چه بود... رويا يا کابوس، تمام شد.

و اين من بودم که روی نيمکت سنگی نشستم و پنجره ها را يک به يک نگريستم بی آنکه حرکت ملايم شاخه های سرو مرا به سوی زمان نا مشخصی ببرد.



........................................................................................

Sunday, May 16, 2004

آخيشششششش... چه کيفی داد که ديروز همش نق زدم!

امروز فهميدم چرخه ی سياليت مثل منظومه شمسی می مونه. از اين نظر که آفتاب اون وسطه و " تو " های مختلف روی مسيری دايره وار حول اون تو واقعيه که همون آفتابه می چرخن. هر چقدر به خودت نزديک تری گرم تری و فقط با يه فاصله ی مشخصی از خود واقعي ات می تونی زيستنی باشی. واسه ی همينه که من وقتی خيلی به خودم نزديکم هيچ کس طرفم نمياد آخه پنداری از گرما ذوب می شن و وقتی هم از خودم خيلی دورم همش سرما می خورم. هر چی به خودم نزديک ترم تند تر رشد می کنم انگار روزها برام دو و سه برابر می شن، تند تند راه می رم و بيش از اندازه انرژی دارم. وقتی از خودم خيلی دورم هی چاق تر و چاق تر می شم تا بلکه برای آفتاب جلب توجه کنم که يه وقت من رو فراموش نکنه و هر چند روز برام به اندازه ی يک روز می گذره...

يه وقت هايی هم مثل حالا هيچ کس نيستم... فقط تکرار عادت گونه ی تيناهای مختلفم.



........................................................................................

Saturday, May 15, 2004

پريروز که توی خيابونای پارما پرسه می زدم فهميدم که ذائقه ی غذايی ام تغيير کرده. مثلا" اينکه مدت هاست غذای سرخ شده در روغن نخوردم يا اينکه تقريبا" مزه ی کچاپ رو فراموش کردم.

حالا اينکه چرا من با اين جملات شروع به نوشتن کردم رو فقط اون کسی می دونه که تلويزيون رو آفريد و باعث شد اون شب من توی هتل همش خواب اون حشره رو ببينم که دقيقا" جای تلويزيون اتاق لميده بود.

و اين ديگه راستی راستی مسخره است که در طول يه روز ، يه باره کی عاشق شی ، از زور هيجان بميری وقتی بفهمی تو و اون پرنس پونصد سال پيش عين هم حس می کردين و از زور هيجان بيشتر بميری وقتی بفهمی اين استاده که همه می گن ديوونه است که اما به نظر تو يه آدم بيداره که بلده چطور به لحظه لحظه از زندگی اش عشق بورزه هم يه زمانی پيانيست بوده و ازش يه شعر بخونی که عين نوشته های دو روز قبل خودته اما شب که می خوابی بفهمی تنها چيزی که رو روانت سنگينی کرده تلويزيون گوشه ی اتاقت بوده...
راستی راستی غمناکه.

بعد حالا خودت رو و من رو ببر زير سئوال بابت طبيعی ترين حق هر آدمی که می خواد " يک جو " برای احساسات خودش اهميت قائل باشه و از اين جامعه ی آدمای ترسو فرار کنه بره يه گوشه. آدما، تازه فهميدم برای اين پيش هم زندگی می کنن که از رنج حاصل از زندگی در امان باش، رنج حاصل از رشد، حاصل از تغيير. اگه تو به اون رنج عشق بورزی ديوانه ای و اگر بخوای از احساساتت راجع به فلان شبی که فلان چيز تو رو تحت تاثير قرار داده حرف بزنی حتما" می خوای برتريت رو به رخ ديگران بکشی. نه که فکر کنين فقط اون خوابالوها اين طور فکر می کنن... بايد براتون از تجربه ی ماه پيشم حرف بزنم که چطور متوجه شده ام تصويرم از اون آدمايی که قسمتی از احساسم بهشون تعلق داشت با واقعيت فاصله داشت. يادم مياد اون شب که تا سه صبح با مامان و بابا حرف زدم و اونا من رو از زبان خودشون و ديگران نقد کردن يه چيزی درونم تغيير کرد. به ياد بولرو يی افتادم که هفته ی پيشش شنيده بودم. هر چه زمان می گذشت سازها گويی مطمئن تر تو را دعوت به رقص می کردند و تو با اون رقص به سمت زمان معلقی از يک غرو ب می رفتی... از صحرای آدما فرار می کردی انگار صد بار مار می گزيدت. ديدين بعضی قسمت ها از بعضی داستان ها خيلی غمناک تر از اينن که توی دنيای بچگی آدم بگنجن و آدم با همون بچگی و نفهميش می خواد به روزم که شده فراموششون کنه اما توی بزرگی يهو دوباره ميان سراغت و تو می فهمی گريزی ازشون نيست... حتما" ديدين. من اون موقعی که ماره شازده کوچولو رو گزيد به خودم دلداری دادم که من شجاع تر از او هستم و حتما" اون موقعی که وقتش برسه ازش حتی راجع به قوی يا ضعيف بودن زهرش نمی پرسم. به خودم می گفتم من که مال کره ی زمينم فوقشم منو بگزه فقط يه کم دردم مياد. چيزی نمی شه که! بازم رو کره ی زمينم... بين آدما...

ولی حالا خودمونيم!! تئاتر ويچنزا واقعا" زيباست.



........................................................................................

Tuesday, May 11, 2004

ديگه تقريبا" با اطمينان نمناکی می تونم بگم از بعضی چيزها متعجب نمی شم. چون طبيعيه برام که تا من باز به اين دخمه پناه ميارم اين بابا blogger خودشو به روز کنه. يا چه می دونم، صاف می زنه و روز اول ماه مه هوا آفتابی می شه و من در حاليکه سر تا پا سبز پوشيدم بهترين جا رو برای ميز تحريرم تو اون اتاق نيم وجبی پيدا می کنم. به اينا که فکر می کنم يکم آروم می شم. ديگه تصوير اون دشت و رقص بيهوده ی ارواحش افسرده ام نمی کنم چون خودم با دو تا چشمای خودم امروز اون دلقکه رو ديدم که از وسط نت های آخرين صفحه اون قطعه در اومد. باور کنيد!! خودم با اين دو تا چشم های خودم ديدمش. با لپ های گل گلی و شيکم قلقلی! صداشم يه کوچولو کلفت بود واسه همينم از همون لحظه که پاشو از صفحه گذاشت بيرون تا همين الان الان نرفتم سراغش. آخه من رو ياد يه چيز عجيب اما آشنا می اندازه. يه چيزی که انگار باهاش ماه ها زندگی کردم اما نمی تونم وجودش رو تاب بيارم...


بايد وقتی بهم گفت که حس می کنه پيره از خجالت نمی مردم و يه حرکتی در جواب انجام می دادم. نمی فهمم اين ديگه چه صيغه ای از " بودن " ه که آدم هيچ وقت تينا نباشه.



........................................................................................

Saturday, May 08, 2004

يه کاسه است سفالی. رنگش مثل اون موقعی از غروبه که آدم زورش مياد وايسه باقيشو ببينه. انگار هفت صد تا کار عقب افتاده ی آدم يهو يادش مياد... ام... داشتم می گفتم... کاسه توش پر از آبه و در ضمن يادم رفت بگم من الان دارم طالبی می خورم. البته خيلی هم مهم نيست. مهم اينه که کاسه ی سفالی پر از آب من تو يه اتاقکه که ديواراش داره زير تابش پيچنده ی شاخه های بوته ی رز ترک می خوره. حالا بماند که من جای حروف رو از خاطر بردم و. برای تايپ " خ " شاخه حد اقل پنجاه تا حرف ديگه نوشتم... آخرشم می دونستم آب کاسه ی سفالی من يه روزی بخار می شه و اتاقک خنک تاريک رو ... بماند که من عاشق کيف قرمزم شدم که توش فقط دوربينم جا می گيره و نامه ای که برای او نوشتم. بدتر از اين پراکنده انديشی اون مربع سرخابيه که روش نوشتم : " رها نکن ! "

قبل از اينکه از اينجا برين چشماتون رو ببندين و به يه کاسه ی سفالی پر از خون که وسط يه اتاقک خنک تاريک گذاشته شده فکر کنين و به سکوت اونجا گوش بدين.



........................................................................................

Tuesday, May 04, 2004

نمی دونم به چه چيز فکر کردم. نمی دونم ...
شايد به هيچی شايد هم به همه چی.

روزی چند بار به ياد آناکارنينا می افتم که اواخر داستان چشمانش به جايی خيره می شد و پلک هايش به قول نويسنده جوری به هم فشرده می شد که گويی سخت روی اون نقطه متمرکز شده. انگار وقتی همه چيز اتفاق افتاده و ديگه ترديد و ترسی نيست آدم تازه متوجه می شه که می تونسته نقاش رنگها و نويسنده ی جزئی ترين اتفاقات همه ی اون چيزی باشه که زمان و زندگی کردن براش به ارمغان مياورده. تازه اينجاست که قدر تمرکز رو می شه فهميد. و خون.

چشم هام رو که می بندم خودم رو برهنه در خطوط پهن خون می بينم. می بينم که آروم نفس می کشم تا مبادا از بوی مست کننده اش بيهوش شم. و تو ... خميازه کشيدی.



........................................................................................

Wednesday, February 18, 2004

پنج = تعادل



........................................................................................

Sunday, February 15, 2004

من يه چيز جديد کشف کردم : به فراموشی سپاردن.
نه نه! اشتباه نکنيد منظورم وجه ضعيف واقعيت فعل نيست.

دو کار انجام می شه ... اول قضاوت و آميزش خويش با نتيجه اش سپس به فراموشی سپاردن آن قضاوت و زندگی در حال مطلق.






........................................................................................

Saturday, February 14, 2004

يک = آبی
دو = شهر ساحلی
سه = من و او و آن
چهار = يکی از اشکال منظم کائوس منتهی به تصاوير سيال پشت پنجره ی قطار
پنج =
شش = ی.
هفت = گذشته ی جاری
هشت = آينده ی غير جاودان
نه = آزادی
ده = پرواز



........................................................................................

Wednesday, February 11, 2004

يه توپ دارم قلقلی ه !


فرض : آدم رسما" احمق است نتيجه : پدر و مادر می شود
فرض : آدم رسما" احمق نيست تنها نوع دوست است نتيجه : اول پدر و مادر می شود؛ سپس بخواهی نخواهی احمق
فرض : آدم پدر و مادر است اما احمق نيست نتيجه : به تدريج احمق می شود
فرض : آدم پدر و مادر است و احمق است نتيجه : من حالم خوب نيست



........................................................................................

Monday, February 09, 2004

کوتاه است! باور کنيد...
کافی است رنگ داشته باشيد، کاغذ نيز ولی توانايی و تکنيک لازم برای کشيدن طرح و به رنگ آغشتنش در شما مرده باشد. راه دور نرويد حتی اگر هيچ گاه هم وجود نداشته بوده باشد برای پيمودن اين راه بس است در حالی که رنگ هست و کاغذ...

باور کنيد چند قدم به آن باقی مانده است آنگاه که عشق به تصوير کشيده شده در سمفونی فانتاستيک برايتان مساويست با صدای ريختن آبدوخيار از پارچ بلورين به درون ليوان استيل...

فقط چند قدم باقی مانده تا احساس ناتوانی و عجزی که با لطافت به سمت " ديوانگی " تعظيم می کند.

باور کنيد!!



........................................................................................

Thursday, February 05, 2004

دراز کشيده بودم روی تکه ی کوچکی از آن جنگل که فضای زندانی شده در سکوتم را گاه به پرواز وا می دارد. خون گويی در گوش هايم منجمد شده باشد از حرکت ايستاده بود. گويی بدن برهنه ام را روی بوته ای از خار گذاشته باشند. گريزی از درد نبود و من به بيماری لا علاجی فکر می کردم که می بايستی مرا در بر گيرد تا سرنوشت نا ممکنی را بيافريند که مرگ ناميده اندش. آهی بايد می کشيدم شايد، برای فراموش کردن آن لحظه ی تنها، که معلق به زير درختی خزيد تا وجود خونينم را به آن سکوت ، به آن مرگ زودرس و به چشمان تو گوشزد کند.
کجا بودند آنگاه که اشک از برکه ی کوچک چشمانم، سکون را می زدود؟
کجا را نگاه می کردند آنگاه که تمنای يک لبخند را با دلم می آفريدم؟

نمی گريزم از آنچه در انتظارم است... اما آيا منصفانه بود ؟
حضور نگاهی که دردی را بفهمد يعنی تا اين حد سخت و نا ممکن بود؟



........................................................................................

Wednesday, February 04, 2004

من دقيقا" نتونستم درک کنم در اين يک ماه چه بلايی سرم اومد.

صبح به خير!!

14:00
به نقاشی مانا خيره شده بودم... نمی دونم به چی فکر می کردم. به خود مانا يا به بدن اون زن يا به اون ديوار بتونی. به ياد دو پنجره ای افتادم که به يک راه باز می شوند... شروع کردم به بلند خنديدن تا مانا عصبی شد.بهش گفتم که تا به حال فکر می کردم آدما از پنجره هاشون به " يک " راه نگاه می کنند با اينکه راهی وجود نداره. او جمله ای از برشت گفت. من چشمام رو بستم از طعم شيرين آن شامپانی تشکر کردم.

16:17

قلبم تند می زنه. رنگم پريده. بلوزم سبز رنگه.
راه همون راه هميشگيه.
شکافی بين آسمان متعلق به عقاب و آبی ناشی از کبوتر نيست.
لب هام سرده و گونه ی او چه گرم.




........................................................................................

Friday, January 30, 2004

توجه!!!! توجه!!!!!
قطار ساعت يازده و يک دقيقه به مقصد نا مشخص حرکت کرده است و تا هنگامی که از پس تهيه ی سوخت بر بيايد نخواهد ايستاد.

خدا رو شکر که کار ما همينجا تمومه وگرنه سوخت گيری دوباره راستی راستی کار حضرت فيله... . من ديييييييييييگه اعصاب صحبت با حضرت فيل رو ندارم.



........................................................................................

Wednesday, January 28, 2004



FAMOUS BLUE RAINCOAT



It's four in the morning, the end of December
I'm writing you now just to see if you're better
New York is cold, but I like where I'm living
There's music on Clinton Street all through the evening

I hear that you're building your little house deep in the desert
You're living for nothing now, I hope you're keeping some kind of record

Yes, and Jane came by with a lock of your hair
She said that you gave it to her
That night that you planned to go clear
Did you ever go clear?

Ah, the last time we saw you you looked so much older
Your famous blue raincoat was torn at the shoulder
You'd been to the station to meet every train
And you came home without Lili Marlene

And you treated my woman to a flake of your life
And when she came back she was nobody's wife.

Well I see you there with the rose in your teeth
One more thin gypsy thief
Well I see Jane's awake

She sends her regards
And what can I tell you my brother, my killer
What can I possibly say
I guess that I miss you, I guess I forgive you
I'm glad you stood in my way

If you ever come by here, for Jane or for me
Your enemy is sleeping, and his woman is free

Yes, and thanks, for the trouble you took from her eyes
I thought it was there for good so I never tried

And Jane came by with a lock of your hair
She said that you gave it to her
That night that you planned to go clear

-- Sincerely, L. Cohen



........................................................................................

Tuesday, January 27, 2004

سه طبقه اند آن قفسه های محکم.

تا به امروز،
يعنی تا قبل از اينکه از خواب بپرم،
يعنی بهتر بگويم... تا قبل از اينکه آفتاب امروز طلوع کند
نمی دانستم که سه تخته چوب می توانند بار افکار خسته ام را به دوش بکشند.

چهره ی لودويک کنار دايره ای بی نقص. پايين تر عقاب ماگريت و تخم هايش نظاره گر زن تنهای آبی، پيپم، قوطی کبريت که رويش نام Joan of Arc را نوشتم روی سطح سرد چوبی نهادم. کلاه مشکی ام را که پارسال به افتخار آغاز درد به کمد لباس هايم اضافه شده بود تکاندم و درونش را با گل های خشک آبی رنگ انباشتم و نکه ی پازل گم شده را به شکل وجودم رنگ کردم و به بالا ترين نقطه اش تکيه دادم. ليوانم را که آبی است، که ماهی دارد، که با خاطر اميد بيهوده ام تکه تکه شده بود کنار شمع سفيدم نهادم و به دسته اش دو پيمان بستم که هيچ کدام ابدی نخواهند بود.

خسته بودم از خواب و چشمانم از فرط گريه نيمه بسته به ابر ها می نگريستند.


من يک ترسوام که از حقيقت می گريخت.
به همين سادگی...



........................................................................................

Wednesday, January 21, 2004

سعی می کنم از خواب بيدار نشم...
خوابی که توش من در خلوتم معلقم و تو در خواب من.



........................................................................................

Saturday, January 17, 2004

هيچ چيز سخت تر از " انسان بودن " نيست.
چيزی که من اغلب از پسش بر نمی آيم...



........................................................................................

Friday, January 16, 2004

صفحه ی نهم کتابم.
دور شماره ی صفحه يه خونه کشيدم. اون طرف تر، شماره ی خونه ی مانا.
بالا ی صفحه تمام چيزهايی که مثل يه آدم عصبی و حواس جمع قورت دادم با دقت نوشتم:
هفت عدد cracker
دو + دو + يک ( تکه شکلات )
يه فنجان استخری چای
نيم گيلاس شراب
يک ظرف ذرت
دو تا سوسيس
نصف يک گوجه با مايونز
يک عدد تخم مرغ نيمرو
يک نعلبکی دمی استامبولی
چند جرعه آب پرتقال

الان همه ی اينا با هم توی شکم منن و من هنوز حالم بده... نه!! حتی الان بد ترم. اصلا" نمی دونم شکمم به من چه دستوری داد و مغزم در ادامه ی اين دستور با خودش چی فکر کرد که الان اين باغ وحش توی شکم منه و من بايد همون يه ذره نيروی باقی مونده رو بگذارم برای هضم. و نمی فهمم چرا امروز نرفتم که ببينمش و اينکه اگه به نسبت ترکيبی مواد بالا خلاقيت تو روحم بوده باشه پرلود اون سوئيت رو سمبل شروع يک چيزی بايد قرار بدم که نمی دونم چيه. يه احساس شايد باشه.

و ديگه تحمل دوری رو ندارم.
از حسودی هم دارم می ميرم در ضمن !!
و بايد اعتراف کنم " به عمرم " حسادت رو به اين شدت تجربه نکرده بودم.


من عاشق لباس خواب سفيدم .
و عاشق سنگ جبل الطارق
و عاشق flatter thung های سمفونی مجلسی شوئنبرگ
و عاشق خودم.



........................................................................................

Wednesday, January 14, 2004

نوشته های وبلاگم رو امروز دوباره خوندم.
همشو...
چه پروسه ی عجيبی طی کردم.

بعضی هاشون رو که می خوندم می خواستم برای نويسنده اش اونجا پيغام بگذارم که چی حس کردم...



........................................................................................

Tuesday, January 13, 2004

نام : تينا *
سن : ۳ ماه و ۱۸ روز
مکان تولد: مقابل در ورودی تئاتر " پرگولا "
رنگ چشم : قهوه ای
قد : بين ۱ متر و ۶۱ و ۱ متر و ۶۸
وزن : به دليل سياليت بيش از حد مشخص نمی باشد
رنگ پوست : صورتی مايل به زرد
دمای بدن : بين ۳۹ تا ۴۲
موقعيت جسمی : دارنده ي مختصات ( ۴و۷‌‌ ) روي محور تلاقي بعد سوم و هيچم **

موقعيت روحی : ناقل بيماری مسری
نام بيماری : ارتجاع
مکان فعلی بيمار : قرنطينه
نام قرنطينه : سيم پيانو
جنس قرنطينه : احساس مواج حاصل از نگاه به چشمان ی.

درصد شانس بهبود : عدد به دست آمده با منطق هم خوانی ندارد
نام روانکاو ( ها ) : آرنولد، لوچانو، آنتون ( زير نظر لودويک )

کلامی از بيمار برای دفاع از خود : مانگو


* با تشديد روی ت خوانده شود
** مختصات مشکوک به وقوع، بوی ۶ و ۱۳ دارد







........................................................................................

Friday, January 09, 2004

قطعات آوازی متعلق به CD بودند که سوغاتی گرفته بودم. از نادر.
شيرينی ها سوغات فريبا بودند: لوز بيد مشک، باقلوا، لوز پسته... لوز نارگيل... ياد حوض آبی رنگی افتادم که تو حياط اون خونه ای بود که نمی دونم مال کی بود يا اصلا" کجا بود. مال يه خونه ی چوبی شايد که وقتی بچه بودم برام با صدای ستار معنی پيدا کرد و آفتاب زمستانی و نگاه خسته ی مردی که با هزاران آرزو به اون حوض خيره شده. از پشت شيشه ی يه پنجره انگار آروم می خواد اشک بريزه. با برگ های خشک که شايد روی صفحه های کتابی جون پيدا کردند که شکيبا بهم داده بود. يه " مثل آب برای شکلات " ی که اون روز بارونی بعد از ناهار با دوست های اون دبيرستان مرده توی تخت خواب با آهنگ های اون نوار آبيه خوندمش. و اشک اون مرد که آروم پايين مياد و توی جوی اون کوچه ی سر بالايی که هيچ وقت کشفش نکردم - چون وقت نشد - می ريزه کنار اون نيمکت پارک ملت که سايه اش درخت های چناره...
احساسم گرم اما ساکن بود.
ساکن... ياد فرش های قرمز خونه ی مامان جون اينا افتادم که هميشه بودی خاک می داد. کوير... انگار که ايندو تا به هم ربطی داشته باشند.

و رشته ی همه ی افکارم با صدای کوهن پاره شد و اون احساس عجيب که توی دلم پيچيد.

پيش خودم اعتراف کردم که يک سال و چند ماهی که اينجا بودم بيشتر از تمام اون نوزده سال زندگی کردم و باز هم اعتراف کردم که هيچ گاه باز نخواهم گشت.

و غمگين شدم...



........................................................................................

Wednesday, January 07, 2004

فضای ذهنيم.

امروز ساخته شد.



........................................................................................

Monday, January 05, 2004

من عاشق لحظات بی ربطی هستم که آدم توش " پوچی " رو حس می کنه. چون دقيقا" بعد از اون حالته که سرور بی پايان از زندگی نصيب آدم می شه.
تازه به آرزوم هم رسيدم!!
موهای دو سانتی متری رو می گم.
فقط بايد مطالعه ی تاريخ پيپ هم تموم شه تا ببينم چه مدليش رو بکشم...



........................................................................................

Wednesday, December 31, 2003

از کجا آمدی؟
کدام کنج قدم های بی هدفت را پناه خواهد داد؟

نشسته ای
کلامت به نوای سپيدی سينه ات می رقصد
قلب من به سرود نوشيدنت

کدامين کنج امواج خواستنت را پناه خواهد داد؟

کنجی که پوسته ی شکننده ی مرگ
ديوارهايش را دفن می کند؟

يا کنجی که چهره ی پيراسته ی خود را
در آينه ی تمنای من
با زرداب انتظار می آرايد؟

يا کنجی که چشم به راه زايش
در ساحل رقص تنم
بر تار و پود خود
رنگ سکوت می زند؟

بی تابم
ترس نوزاييده به گورم بر زمين می کوبد
اميدم بر سکون

ما با حضور تکراری مشت هايمان را انباشته ايم
و التماس چشمان توقدم هايت را به گرو می گيرد





........................................................................................

Sunday, December 28, 2003

بيدار شد.
در حالی که وضو می گرفت به دختر کوچک خود فکر کرد که امروز قرار بود اولين ديکته ی خود را کنار گل های اقاقيا بنويسد. سکوت ممتد تاريک با بوی خاکستر ديگر او را نمی رنجاند. عادت داشت.
به خفقان.
به ترس.
به اضطراب.
به کشتن آرزوها.
چادر کهنه اش را بر سر کرد.
او می دانست که خدا يکتاست.
می دانست که شکر گذار تنها ترين حقيقتی است که هنوز در کوچه های تاريک روشن ارگ می وزد.
می دانست...
صدايی غرنده رشته ی افکارش را پاره کرد.
گويی همه جا می لرزيد.
گويی سکون گرم و کثيف نيز او را ترک کرده باشد.
شلاقی ضربه های سنگين خود را بر او وارد می کرد....آه چه نا توان بود. ترس مجال تنفس به وی نمی داد. خون از درونش بيرون می جست. ده سال پيش بود که کودک خود را با آبشاری از خون به دستان مرگ سپرد. خونی که آن روز از رحمش جاری بود و اين بار با اين آبشار جاری از قلبش "خود" را تسليم مرگ می کرد اين بار نه با اشک که با فرياد. فريادی که گويی سالهاست در دل مردم بم خفته است.
زير آجر ها هوايی نبود. زير آجر ها جز سياهی چيزی نبود.
و او آنجا بود.
در انتظار لحظه ای که ديگر نمی توانست آفريده شود.
چون او مرده بود.



........................................................................................

Wednesday, December 24, 2003

آفتاب رنگ پريده ی پاييزی ارواح منتظر را در دشت به رقص وا داشته بود.
ارواح بدبين، دور خود می چرخيدند و گاه نيم نگاهی به دايره ی نا کامل قلب مرد می انداختند و سر مست تر می دويدند. چاله ها نه برای به دام انداختن ارواح که برای بيداری کودکی دست نيافته ی آن ها بر بستر دشت پهن شده بودند.
مرد، مردد، در حالی که می لنگيد، برای حضور کم رنگ کلمه ای بی ارزش با تمام نيرو فريادی نثار رقص آن ها می کرد و آن ها بر اين فرياد اشک می ريخنتد. اما نمی گريستند و آسمان در اين ميان قدرت خواستن را با حفره های درخشان خود می بلعيد.
دشت، خاموش، سر افکنده از بدرود عاشقانه ی مرد مرگ جسارت را جشن می گرفت اما زن در حالی که لبخند زنان بر اولين سطر اين نوشته می نشست حضور خود را از جشن دريغ کرد و بر بستر شمعی به تيمارداری پرداخت.



........................................................................................

Sunday, December 21, 2003

بعد از آن عشق کذايی دو سال پيش و تصميمم برای تغيير يکباره ی همه چيز در اطراف و درونم برای اولين بارصفحه های آن دفتر آبی رنگ را به شک ها و پوزخندهايم اختصاص دادم.بعد از آن روز، يک بار نارنجی شد و حالا سبز و احساس می کنم که سفيد خواهد شد. مثل برف.
تصادفا" فکر می کردم ديشب ميترا به جنگ اهريمن رفته است و تمام شب برايش بيدار نشستم و تصادفا" امروز اول ديماه نيست اما زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد در ابتدای درک هستی آلوده ی زمين، منم.
نمی دانم اين تصادفاتی که تصادفی نيستند چطور سرنوشت باور به خود را برايم رقم زدند. نمی دانم چگونه رنج تنهايی پستی بلندی های درونم را فراخ کرد و به بال زدن در دره ی عدم امنيت عادتم داد. نمی دانم چطور ناله های ترس فامم از آلوده شدن به تينا های غير واقعی اشک ترحم بر گونه های تينا نشاند تا خود را از زندان نمور و تاريک " ديگر " ها آزاد کند. نمی دانم... و حتی نمی دانم اين تينا چه طور موجوديست تنها می دانم هست و حضورش به درخشش حقيقت است.
به آخرين تکه ی قابل برش از گذشته ی نزديکم فکر می کردم. به ياد آوردم که ازروزی آغاز شد که خاک گرمی را به قصد گندمزاری ترک کردم و به اميد نوازش گونه هايم با باد ملايم دل بستم. به امواج مست کننده ی آن گندم ها در باد. به آن فکر می کردم و مطمئن شدم که خود را باخته بودم. دانسته هايم را به خاک و هر آنچه برايم باقی مانده بود را به فراموشی سپرده بودم. سکوت اختيار کرده بودم، حتی در لحظاتی که کلمات درونم جاری بودند.اما ديشب... گويی پر کوچکی گاه لازم است تا فرو بريزد.
ديشب ساختمان کاهی-چوبی " پوچ بينی و از خود گريزی ام " فرو ريخت. ستون های کاهی "نو" و "ديگر" . سقف چوبی "تينای سقز مانند". باز در خود دختر بچه ی کوچکی را می ديدم که توک پا روی کاشی های سرد خانه ی مامان رويا می دود، زود گريه می کند باز زود می خندد.شب های زمستان هنگام، نوای سازهای آن خاک گرم راخيره بر درختان کاج سفيد گسترده بر آسمان ابری نارنجی با نوک انگشتان قلب خود حس می کند. بوی برگ های پوسيده را با لبخندی سرشار از اميد فرو می دهد و بازدمی آميخته با عشق به جهان تقديم می کند.

زمزمه می کند که از هيچ نمی ترسد...




........................................................................................

Tuesday, December 16, 2003

احساس می کنم از درونم می خواد يه اقيانوس آب بزيره بيرون بدون اينکه بتونم روش تسلط داشته باشم.

رنگ ها عوض شده اند.

نمی خوام ادبی حرف بزنم دارم جدی می گم. احساس می کنم آفتاب مثل قبل نمی تابه انگار علاوه بر نور هميشگيش، با قطره چکون، رنگ های جديدی رو توی طبيعت پخش می کنه. يا انگار توی خواب عميقی فرو رفتم که توش همه چيز غير قابل لمسه. يعنی ارتباط آدم فرای لمسه. يه چيزی شبيه جذبه.

سرم گيج می ره.

دوست ندارم مثل آدمايی که زود راضی می شن الان به سر گيجه اجازه بدم بر من مسلط بشه. دلم می خواد همين طور که دولا شدم و چشمام رو بستم يه نفس عميق بکشم و شروع کنم به دويدن. انقدر که همه ی دنيا کوچک وگرد بشه زير پام تا بتونم روزی صد بار دور تا دورش رو بچرخم.

قبل از اينکه دنيا رو ترک کنی، اون رو ببين.

اگه مکان ترک کردن دنيا توی زمانش گم بشه، نمی دونم جواب تشنگی سرما رو چی بدم. سرمايی که با ديدن چهره ی زمين پشتم رو می لرزونه.

تشنگی بی پايان...



........................................................................................

Sunday, December 14, 2003

موجوداتی مثل بن لادن هيچ وقت پيدا نمی شن چون خيلی زرنگ هستند و درجه تروريسم خونشون بالاست اما " فلک زده *"هايی مثل صدام به همين آسودگی از زير سنگ کشيده می شن بيرون و اين اصلا" ربطی به هيچ چيز نداره جز نمک بيش از اندازه.
نوش جان!!

* سوء نفاهم نشه يک وقت. منظورم خود صدام نيست.



........................................................................................

Saturday, December 13, 2003

جناب کشيش و آقای پاسبان محترم،
اگه از من بپرسيد اسمت چيه؛ بی شک و با قاطعيت می گم : من تينا ام.
ولی اگه بخواهيد راجع به دليل دراز کشيدن درست جلوی در کليسا در حال شراب خوردن، يا قهقهه ی نا خود آگاه از طرز بازديد اون خانم جوان از مسيح و يکی از بستگان نزديکِ اين آقای به صليب کشيده شده، يا نشستن وسط ميدانگاه قلعه توی مسير ماشين ها من رو سوال پيچ کنيد؛ فقط بهتون لبخند می زنم و سکوت می کنم.
و اگر به پرسيدن ادامه بديد خودتون به پوچی همه ی قانون های بی سر و ته اتون و ترس و حماقت پشتش پی می بريد.
می گيد نه؟
امتحان کنيد.

ولی اگر توی مارپيچ ابهام گير کرديد ديگه سراغ من نيايد که خودم هم وضعم بهتر از شما نيست.

با ارادت
سياره وندی از کره ی زمين.



........................................................................................

Friday, December 12, 2003

می دونين چه چيزی باعث می شه من عاشقش باشم ؟
اينکه
تو اين قاراشميش، که همه ی سوراخ ها تندی سرپوش گذاشته می شن، اين بابا خونسرد رو کفش من جا خوش کرده و عين خيالش نيست که بعضی ها با تعجب زل مي زنن بهش. اين دهن کجی فرو تنانه اش واقعا" قابل ستايشه. احساس می کنم گاهی معذب می شه آخه بر خلاف ظاهرش کمی خجالتيه. اما با هوشه! چون می دونسته که صاحب کفش همون روز اول يک دل نه صد دل عاشق دلخسته اش شده. فقط گاهی مغرور می شه. آخه نمی فهمه که تنها دليل دلربا بودنش، ذاتش نيست. بيجاره يادش می ره که کفشم هم اينجا يه کاره ايه! هر چی باشه زود تر از اون آفريده شده! تازه اين که هيچی! نمی فهمه که از خودش هيچ رنگی نداره و اگر جوراب من نباشه اصلا" ديده نمی شه.ولی خوب عيب نداره... هر فکری می خواد می تونه بکنه. بالاخره از اون بايد به اندازه ی يک سوراخ کفش انتظار داشت نه بيشتر. مهم اينه که اگر زمستون بذاره قراره اجالتا" به هم عشق بورزيم.



........................................................................................

Wednesday, December 10, 2003

Sandro, فرای مطالب لازم رو سر کلاس می گه و اين چيزيه که من هميشه معلم ها رو به داشتنش تحسين می کنم.
امروز يکی از بزرگ ترين مشکلات من رو با يک ربع حرف زدن حل کرد.
از تفاوت بين " ديدن با چشم " و " ديدن با سر" حرف می زد و اين در حالی بود که من يک ساعت قبل از شروع کلاس داشتم به لاک پشت بودن در حالتی فکر می کردم که آدم به ديده شدنی ها عادت نکنه و هر بار با همين سرعت حلزونی* دنبال حداکثر استفاده از موقعيت ديدن باشه.
می دونين کدوم مشکل رو می گم؟
قضاوت رو!
حالا به نظرم کاملا" عادلانه است که غلط قضاوت بشم؛ چه از جانب خودم چه از جانب ديگران. هر چند که پيش خودمون باشه مورد اول خيلی بد مزه است و سعی می کنم گول ظاهر عادلانه اش رو نخورم.

* شکيبا مرسی از شعر! اينجا به داد کاربرد لغاتم رسيد...



........................................................................................

Monday, December 08, 2003

لطفا" جيغ بکشيد!
بلندتر... بلند تر.
خوبه!!!!!! عاليه !!
کمی هم از اين کيک ميل کنيد....!!
يوهووووووووووووووو.
مرسی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

وبلاگم امروز ديگه يک سالشه.



سبزی پاک کردن خيلی بهتر از سبزی ادويه زدنه!
و اين خوبی نه نسبی بلکه کاملا" مطلقه.



........................................................................................

Saturday, December 06, 2003

سال ها بايد فکر کرد. به تنبلی مفرط و خستگی غلبه کرد تا بشه ياد گرفت با " ساده " زندگی کرد و از اون لذت برد.

فرق آدمای بزرگ با اونايی که ادای بزرگ ها رو در ميارن اينه که اولی ها با " ساده " مفاهيم پيچيده رو بيان می کنن در حالی که دومی ها اين کار رو با " سخت " می کنند. در هر دو صورت زمان تعيين کننده ی ارزشه. چون اولی ها زود فهميده می شن اما اشتباه داوری می شن و دومی ها با قيافه ی گول زنکشون تا مدت ها همه رو می گذارن سر کار.


از اين حرف ها گذشه، می خواستم بگم آدم می تونه تا ابد و رقصان با نوای جاودانگی، تنها به دو چيز عشق بورزه:
خودش... و حقيقت.

عشق به ديگری يعنی اعتماد به کس ديگر برای ورود به محوطه ی درونت و آب تنی با او درون درياچه ی عشق به خودت. برای همينه که نمی شه تا ابد عاشق ديگری بود. چون زمان، قطره های سرگردان اون درياچه رو، از پوست آندو می بلعه و چيز ديگری باقی می گذاره : دوستی.





........................................................................................

Friday, December 05, 2003

مقوای توسی؛ روش نوشته های من،
يک ستون نور پاييزی،
والس سر زنده ی شومان،
اميد به شنيدن سکوت " ی. " ،


جيغ .



........................................................................................

Thursday, December 04, 2003

f,g,' hs`,j

بولوگ اس÷وت

بولوگ اسپوت


آهان آره!!

بوووولووووگ اسپووووووووت

حالم اطش بهم مب خوره... بووولوووک گ ک گ اسپوتتتت


f,g,' hs`,j
بولوگ اس÷وت

بولوگ اسپوت


آهان آره!!

بوووولووووگ اسپووووووووت

حالم اطش بهم مب خوره... بووولوووک گ ک گ اسپوتتت




درست حدس زده بودم. تب اون شبم ربطی به آنفلوانزا نداشت.

برای خودم نگرانم.


هر مقدار زمان می گذره، ديدن قضاوت های اشتباه ديگران غمگين ترم می کنه؛ بدون اينکه توانايی مبازره باهاشون يا خواسته اش رو داشته باشم. وقتی دروغ های ديگران و پيش داوری های بی سر و ته شون رو می شنوم احساس می کنم يک چيزی توی دلم باد می کنه...

قضيه به اين سادگی ها نيست... قضاوت ها روی مسائل ساده نيست ،حتی نگران اين نيستم که کسی کار ها و احساساتم رو نقد کنه؛ از اين کار لذت هم می برم. مسئله اينه که قضاوت ها هيچ وقت به اينجا ختم نمی شن. انقدر ادامه پيدا می کنه تا وجود خود قضاوت کننده رو زير سوال ببرن و اونجا ديگه کسی يا چيزی نمی تونه سپر زالو های کثيف دروغ و توهم باشه. زالو هايی که انگار آزاد می شن که تا آخرين قطره ی خونت رو بمکن...

فقط چشم به يک " زمان " فرضی دوختم که توش بتونم همه ی دردهام رو فرياد کنم.



........................................................................................

Wednesday, December 03, 2003

جنبش فمينيسم.
افزايش حقوق زنان.


از خنده دارم روده بر می شم. حتی روشنفکر هامون هم چيزی از حقوق زن ها نمی دونن. فقط حرف. در عمل زن فقط وسيله است. حالا يک بار جسمش، يک بار روحش. فرقی داره؟





........................................................................................

Sunday, November 30, 2003

وقتی بادبادک خودش رو آزاد کرد، ديگه يه دونه نبود.
هزار تا شده بود.
رنگ و وارنگ...



........................................................................................

Saturday, November 22, 2003

پسر بچه بادبادک قرمز رو بالای سرش نگه داشته، باد اون رو به هر طرف می بره. هر طرف که فکر کنين. بدون اينکه اون نخ پاره بشه.
حالا بادبادک فرو می ره توی گلوش.
پسر بچه دردش مياد، های های می زنه زير گريه.
راست شکمش رو می گيره می ره به دنبال يه چيزی که خودشم نمی دونه چيه، در حالی که ساعت ها زير لب، با ريتم مشخصی تکرار می کنه: " ی. "
بادبادک جاش توی پسر بچه راحت نيست. هی وول می خوره. پسر بچه رو چون نمی شناسه درست. درونش خيلی با اون چيزی که هميشه از اون بالا می ديده فرق داره...

پسر بچه همچنان داره گريه می کنه.



........................................................................................

Thursday, November 20, 2003

احساس می کنم دارم روی امواج نا متناهی و متحرکی راه می رم که از ديالوگ های متناهی آدمايی ساخته شده که بی تحرکن.
چرا دچار توهم شده ام که آدم های واقعی تموم می شن اما اوناييشون که تو کتابان نه؟
چرا فکر می کنم اون امواج به " يه جايی " دارن می رن؟
چرا هيچ کس هيچی نمی گه؟



........................................................................................

Wednesday, November 19, 2003

پره های نارنگی رو تند تند قورت می دادم.
با خودم می گفتم:" ...نه! نمی شه! به هيچ وجه... نمی تونی تمام عمر اون گوشه بشينی و يه جور فکر کنی بالاخره بايد تغيير ايجاد بشه. يا اصلا" نه... بايد ايجاد کنی!
همين الان ايجاد می کنم... "
نطرتون چيه؟
خيلی مقدمه ی بدی بود؛ نيست؟
اينکه... فهميدم سالهاست با دندونای سمت چپم چيزی نجويدم و الان داشتم به شوپن فحش می دادم که چرا بلد نيست شادی رو بدون آميزش با احساس بدبختی توی موسيقيش بازبتابونه.
حالا شما نمی تونين به خوبی حدس بزنين اين همه خزعبل رو برای چی بافتم...
چون دارم سکته می کنم و خودم رو باختم...
فکر کنين!!
دندون مهم نيست...
تصور کنين چقدر از مغزم تا الان بی استفاده مونده...
لابد نصف سمت چپ به علاوه ی يک سوم راست و همه ی مرکز.

حالم خيلی بده.....



........................................................................................

Monday, November 17, 2003

داشتم به آدمايی فکر می کردم که خودشون رو با يه نخ به کره ی زمين وصل کردند، توی هوا معلقند و تنها به اين فکر می کنند که کی اين نخ پاره می شه تا پرت بشن تو آسمون.
بعد
به اونايی فکر کردم که بازدمشون رو تبديل به فولاد می کنند تا ازش زنجير بسازن. زنجيری که اونا رو به کره ی زمين وصل کنه تا بتونن با خيال راحت روش قدم بزنن و به صدای گنجشگ ها گوش بدن.
بعدش
به اين فکر کردم که چقدر اولی ها به دومی ها حسودی می کنند اما به روی خودشون نميارن.
اونوقت
فکر کردم درباره اش حرف نزنم چون قيافه ی زنجير هميشه آدم رو به ياد اسارت می اندازه تا عشق.
آخر از همه هم
فکر کردم مهم اينه که تضادی توی ذهن ايجاد بشه که باعث چندش بشه، بلکه آدم به خودش يکم فکر کنه.


از همه ی اين حرف ها که بگذريم قضيه زنجير نبود. گفتم که...
عشق به زندگی بود



........................................................................................

Sunday, November 16, 2003

يه تابستوني بود که من تنها بودم. جعبه ي توسي رشته آش بود. مداد رنگي هام رو ريخته بودم توش با خودم مي بردم مهد کودک. عاشقشون بودم!! نه چون نقاشي کردن رو دوست داشتم، چون من تنها کسي بودم که نمي بايست توي صف مداد رنگي مهد کودک بايسته. اون لحظه اي که از توي کيفم درش مي آوردم مي گذاشتمش روي ميز، مثل اين بود که از روي يه چاله پريده باشم.
همين طوري اينو به خاطر نياوردم.
ديروز صبح درخت هاي اون خيابون بوي مداد رنگي هام رو مي دادن...



........................................................................................

Wednesday, November 12, 2003

مي خواستم چيزي رو که مدتيه مي خوام تعريف کنم امشب بنويسم... ولي تمام ظرف هاي حوصله ام شکست وقتي ديدم نوشته ي قبليم به عنوان « احساسات عاشقانه » تعبير شده...
به خبرهاي داغ روزهاي اخير بسنده مي کنم:
دو شب از ماه کامل مي گذره.
تونستم بالاخره طوري وارد غذاخوري راه آهن بشم که کبوتر هاي کوچه اش فراري نشن.

هفته ي ديگه مي شه چهل و هفتمين هفته ي سال و باز لاک پشته منم...



........................................................................................

Monday, November 10, 2003

قدمی ديگر بردار، به من نزديک شو.
لمس کن مرا هر قدر که می طلبد،
با نگاه ها و انگشتانت.
من در ها را نخواهم گشود،
و تو پرتويی از دنيای رنگارنگ ذهنم نخواهی ديد.
چون نمی خواهم من.
نمی خواهم در دنيای رقص ها و آوازها يم سهمی داشته باشی.
چشمانم را خواهم بست،
باز خواهم ماند از سخن؛
و تو نخواهی توانست در دنيای من سهيم شوی.
بيا جلو و لمسم کن؛
چون بدنم تشنه ی قدم های لمس توست.



........................................................................................

Saturday, November 08, 2003

من ديگه با اکپرسيونيسم صحبتی ندارم.
از اولشم می دونستم نون و آب بشو نيست.
نه اينکه ديگه تحت تاثير قرارم نمی ده... فقط اينکه از اون پنجره دنيا رو ديدن يعنی گم شدن.
ميون مه...



........................................................................................

Thursday, November 06, 2003

اون شب، بعد از اجرای فوق العاده ی Lucchesini و ارکستر Mantova، که فرانچسکو با اون لبخند مصنوعی هميشگيش بهم گفت : " چطور موسيقی تمام اين شب ها همين قدر زياد روت تاثير گذاشتند " اولين باری بود که به احساسم به طور سيستماتيک فکر کردم.
اون لحظه سکوت کردم، اما می دونستم جوابی برای اين سوال به موقع وجود داره. در هر صورت بعد از سه هفته، امروز اولين تجزيه ها شکوفا شدن. خودم رو در حال توضيح دادن می ديدم: " اطلاعات من هنوز خيلی محدودتر از اين هست که موسيقی اين نوازندگان رو به طور اونتولوژيک* و عينی نقد کنم و فقط می تونم احساسم رو در برخورد باهاشون بيان کنم. احساسی که روی سطحی از ترديدها و قله های فتح کرده پراکنده شده. زمان می تونه بهم نشون بده اون تاثير تا چه حد عميق بوده. اما اين عمق در نهايت، مربوط به گودالی هست که می تونه در " روح " هر آدم و " هر " شنونده در اين سالن وجود داشته باشه."
و دقيقا" اينجا فهميدم که الاکلنگ عينيت-ذهنيت متصل به طناب آسانسور زندگی از من دعوت کرده اول يه مشت آجر روی سطح ذهنيتش بگذارم. و اين کار رو چند ساليه ازم می خواد براش انجام بدم. روزی که ظرفيتش به حدی برسه که نوبت عينيت برسه، نقطه ی عطف باز يافته ميشه!

* Bazin ، من رو به خاطر اين دزدی ببخش!



........................................................................................

Wednesday, November 05, 2003

خيلی عجيبه...
شب سختی رو گذروندم. نظاره گر ستيزی بودم که حرارتش رو چند ماه پيش حس کرده بودم. نا توانی برای ادامه ی کشمکش و خواستی درونی برای پيروزی همديگر رو به مشمئز کننده ترين نحو لمس می کردن و اون حرارت رو ايجاد می کردند. دو عنصر متضاد که روحت رو می سايند تا چيزی ازش باقی نمونه؛ يا لا اقل اين طور به نظر می رسه...
دارم از موضوع اصلی دور می شم...
خلاصه ديشب اصلا" موقع مناسبی نبود. خسته بودم به اندازه. اما هر چی بود گذشت...

صبح به لحظه ی شروعش فکر کردم. فهميدم باز همون نمايش نامه ی هميشگی بود که خودم صحنه پردازی می کردم. خيلی ساده.
شخصيت اول خودم نيستم ولی پرده ی نمايش با فرياد من پايين مياد. فريادی که می خواد تماشاچی رو وادار به حبس کردن نفس کنه. چشمهاشو خيره کنه. خيره به پوچی نيت بازيگران ديگر برای آفريدن " يک لحظه ". اما چون صدا نداره چاره ای جز بازگشت دوباره به درون خودم نداره. فرياد، تارهای صوتيم رو می لرزونه، عاجزانه خودش رو به لايه ی زخيم گسترده بر احساس تماشاچی می زنه تا بلکه اون رو پاره کنه. چون نمی تونه، باز می گرده تا بار ها و بارها درونم منعکس بشه بلکه روزی رنگی از صدا پيدا کنه ...
فقط فرياد اين نمايشنامه مهم نيست. چون اون فرياد هنوز خيلی زمان نياز داره تا بتونه وجود داشته باشه.
می خوام راجع به اون لحظه صحبت کنم. لحظه ای که نا عادلانه توی تاريخ برای خودش جايی دست و پا می کنه.
اينکه.. ( صبر کنين ... بغض... )
اينکه نمی خوام بازيگر نقش اول اون لحظه رو هيچ وقت بيافرينه، اما
چون او نقش اول رو داره
و چون وقتی اين نمايشنامه نوشته می شد کارگردان داشت خاکستر سيگارش رو وزن می کرد،
اون لحظه ناچاره که به وجود بياد.
چون هيچ کس بهش فکر نمی کنه و وقتی به چيزی فکر نکنی تازه اون چيز به وجود مياد.

حالا تکليف نا عادلانه اينجا چيه يا چرا اصلا" وجود داره ديگه ربطی به اين نمايشنامه نداره. ربط به دنيای تاريکی داره که ساختيم. دنيايی که توش يا بايد فرمان بدی يا فرمان بپذيری. يا له کنی يا له بشی!

نکنه دچار توهم شديد که منم يکی از اين دو راه رو انتخاب می کنم؟

من اون لحظه رو موميايی می کنم، می گذارمش توی موزه ی فرياد های معاصر کنار خاکستر کاترين و جيم.



........................................................................................

Monday, November 03, 2003

دقيقا" نمی دونم چه احساسی در من ايجاد شد وقتی شاداب کل ناحيه ی احساسی به تصوير کشيده شده ی زندگيم رو در دو کلمه ی " استقلال فکری " و " استقلال احساسی " خلاصه کرد.
قضاوت زودرس جلوی اضطراب انسان برای رويارويی با آينده رو می گيره. اما فقط جلوی اون رو نمی گيره. به همون نسبت راه پويايی رو هم سد می کنه.

در هر صورت از شنيدنش يه جور احساس خوبی کردم. از اون سطحی ها که برای چند لحظه قند توی دلت آب می کنن. ولی بعد چنان اضطرابی سراسر وجودم رو فرا گرفت که وادارم کرد سريعا" اينجا بازگوش گنم.

- راستی زيستن عزيز، سر فرصت نظرم رو راجع به سخن ديروزت اظهار خواهم کرد. نکته ی جالبی رو مورد بحث قرار دادی.



........................................................................................

Sunday, November 02, 2003

به سوی سقوط از دار جامديت 22:48

- اگر می خوای من رو تنها به واسطه ی کارهايی که انجام می دم، بشناسی بايد بگم وحشتناک به بن بست خواهی خورد.
کارهای من گاهی بازتاب يک لحظه ی گذرا هستن. بازتاب کامل!

ديدين گاهی تمرکز فکری نابود می شه؟ نه اون موقعی که نمی فهمين چه اتفاقی می افته، اون موقعی که همه چيز رو با جزئيات به خاطر سپرديد. چون حتی حواستون انقدر جمع نبوده که يه کارايی رو غير ارادی انجام بدين.



........................................................................................

Thursday, October 30, 2003

می دونی داشتم به چی فکر می کردم؟
به اين که تو دوست داشتی توی جنگل دنبال قارچ بگردی.
به اينکه، او نروزا که از بالا تا پايين سياه می پوشيدم بهم می گفتی برم رو چمنا بدوم و دنبال پروانه بگردم.

دلم يهو گرفت...
هميشه احساسات ساده سطحی نيستن و من اينو خيلی دير فهميدم...



........................................................................................

Wednesday, October 29, 2003

اينو بايد می نوشتم:
امين مرسی.



........................................................................................

Tuesday, October 28, 2003

بتهوونيست بودن، اونهم توی قرن بيست و يکم کمی غير طبيعی است. اما هرگز کسی به اندازه ی او در من تعادل فکری ايجاد نمی کنه.
انسان های بزرگی همانند او اوج "دوره " ای از زمان هستند که به پايان رسيده.
مطالعه ی اون دوره ساختار های نسبی رو می سازه تا ارزيابی حقيقی انجام بشه.
مسئله ی اصلی مشخص کردن مقدار کارايی اين ارزيابی است.


اتکا به بتهوون فعلا" برای گذر از اين مرحله از زندگی ام لازمه.

همه ی اين حرفا رو امروز در حالی با خودم تکرار می کردم که پياده، اون راه هنوز کشف نشده رو می پيمودم. آه که چقدر مضطربم. تحمل شکست دوباره رو ندارم.
به هيچ وجه...



........................................................................................

Monday, October 27, 2003

کليشه ها هيچ وقت تمومی ندارن...

بعضی چيزها رو آدم بايد سعی کنه هرچه زودتر بهشون عادت کنه تا برای مدتی با فکر کردن بهشون دچار آدم زدگی نشه.


راستی ... راجع به نظری که در باره ی نوشته ی قبل داده بودی، عطا
بد نبود نظرت رو کامل می نوشتی...

اگر يه وقتی خواستی از چيزی که اونجا نوشتی پشيمون شی " قفسه ی دکتر کاليگاری " رو ببين. در هر صورت ديدنش لازمه.نه برای فهميدن هسته ی چند خطی که اون پايين نوشتم، بلکه برای تشخيص قضاوت عادلانه از رمانتيک.

البته ديدن اين شاهکار سينمای صامت دهه ی بيستم نياز به اين همه انگيزه نداره. هر چی باشه يه سينمای اکسپرسيونيسته و يه سزار و دکتر کاليگاری!!



........................................................................................

Saturday, October 25, 2003

گردالو
قِل قِل قِل
صاف می شه، قرمز می شه، محو می شه
فرود
شووواپ شواپ
من می مونم
تنها می شه
گرد قلمبه
صاف صاف
تيز
من می خندم، بلند
تيز سفيد
نور
نور

صدای ممتد گوش خراش



........................................................................................

Friday, October 24, 2003

کرکره ی چوبی قهوه ای
ساعت اول

پالتوی پشميش را پوشيد، هر چند که " ديگه کهنه تر از اين بود که بتونه گرم نگهش داره ". اين جمله را هر روز با خودش، در حالی می گفت که عينکش را به چشم می زد وآخرين جرعه از قهوه ی نيمه داغش را سر می کشيد. ورقه های کاهی را طوری مرتب کرد که نوشته های صفحه ی اول ديده شوند. زير لب زمزمه کرد: " رقص مردگ... ". هر بار که آماده ی رفتن می شد ياد حروفچی می افتاد که گفته بود :" پارتيتور اشتباهی نداره، فقط تيترش کامل نيست."... بالاخره روزی بايد می رفت و " ان " آخرش رو می داد برايش چاپ کنند.
تنها نبود. پله های سنگی نا منظم و آن نخ سفيد رنگ، فکرش را همراهی می کردند. اما آنقدر حواسش به اين اشتباه چاپی بود که نفهميد چطور از پله ها پايين آمد و آن نخ را دور ورقه های نت پيچيد. نيم نگاهی دوباره به صفحه ی اول انداخت.در لحظه حس کرد تا چه حد اين دو کلمه و ترکيبشان برايش نا آشناست. تنها هنگامی برايش ملموس می شد که از زندگی خود فاصله می گرفت و به نوعی با اجرای آن وارد فضای بی تحرک شهر خود می شد.

ادامه دارد...




........................................................................................

Wednesday, October 22, 2003

هر بار که آدم زاييده می شه، انگار يه چيزی ازش برای هميشه کنده می شه.
برای هميشه...



........................................................................................

Tuesday, October 21, 2003

- بهش بگو، فقط طبقه ی دوم رو خالی نکنه. جای باقی اوراق توی سطل آشغاله.
- نمی تونی به همين راحتی، اين همه " بديهی" رو، دور بريزی!!...
- بديهی معنی نداره. مهم کارا بودنه. مثل اون ماجرای دهه ی هفتاد... يادته که؟
- نوبلش رو می گی؟
- اونم می گم... بگذريم. بگو ببينم چی کار قرار بود کنيم الان؟
- به اين زودی يادت رفت؟ کشو ها رو قرار بود خالی کنيم؛ بعد هم از آشپز بخواهيم توغذا از مطالب کشوی دوم بريزه.
- آهان .. خودشه. بگو به آشپز که اون يکی نمکدونه رو ديروز پر کردم.
- نمک که قدغن شده؟!
- می دونم... تو نمکدون، نمک نريختم.
- پس چی ريختی؟
- صلح!



........................................................................................

Thursday, October 16, 2003

به سوی سقوط از دار جامديت 11:40

گاهی به يه نقطه می رسی. يه نتيجه شايد.
اونو با يه بی نهايت از جنس زمان در می آميزی و خودت رو با احساس امنيت حاصل از وجودش.
جامديت محض!



........................................................................................

Tuesday, October 14, 2003

يه خط باريکه. ملتهب. روی اون که می ايستی دلت بی قرار می شه. تو می مونی و ترس... ترديد. يه چاشنی از يه مدل غم هم همراهيت می کنه. کافيه يه کم به زمان اجازه ی ورود بدی، اونوقت به يه طرف اين خط می غلتی. مهم دقيقا" همين جاست چون يه طرف اين خط آرامشه، طرف ديگر افسردگی.
روحی که با صدای زندگی می گريه حتما" خودش رو با آرامش درمی آميزه.نه...! نمی تونم تصور کنم که انسان اينجا بی اراده است.
بی ارادگی تنها چيزيه که اينجا به هيچ وجه صدق نمی کنه. مگر اينکه با دروغ های به ظاهر قهرمانانه ساخته شه.
فقط اين فکره که، توانايی تحمل اين همه اضطراب رو بهم می ده...



........................................................................................

Thursday, October 09, 2003

من : احساساتم برام غير قابل تجزيه شدن.
بازم من: اينم شروع خروج از تنهايی.

يه بار ديگه من: بعدی لطفا " !



........................................................................................

Monday, October 06, 2003

نيچه می گه:

" به من بگوييد ای مردان! کداميک از شما هنوز قادر به دوستی می باشيد؟
افسوس می خورم از اين فقر و خست روحی شما مردان! آنقدر که شما به دوستان خود می دهيد، من نثار دشمنان خود می کنم و در اثر آن فقيرتر نمی گردم.
رفاقت وجود دارد. ای کاش دوستی هم وجود داشت. "



........................................................................................

Saturday, October 04, 2003

تلويزيون ديدن يکی از اون کاراييه که مدت هاست انجامش نمی دم. اما بعضی چيزا باعث می شن آدم از تصميماتش صرف نظر کنه!!

مثلا" اگر برادرتون درحال ديدن تام و جری باشه مگه می شه شما هم کنارش نشنين؟

جری داشت پرت می شد پايين که يهو بالا سرش يه علامت سوال تشکيل شد. قوس اين علامت گير می کنه به يه ميله، اين موجود هميشه خوش شانس نجات پيدا می کنه. حالا تام چون موقع افتادن تعجب می کنه و علامت تعجب فقط يه خط صافه، هيچ جوری نمی تونه خودش رو به جايی بند کنه. می افته و تبديل می شه به آکاردئون!

حالا خودتون تصميم بگيرين موقع سقوط چه احساسی داشتع باشين...
من صحبتی در اين باره ندارم!



........................................................................................

Friday, October 03, 2003

" در جهان کنونی ، نه سلاح اتمی، بلکه احترام به حقوق بشر، اتکای دولت ها بر دمکراسی و برخورداری آنها از مشروعيت و حقانيت سياسی، تکامل فرهنگی، توسعه علمی و اقتصادی، و برقراری عدالت اجتماعی است که می تواند ضامن دفاع از منافع و حاکميت ملی کشورها باشد..."

الان داشتم در يکی از سايت های خبری اين مطلب رو که در واقع در اعتراض به روند فعلی تصميم گيری نوشته شده، می خوندم.

پشت اين حرف - ترجيح سلاح اتمی بر ديگر مسائل - روحيه ای پنهانه که تقريبا" می شه گفت جزء جا افتاده ای از روان ملت شده. من درک نمی کنم اين روحيه رو سيستم حاکم به ما آموزش داده يا به سادگی اين روحيه در ما هست و تنها در اين سيستم عينيت پيدا کرده...



........................................................................................

Thursday, October 02, 2003

نوشته های وبلاگم رو که می خونم، می بينم جای يه چيزی توشون خاليه.

عدم وجود پيوستگی ؛ اشتباه اونايی که با احساس بودنشون باورشون می شه و توی اون نقش فرو می رن همينه.

به اين ترتيب نظريه ی منطق و احساسی که تا به حال بهش معتقد بودم بر عکس می شه. تا به حال فکر می کردم اين منطقه که مثل روغن باعث نرم شدن حرکات چرخ دنده های احساس می شه و حالا بر اين عقيده ام که احساس نمی تونه زيربنای کار باشه.

لااقل برای من که هنوز ظرفيت کافی رو ندارم.



........................................................................................

Tuesday, September 30, 2003

دلم می خواد امشب، تمام شعرهای عاشقانه ی دنيا رو بخونم. نغمه ای بسرايم. فرياد بکشم بگم: آهای!! من از همه عاشق ترم...
تا به حال اين چنين خرسند نبودم از عشق ورزيدن.

چه زيباست اون موقعی که حقيقت، با شبنمش، عطش عاشقی هرچند ترک شده رو فرو می بره.





........................................................................................

Monday, September 29, 2003

برای آدمی مثل من، که احساسات تجربه شده اش در " گذشته " جامد شده بودند و هراز چندگاهی باد ملايم خاطرات، گرد و خاکشان را می تکوند و اونهارو دوباره در وجودم منجمد تر اما معلق تر فرو می برد، خيلی عجيب بود که با فکر کرن دوباره بهش " هيچی " درم زنده نشد.
به اين ختم نشد.
تجديد خاطرات و غرق نشدن در احساسشون نگرانم می کرد.
تا اينکه ديشب هنگامی که کنار آرنوی سيال قدم می زدم دليلش برام روشن شد.

آزاد شدم از تعلق به گذشته. آزاديی که به مرور زمان سراسر زندگی حالم رو می پوشونه تا در حين لذت از زيبايی پوسته های زندگی، اسير تصويرها و حس هاشون نشم.



........................................................................................

Saturday, September 27, 2003

برگ های سبز چنار
به شاخه های خشک بی حرکت
چنان تکيه داده بودند
که پنداری
سرود متلاطم کهن انتظار را با سکوت کوتاه خود
پايان می بخشيدند
تا بار ديگر
رقص دست جمعی " فرود " را
سرمستانه
تقديم آفتاب خفته کنند.



........................................................................................

Monday, September 22, 2003

تو اين راهه که آدم می ره جلو، هر از چند گاهی که سرشو بلند می کنه بد نا اميد می شه. انگار هيچ وقت به اونجا که می خوای نمی رسی. اين ابهام رو دوست دارم.



........................................................................................

Thursday, September 18, 2003

بند های يک اسارت آزاد رو دريدم.



........................................................................................

Sunday, September 14, 2003


آگاهی، چيزيه که هنگام دل سپردن به سياليت، به آدم اعتماد به نفس و ديد درست می ده.

ولی

آگاهی يا عدم وجودش روی جهت جلو رفتن تاثير نمی گذاره؛

هرچند که

روند جلو رفتن ما تابع اون باشه.

چون

نسبيت سياليت اينجا هيج کاره ست.

بلکه

عنصر تاثير گذار اينجا خواست واقعی آدمه.



........................................................................................

Monday, September 08, 2003

دلم يه تابلوی نقاشی می خواد که سياليت رو نشون بده.
آب سيال اين خواسته رو برآورده نمی کنه، بايد سرب مذاب باشه.
کلمه ی nemikhad رو هم با همين وضعيت اسفناک پينگليش می خوام رو يه صفحه ی آبی بنويسم، بچسبونم زرتی بفلش.

بعد باهاش زندگی کنم.



........................................................................................

Friday, July 11, 2003

يک مغز صاف هيچ وقت داوری نمی کنه.
امشب بر خلاف ظاهر دلم خواست اينجا بنويسم. بيشتر از ترس فراموش کردن.
مغز صافی که داوری نمی کنه، نظر مشخصی نسبت به دنيا نداره.
امشب که دارم می نويسم به خاطر ميارم که تصميم داشتم ديگه اينجا ننويسم.
مغز صافی که داوری نمی کنه و نظر خاصی نسبت به دنيا نداره، احساس ملايمی داره.
احساس بی تفاوتی...




........................................................................................

Wednesday, July 02, 2003

" وقتي كه او بشكه را با شمشيرش دو نيم كرد من خواب بودم
ـ و يك درشكه با اسب هاي سبزش در سطر دوم اين شعر بر كناره ي ما ايستاده بود ـ
بيدار هم نشدم
در نيمي از بشكه يك عده مست تماشايم مي كردند
و نيمه ي ديگر اركستر بود كه ديوانه وار مثل موج به صخره در ابديت ، مكرر مي كوفت
من خواب بودم آن ها تماشايم مي كردند
بيدار هم نشدم
من بشكه ي دو نيم بودم "

رضا براهنی



........................................................................................

Thursday, June 26, 2003

نظرم عوض شد.
زندگی يه نوع عشقبازی نيست.
اوج عشقبازی رو نمی شه به خاطر سپرد، در حاليکه اوج زندگی يه جايی، توی خاطره ی آدم معلق و منتظر باقی می مونه؛ تا بار ديگه فتح بشه.
فتحی برای شروع دوباره.
بالا تر از بالا، بدون اينکه " پايينی " وجودت رو تسخير کنه.



........................................................................................

Monday, June 23, 2003

دلم فرياد می خواد.
فريادی که بعدش هيچ گريه ای نباشه.



........................................................................................

Monday, June 16, 2003

وقتی توی شيرين ترين رويای زندگی فرو رفتم، چرا بيدارم می کنی؟



........................................................................................

Monday, June 09, 2003

اصلا" چه اهميتی داره که باشه يا نباشه!؟
تو که هستی ...






........................................................................................

Saturday, June 07, 2003

برگرد ببينمت!
هوم... بدک نيست ولی ...


اون خوشبختی که توی چهره ات شناخته می شه ، يک خياله. برای همينم انقدر غلط انداز شده اون لبخند ....
نه انقدرها هم که فکر کردی بدبين نيستم.منظورم اينه که تازه بعد از اينکه به خوشبختی رسيدی ، می تونی مطمئن باشی که اميدی به لمس کردن هدف نهايی هم هست.



........................................................................................

Tuesday, June 03, 2003

مرز.
يافتن مرز.
گذراندن مرز.
بازگشت به عقب.
گذراندن مرز.
يافتن مرز.
مرز.
يافتن مرز.
گذراندن مرز.
بازگشت به عقب.
گذراندن مرز.
يافتن مرز.
مرز.
.
.
.



مرز بين فکر کردن و نکردن.




........................................................................................

Friday, May 30, 2003

- من فکر می کنم که...
ميشه نظرمو بگم؟
^ بله،بله...بفرماييد نظرتونو بگين.
- گفتم.
^ خوب راستش من با نظرتون موافق نيستم!
- جدی؟
^ بله،کاملا" جدی.
- پس حالا چی می شه؟
^ از نظر من که هيچ.
- خيالم راحت شد...پس با نظرم موافق بودی؟
^ بله و بهتون می گم که با اين طرز فکر تبديل به يک وزغ می شيد.
- وای خيلی خوشحالم!!
^ بايد نگران باشيد ...
- من فکر می کنم اين حالت بيشتر خوشحال کننده است...
^ شما اشتباه می کنيد.
- مثل هميشه....
^ ولی اگر لبخند برايتان خوشايند تره می تونيد به راحتی و بدون فکر به هر نوع قانون شرعی و عرفی بخنديد.
- وای سرم درد گرفت!!!چقدر کلمه ی قلمبه سلمبه تو يه جمله گفتی....حالا فعلا" می خوام يه کم گريه کنم.
^ گريه کنيد!
- نه ولش کن...ديگه گريم نمياد.
^ پس بدين ترتيب خواهم گفت.
- که؟
^ که بهتره فراموش بشه.
- فراموش؟!
^ بله.
- نه... من فقط چيزايی رو فراموش می کنم که بايد به خاطر ميسپاردم.
^ ستودنی است!!
- "او" هم همينو ميگه.
^ او کيه؟
- ...
^ ناگزير "او"يی وجود نداره.
- آره...ولی مگه مهمه؟
^ نه...من می رم.
- چه زود.
^ 3 هفته زوده؟
- نه البته...
^ بدرود.
- بدرود...



........................................................................................

Sunday, May 25, 2003

لغتنامه هم چيز خوبيه ، مخصوصا" از اين مدلش :

نوستالژی:احساسی تلخ و شيرين نسبت به انسان يا موقعيت يا هر چيزی در گذشته.
ريشه ی اين کلمه:يونانی از واژه ی nostos.
واقعيت اين کلمه : عدم توانايی يک انسان برای روبه رويی با آينده وعدم خواست او برای رد کردن موانع مادی و/يا معنوی کوچک يا بزرگ.
زمان استفاده: هنگام تعليق در دوره ای از بی زمانی مطلق .
نتيجه ی عملی کوتاه مدت : لذت بردن.خلق احساسات جذاب و قابل فهم برای جامعه انسانی که گاه زمينه ساز ايجاد "شاهکار" هنری می شود.
نتيجه ی عملی دراز مدت : فرار به طرزی روشنفکرانه.



........................................................................................

Saturday, May 24, 2003

عصر ديروز مثل اکثر اوقات داشتم به "مشکل" فکر می کردم.
اين بار بر خلاف اون اکثر اوقات به "حل شدن" هم فکر کردم.

"حل شدن" يکی ار اين فعل هاست که به راحتی از کله ی آدم سرازير می شه ولی خارج از اين راحتی معنای قشنگی داره.
مثل يه فضای خالی که ، مايعی از «زمان» اون رو پر می که و ذره های «فکر» و «تجربه» رو به آغوش می کشه. بعد نوبت به "مشکل" با اون شکل و شمايل بد ريختش می رسه که گاهی از جانب "دارنده" اش دعوت به شيرجه زدن توی اون فضای حالا پر می شه.

آدم نمی تونه باور کنه که اون با جثه ی بزرگش چطوری توی اين شرايط آروم اما ساده حل می شه.نه!! ناپديد نمی شه ، ازببِن هم نمی ره ؛ حل می شه!!

گرمای يک اشتباه کافيه تا اون محلول بخار شه و "مشکل" با فيزيکی متفاوت هويدا شه.



........................................................................................

Monday, May 19, 2003

به شکر ، در يه قاشق نقره ای ، که باهاش می خواست قهوه اش رو شيرين کنه نگاه کرد و ياد آخرين باری افتاد که اينکارو کرده بود.به خاطر آورد که از "خودش" خواسته بود که قهوه رو تلخ بنوشه.اين پيمان ساده براش جالب بود چون اونرو به ياد زندگی کردن می انداخت...تلخ هميشه دردناک نيست.
شايد يه نيروی درونی لازم داشت که برای عادت کردن به اون طعم کرخت کننده بهش کمک کنه.خواهد ديد که بر خلاف ظاهر به خيلی چيزها می شه دست پيدا کرد.



........................................................................................

Monday, May 12, 2003

در بسته ، پشتش صحبت نا مفهوم چند نفر.

کنار پنجره ايستادم.
قدم های سبک مرد روی سنگريزه ها.

صدام می کنه از پايين ، صدا آشناست.
زمزمه های عاشقانه شب های تابستونی برام خيلی دورن.جيرجيرک ها هم همين طور.
صدا برام آشناست
چون غريبه.
چون تمام ارتفاع ، از لب های مرد تا اتاقک رو بايد طی کنه تا به گوشم برسه.برام مبهم تر از صداهای بيرون از اتاقه...و چقدر تبدار...
خم شدم.فضای خالی اون پايين ازم می ترسه...می ترسه خودم رو بهش بسپرم.سعی می کنم با همون کلمه هايی که وسط جمله هاش گاهی تشخيص داده می شن حدس بزنم چی می خواد بگه.ولی نمی فهمم.
خسته می شه.
سرش رو می اندازه پايين ، به راهش ادامه می ده.

پنجره رو می بندم.
روی تخت دراز می کشم.



........................................................................................

Thursday, May 08, 2003

توفان تموم شد.
منم برگشتم.
می شه هم با خيال راحت توت فرنگی خورد.

هر چند به سختی با خودم آشتی کردم...



........................................................................................

Tuesday, April 08, 2003

نمی دونستم می شه تا اين حد هم فريب خورد...

بار ها و بارها فکرش رو بنويسه اما انقدر به نظرش ابلهانه بياد که نتونه ادامش بده...
از همه ی آدمايی خوشش بياد که مثل خودش هستن.

فکر کنين يکی هيچ کاری تو زندگيش نکنه به جز تشکرهای نا محدودی که از خودش به عمل مياره...!!!!
حتی يک لحظه هم به خزعبلاتی که دائم سر هم می کنه شک نکنه.


به نظر شما ، همچين آدمی بايد چيزی هم به نام وبلاگ داشته باشه؟


من خيلی صداقت رو دوست دارم.
خودتونم دارين می بينين از اين همه جمله يه کلمه حرف حساب هم...

دارم بهانه ميارم که ديرتر ازتون خداحافظی کنم...


چقدر سخته...!

سکوت ،سکوت ،سکوت...


می نشينم روی زمين بهش خيره می شم.
وقتی از ته دل ناراحتی ديگه نمی تونی گريه کنی...




خدانگهدار...












........................................................................................

Sunday, April 06, 2003

نمی دونم چطوری ديشب به اونجا دعوت شدم.البته خيلی هم مهم نيست که بدونم.مهم چيزاييه که اونجا ديدم.براتون می خوام بگمش.

نزديکای صبح بود .شبش يه صداهايی از بيرون می اومد که با هميشه فرق داشت.ماهيتشو نمی گم ، زير و بميش رو می گم.بدون اينکه خيلی سخت باشه از خواب بيدار شدم.پنجره رو که از تختم خيلی فاصله نداشت باز کردم.در فاصله ی کمی از خاک داغ سرزمين نخل چند نفر همه چيز رو خراب کرده بودن و درختارو دار زده بودن.با بعضی از اونا يه آلاچيق درست کرده بودن و به بالاترين نقطه اش يه تخته ی چوبی وصل کرده بودن که روش با حروف کج و کوله نوشته شده بود: «نجات دهنده گان دنيا ».زيرش هم اين عبارت رو به سختی می شد تشخيص داد :«آزادی معنويات».
اول فکر کردم دارم مثل هميشه خواب می بينم.نمی تونستم تصور کنم بازم اين نمايشنامه های يونانی تراژيک قراره اينجا اجرا شه.ولی سعی کردم به خودم بقبولونم که اين آدما فقط به خاطر کابوسی که سالهاست شبا می بينن اينجارو به اين روز انداختن.گفتم لابد عذاب وجدان از خود بی خودشون کرده و همه چيزو ريختن و پاشيدن بعد هم که ديدن جلوه ی خوبی نداره اين آلاچيق رو با بدبينی علم کردن تا به راهشون جلوه ی جديدی بده.ولی ظاهرا" همه چيز به اين راحتی ها نبود.آخه يکيشون اون بيرون ايستاده بود و از آدمايی که کنجکاوانه زل زده بودن به اون تابلو ، دعوت می کرد که توی مهمونيشون شرکت کنن.با خودم فکر کردم من که الان مدت هاست يه آدم هم در اطرافم نديدم بهتره برم يه سرکی بکشم ببينم چه خبره.از ترس اينکه همه اونجا شيکپوش باشن و من به واسطه ی بد لباسی مورد بی توجهی قرار بگيرم لباس مناسبی پوشيدم ... می دونم خيلی بده که آدم با دام خود اينا اسير شه ولی زيادی متمايز بودن هم کار دست آدم می ده.
چشمام رو بستم و از پله ها آروم اومدم پايين.راستش انقدر مغزم مغشوش بود که نفهميدم کی رسيدم بهش.مثل هميشه آروم و بدون اينکه کسی متوجه ورودم بشه رفتم و يه گوشه ی دنج پيدا کردم و نشستم.چند لحظه ای طول کشيد تا بفهمم صاحب اين مهمونی و دست اندر کارش کيان.
يه خانم ميانسال ، از روی صندلی فلزيش تکون نمی خورد.موفع پوک زدن به سيگارش يه چشمش رو نيمه بسته می کرد و در باقی مواقع به يه جای دور چنان خيره می شد که گقتی برای آينده خيلی نگرانه.ولی اين نگرانی فقط به همون نگاه ختم می شد و به سيگار های بی حسابی که مرتب از يه آلاچيق ديگه براش می آوردن.اون خانم آرزو می کرد يکی از اهالی شهر کتاب "اگر می توانستم " بود که روی پيشونيشون يه صفحه هست که روش افکار ناخواسته به تصوِر کشيده می شن چون اون حتی ناخواسته افکارش به نوشته های اون تابلو تمايل داشت و اصلا" مثل ما آدمای معمولی نبود که گاهی افکار پليد دارXم.اون می خواست همه ببينن چقدر خيرخواه و روشنفکره.
اون مرد جوون با بالا پايين رفتنای بی وقفش سکون روشنفکره رو جبران می کرد.دائم سعی داشت پولايی که از جيبش سرازير می شدن رو بدون اينکه کسی بفهمه توی يه کمد درب و داغون بچپونه.خيلی نگران رفتارش نبود. چون می دونست نياز بی بروبرگرد آدما به اونا نميگذاره خيلی فکر کنن.حتی نمی ديدن که گاهی نيازمند پولايی می شن که خودشون آفريده بودن.
آخر همه هم اون پير مردی بود که بقيه رو به اونجا دعوت می کرد.دلش می خواست يه موقحيت پيدا کنه و از اين شغل طاقت فرسا استفاء بده.
من سرم داشت گيج می رفت.
اونهمه دود...رنگای داغ...اون نمايش بی انتها...

برگشتم خونه.

از اون موقع تا حالا نگران پشت شيشه نشستم. دارم نمايش رو دنبال می کنم.
فقط اومدم بهتون بگم بايد زودتر يه فکری به حال اون آدما بکنيم...





........................................................................................

Home

online