Friday, January 31, 2003

بالاخره امروز باهاش كنار اومدم.
هر بار كه روي مبل مي نشستم و كتاب مي خوندم ‚ فقط فكر كردن به يه چيز باعث مي شد اون كتاب رو ببندم و براي مدت هاي دراز ديگه به سراغش نرم.اون چيز انقدر خوب خودش رو توي تصوير منقي اين صحنه جا مي كرد كه وحشت مي كردم.
اون بعد از اينكه به آرومي روي واقعيت دراز كشيد شروع مي كنه به رشد.بعد اتفاقاي مختلف مثل جرقه هاي آتيش دَوون دَوون ميان و دست و پاتو مي بندن.
روبرويي با اون چيز مثل پي بردن به نقاط ضعف شرم آوره.شرمي كه باعث نمي شه سرخ بشي يا همون عكس العمل هميشگي رو كه موقع خجالت كشيدن نشون ميدي ‚ بروز بدي.شرمي كه مي تونه بلايي سرت بياره كه بتوني بدون هيچ ترديدي درخواست نابود شدنت رو زير لب تكرار كني.
حالا چرا دارم اين همه راه مي رم...قضيه اينطوريه:
اون چيزي كه منو شرمگين مي كرد يكي از ساده ترين وقايع زندگيه.
دروغ.
“دروغ سياه ‚ دروغ سپيد
دروغ بزرگ ‚ دروغ كوچيك....“ يه جايي شبيه اينو خوندم ‚اما يادم نيست كجا...

دارم دور مي شم...
خوب حالا بر مي گردم.
اون موقعي كه تصوير خودم در حال كتاب خوندن ‚‌جلوي چشمم متصور مي شه ‚ يك لحظه آرزو مي كنم زمان بايسته و من بشينم هاي هاي گريه كنم.
گريه كنم به خاطر دروغي كه دارم به خودم مي گم.
گريه كنم چون حتي انقدر جربزه ندارم كه راست و درست وايسمو بگم :‌ “ من هيچي نيستم. “
دلم مي خواد انقدر اشك بريزم كه ديگه بدنم نتونه براي روحم دلسوزي كنه.

چي گفته بودم؟
گفته بودم باهاش كنار اومدم؟
دروغ گفتم.
من فقط شناختمش....هنوز هيچ كاري براش نكردم.



........................................................................................

Thursday, January 30, 2003

امروز روز خيلي بديه
مي تونم كاملا“ بگم يكي از اون روزاست كه...
ا لان به ذهنم يه چيزي رسيد كه باعث مي شه ديگه جمله ام رو ادامه ندم.
نمي دونم علت اينكه اكثر آدمي شبا مي خوابن چيه...
تو يه روزي مثل امروز فقط يه روزنه ي اميد براي نجات پيدا كردن از اين هرزگي وجود داره ‚
اونم شبه.
حالا يكم جاها عوض...
شب ‚ بيدار. روز...
متاًسفم.
براي اين يكي وقت زيادي وجود نداره.
همينطوري خوبه.




........................................................................................

Wednesday, January 29, 2003

تو اين روزايي كه از آسمون سياه برف نارنجي مي باره
دلم مي خواست مي تونستم يه قايق بسازم از شيريني وجودت و اون رو روي درياي دلم شناورش كنم. دلم مي خواست با همون حرارتي كه قلبم رو به تپش در مياري پارو مي زدم...به همون تندي ...به همون بي رحمي.
دلم مي خواست بذارم آب شور دريا كورم كنه تا آخرين چيزي كه ديده باشم غوغايي باشه كه تو توي قلبم به پا مي كني.
تو اين روزا كه به هيچي اميد ندارم تو بهم يه آتيش هديه ميدي از عاشق بودن.

به زنده بودنم عشق مي ورزم نه به زندگيم...



........................................................................................

Tuesday, January 28, 2003

وقتي دستات روي صورتم مردد باقي مي مونه ‚
وقتي دلتنگي يك جدايي توي چشمات موج مي زنه ‚
وقتي تلخي اشك روي لبات سايه ميندازه ‚
وقتي قلبت به جنگ سرما مي ره ‚
كجارو نگاه مي كني؟

اون دوردورا رو؟
يا انقدر نا اميدي وسوسه ت مي كنه كه پاك يادت ميره فردا هم قراره زنده باشي ؟







........................................................................................

Monday, January 27, 2003

“استلا“ *ي سه ساله مي دونه كه اين غذا رو دوست نداره. وقتي ازش مي پرسن چي دوست داره بخوره با كمي فكر و با قاطعيت بهتون مي گه : “ اين غذا خيلي خوشمزست اما اگه با گوجه فرنگي درست شده بود من باز توي دلم گريه نمي كردم “
استلاي كوچولو اين كه گريه نداره...
يه ذره نگاتون مي كنه بعد مي گه :“نه ازون گريه ها كه بچه ها مي كنن ‚ ازونايي كه مامانم موقع خنديدن مي كنه.“
* Stella



........................................................................................

Sunday, January 26, 2003

عجب موقعيت عذاب آوري !
مي خواي تصميم بگيري؟

ببين حست چي مي گه و نترس...
شجاعت بهت اجازه مي ده بيهوده عجله نكني و تصميمت رو فقط براي فرار از اين موقعيت و بازگشت به روند آروم زندگي نگرفته باشي.اگر چشمات رو ببندي و انقدر خودت رو درگير زمان و ظاهر پيشروي اتفاقات نكني خواهي ديد دقيقا“ “يك لحظه“ وسط تمام ترديدهات وجود داره كه توي اون مي توني دلگرم تر از هر موقع ديگه اي باشي...آره حتي دلگرم تر از موقعي كه مطمئني.
اگر شجاع باشي و آرامش خودت رو درحالي حفظ كني كه فكر مي كني هر آن ممكنه براي تصميم گيري دير بشه پاداشت اون “يك لحظه“ ي آفتابيه.لحظه اي كه در خلالش بهت اين امكان داده مي شه كه درست ترين تصميم رو بگيري.

واقعا“ صرف تصميم گيري مهم نيست.مهم اينكه اون اتفاق درونت بيفته و بعد تصميم بگيري.
اون اتفاق هم موقعي مي افته كه تمام مراحل لازم براي به وقوع پيوستنش سر فرصت طي بشن و تو به نقطه اي برسي كه “پر“ هستي و بايد اين وجود مملوْ از ديدگاه و نيرو رو براي برداشتن “يك قدم“ خالي كني.
براي همينه كه در اون “يك لحظه“ انقدر مطمئن و راسخ هستي ‚ چون قدمي كه برداشتي از يك “بايد“ پيروي نكرده...
تو حالا قدمي برداشتي كه قسمتي از وجودت درش تجلي پيدا كرده.
اگه بخواي اين وسط بترسي و مثل يه بچه ي ضعيف عمل كني ‚ واضحه كه شكست مي خوري.شايد شكست رو همون لحظه حس كني...
شايدم تازه آخر عمرت بفهمي به هيچ كدوم از قدمات با تمام وجود فكر نكردي.



........................................................................................

Saturday, January 25, 2003

شايد توي زندگي يه چند صد قدمي باشن كه آدم بايد با توجه به افكارش بر داره و مسير زندگيش رو با اون قدم ها بسازه.منظورم اون قدم هايي كه زندگي به واسطشون جلو مي ره نيست ‚ منظورم قدم هاييه كه همزمان با تغيير مسير برداشته مي شه.
اصولا“ براي اينكه قدمي برداشته بشه بايد درونت يه اتفاقي بيفته ‚ اتفاقي كه باعث مي شه تو يه پله بالاتر باشي يا شايدم عقبگرد كني...اينش خيلي مهم نيست؛مهم اينجاست كه بعد از اون اتفاق تو زندگي رو يه جور ديگه مي بيني.
بعضي از اين قدم ها بين همه ي آدما مشتركه...اينكه وقتي هفت سالت مي شه بايد وارد محيط تحصيلي بشي ‚ اينكه وقتي ازون محيط خارج مي شي حداقل بايد از اون چيزايي كه ياد گرفتي استفاده كني ‚ اينكه وقت آزادت رو بايد با اون كارهايي كه بهت آرامش مي دن پر كني ‚ اينكه بايد با آدما ارتباط برقرار كني و...
اين نقاط مشترك گاهي انقدر براي ما واضحن كه ديگه تصويرشون توي ذهن ما يك “ قدم “ نيست بلكه تكرار “ بديهييات “ هست و گاهي اين تكرار توي ذهن ما به قدري شكل ساده اي داره كه بيشتر شبيه به يه عادت مي شه.براي همينه كه حتي اگه درون ما اتفاق خاصي نيفتاده باشه اون قدم خواسته يا نخواسته برداشته مي شه.
وسط اين جريان متداوم ناخوشايند ‚ فقط يه چيزي به آدما كمك مي كنه كه خودشون رو نجات بدن...
شجاعت.
اينجا حرف رو تموم مي كنم ‚ بايد اول چيز ديگه اي رو بگم تا بتونم اينو ادامه بدم...
اگه فردا باز از اون مدل احساسات قلقلكم ندن حرفم رو ادامه خواهم داد.



........................................................................................

Friday, January 24, 2003

- خب چشمات رو باز كن!
- نمي تونم.
- نمي توني يا نمي خواي؟
- نمي خوام.
- مگه صداش رو نمي شنوي؟
- چرا...
- خوش صدا نيست؟
- نه خيلي!
- چطور نه خيلي!! همون صداييه كه هميشه دوست داشتي!
- نه ‚ آخه...
- ...
- اصلا” ولش كن ‚ مي خوام همينطوري بمونم...
- خودتم مي دوني اينجوري دووم نمياري ‚ لااقل به موقع چشمات رو باز كن.
- آخه مي ترسم.
- از چي؟
- مي ترسم نتونم...



........................................................................................

Thursday, January 23, 2003

نمي خوام امروز بنويسم.
يه دنيا حرف دارم....
ولي
گاهي سكوت بهتر از هر چيزيه.
مانا يه چيزي مي خوام فقط به تو بگم...
يادته مي گفتي حس مي كني نا مرئي شدي؟
حالا مي فهمم چي مي گفتي.



........................................................................................

Wednesday, January 22, 2003

صبح از خواب بيدار مي شي...چشمات رو باز كردي و آرزو مي كني اي كاش كر بود و هيچ صدايي جز نفس هاي خودت رو نمي شنيدي.به ديوارهايي كه مثل نرده هاي سياه دورت رو گرفتن نگاهي مي اندازي و غرولند مي كني...
زير لبي به اين روز جديدي كه شروع شده لعنت مي فرستي شروع مي كني مثل يه آدم عصبي توي تخت غلت زدن.دلت مي خواد سيگار بكشي ‚ اما با خودت مبارزه مي كني.به خودت مي گي كاش همين الان يك جام زهر سياه بيارن بدن بهت و تو اون رو آروم آروم سر بكشي و آروم بشي...
ولي مي دوني كه بر خلاف جريان رودخونه نمي توني شنا كني پس بدنت رو آزاد مي كني تا با جريان رودخونه بري جلو كه يهو محكم مي خوري به يه سنگ ‚ شكمت زخمي مي شه . حالا يه رودخونه ي صورتي داري از خون با يه بدن كرخت شدو از سرما.
سرت رو با نا اميدي بر مي گردوني ‚ اون موجودات سياه و سفيد رو مي بيني كه بربر دارن نگات مي كنن ‚ انگشتات رو روي اونا مي رقصوني و يه لحظه حس مي كني آزادي...
چه حس خوبيه.دست راستت رو مي ذاري روي دلت و همون طور كه دست چپت داره پايكوبي مي كنه به صدات اجازه ميدي كم كم از گلوي خشكت تراوش كنه...
ديگه آزاد نيستي ‚ حالا صدايي كه از بدن خودت در اومده مياد و مثل طناب دورت مي پيچه...دوباره دلت درد مي كنه‚ دوباره بوي بركه ي گنديده ي اشكات سرت رو به درد مياره.
ولي ادامه مي دي تا اينكه اضطرابي تمام وجودت رو مي گيره و انگشتات گزگز مي كنه...
يك لحظه همه چيز مي ايسته ‚ آروم مياد ‚ گرماش رو روي گردنت حس مي كني.بدون اينكه بفهمي ميره و اين لحظه هم مثل هزاران لحظه ي گرم ديگه توي درياي سرد اجبار گم مي شه.
ديگه نيست.
چشمنت رو باز كردي و مي بيني بالاخره از اون بركه دو قطره اشك داره از چشمات سرازير مي شه...
دوباره راحتي داري آروم نفس مي كشي.
فكر كردن فقط به همين دو قطره اشك بهت حسي مي ده كه مي خواي فريادش كني...
چشمات رو مي بندي.
با تمام صدات مي گي:
من خوشبختم.



........................................................................................

Tuesday, January 21, 2003

قرار بود آدم شجاعي باشم.
حالا بذار يكم فكر كنم ببينم چرا اين قرار رو با خودم گذاشتم...
آهان ‚ ... يادم اومد.
در ادامه مي گم هزاران جمله در حال حاضر وجود داره كه عين حقيقته ‚ اما انقدر به معني خود جمله فكر كرديم كه از جنبه ي عملي اون توي زندگي دور شديم.يكيش ايناها:
“ از تجربه هاي ديگران توي زندگي بايد استفاده كرد. “
چه جمله ي زيبا و در عين حال مسخره اي.خوب پس بدين ترتيب فكر مي كنم عمر آدما اگه “دو“ سال باشه كافيه ‚ خوب همه چيز رو از ديگران مي پرسه و خودش رو راحت مي كنه.
باور كنين دو سال براش كم نيست ‚ آ خه قراره غذا هم نخوره ‚ استراحت هم نكنه ‚ ديگران از تجربه اي كه از غذا خوردن و استراحت كردن داشتن براش صحبت خواهند كرد. اون فقط بايد دور دنيا بچرخه و تجربه ي آدماي ديگرو كشف كنه. بعد كافيه اون تجربه هارو روي يك ورق بنويسه.بفرماييد زندگي سالم ‚ به نوعي مفيد و بي دردسر.
چه ربطي به شجاع بودن داره؟
تا اطلاع ثانوي قراره اين weblog فعال باقي بمونه پس فكر مي كنم وقت به اندازه ي كافي هست كه من تا دلم مي خواد اين حرفا رو كش بدم .



........................................................................................

Monday, January 20, 2003

ـ چرا اخم كردي؟
- ...
- تا حالا نديده بودم با اخم از خواب بيدار شي.
- حال تهوع دارم.
- به نظر نمي رسه ... مطمئني؟
- آره مطمئنم.
- آخه صبح به اين زودي‚ با اين آفتاب و آسمون آبي‚...شايد تو‏‌ٌهم باشه.
- شايد ولي تصويرش واضح بود.
- آهان!... بازم اون تصويراي كذائي‚...
- ...
- خواب يا بيدار؟
- خواب خواب.
- ...
- همه جا تاريك بود. فقط ايووني كه روش نشسته بودم با پنجره اي كه جلوم مي ديدم از تاريكي در امان بودن.
- روشنايي دل؟
- نه... دو تا چراغ نفتي كهنه.
- كهنه...؟
- آره ‚ كهنه ‚ ... اول نمي ديدمشون چون مجذوب گل هاي سرخي بودم كه پنجره رو احاطه كرده بودن...ولي خيلي طول نكشيد كه ديدم نور داره عوض مي شه‚ روشن تر و روشن تر مي شد.
- لابد چراغ اتاقت رو روشن كردن...
- خندت خيلي بي روحه...
- تو كه منو مي شناسي.
- نه‚... ولي لابد بايد بشناسم...اما خيلي طول نكشيد كه چراغ نفتي پنجره ي روبروم خاموش شد.چقدر تاريك بود.هيچچي ديگه ديده نمي شد...و چقدر غمناك بود.
- خوب لا اقل چراغ نفتي ايوون روشن موند.
- ...
- چيه؟چرا اينطوري نگام مي كني؟
- ديدي توهم نيست‚ ...
- چي؟
- ...
- آهان!!!!...
- قورتش دادم.
- چراغ نفتي رو؟
- آره...بعد هم دستم رو دراز كردم تمام گل هاي سرخ رو خوردم.
- ...
- ...
- خواب و بيداري فرقي با هم ندارن.
- آره ميدونم...هر دو جزئي از زندگين.



........................................................................................

Sunday, January 19, 2003

چقدر آدما كنجكاون بدونن جهنم چه شكليه
چقدر از عمر خودشون رو صرف خوندن وصف و تفسيرش توي كتاباي مختلف مي كنن ومي خوان حسش كنن
چقدر من از كودكي شيفته ي تصوير جهنم بودم
چقدر از عمر خودم رو صرف به تصوير كشيدن و لذت بردن از اون مي كردم

عجله لازم نيست...
بفرماييد اينم جهنمي كه چشم انتظارش بودي.

مگه جهنم به جز اينكه دلت سوراخ شده باشه و تمام اشكات به جاي اينكه از چشمات سرازير بشن‚توي دلت جاري بشن و اونقدر بمونن تا تبديل به يه بركه كدر بشن...آخرشم يه باطلاق كه همه ي احساسات رو توي حودش دفن مي كنه
مگه جهنم به جز اينكه توي جاي خالي قلبت يه آتيش بزرگ روشن كنن كه كم كم تمام بدنت رو به آتيش بكشه...

توي جهنم اشتباهات رو تبديل مي كنن به يه بادكنك زيتوني‚ بعد مي گذارنش توي گلوت‚ گرماي سياه اون آتيشه كم كم بادش مي كنه تا جايي كه نتوني ديگه نفس بكشي ...بازم باد مي شه تا اينكه ديگه جايي توي بدنت باقي نمونه...حالا...مي تركه.

وسط خاكستر بدن سوختت نمي شه تيكه هاي بادكنك رو پيدا كرد.

تيكه هاي ذوب شده ي بادكنك كه حالا پر رنگ تر هم شدن‚ توي همه ي زندگيت پخش مي شن.

اين همون مرگ بي پايانه...
مرگي كه تموم نميشه‚ چون جسمت زنده ست.
ولي من يه چيزي رو نمي فهمم؛ شيفتگي من به اون تصوير من رو به جهنم برد‚ يا جهنم به وجود اومد و خودش رو به تصوير من نزديك كرد.



........................................................................................

Saturday, January 18, 2003

آدم ترسو هر چقدر هم عاقل باشه آخر حماقتش به همه چيز غالب مي شه...
از موقعي كه تصميم گرفتم ترس رو كنار بگذارم تلاطم زندگيم بيشتر شده و اتفاق هاي عجيب و غير منتظره برام زياد مي افته اما در انتها هيچ كدومشون به بي راهه نرفته.اين قضيه هيچ ربطي به شانس نداره.موقعييت هاي زندگي كه مهره هاي قرمز ومشكي نيستن كه بخواي دست بكني توي كيسه درشون بياري.البته منظورم سرنوشت هم نيست.به هر حال خيلي چيزها از قبل دست به دست هم مي دن...
بگذريم...
شايد كوچكترين پاداش شجاع بودن اينه كه اجازه پيدا مي كني خودت باشي.چطوري؟
اول چند جمله از ارسطو رو بخونين و بهش فكر كنين.....فردا بيشتر خواهم گفت.
“اصلاح شدن عيب و عادت بد از طريق تقليد و تكرار همون نقص كه روان بايد ازش آزاد بشه انجام ميشه و در اين راستا عيب و نقص ها بي ضرر مي شن و روان خودش رو پاك مي كنه...“



........................................................................................

Friday, January 17, 2003

زندگي كردن يك هنره.
با اين تفاوت كه هنر زشت وجود نداره اما زندكي زشت ...
مي دونم هنر رو آدم مي آفرينه ولي در انتها اگر بخواي حساب كني عناصرش چيه ممكنه از عنصر مجردي مثل ذهن تا عنصري مادي تر مثل صدا يا رنگ نام ببري واين در حاليه كه مهمترين عنصر زندگي ‚آدم و تحولات درونيشه و توي اين دوره از زندگي فكر مي كنم “محكم بودن“ يكي از مهمترين عناصر دروني آدم هاست.
به يك مجسمه برنز خوش تراش تشبيهش مي كنم كه ما آدما تو دستمون مي گيريمش اما مي ترسيم هر لحظه از دستمون بيفته و خرد بشه؛چشممون رو دوختيم بهش و گاهي آنقدر فكرمون رو مشغولش مي كنيم كه يادمون مي ره توي جريان زندگي هستيم...آخرش چي مي شه؟هيچي...
بسكه به طرز نگهداشتنش تو دستامون فكر مي كنيم كه بيفته بشكنه.......
شايد منم دارم همين اشتباه رو مي كنم...
چون خودم بودم كه اين جمله رو نوشتم..”توي اين دوره از زندگي فكر مي كنم ....“



........................................................................................

Thursday, January 09, 2003

“ من مرگ خويشتن را با ديواري در ميان نهادم

كه صداي مرا

به جانب من

باز پس نمي فرستاد.

چرا كه مي بايست

تا مرگ خويشتن را

من

نيز

از خود نهان كنم.

“؛
امروز مجذوب اين پايان از شعر شاملو بودم...اين زمين قهوه اي رنگي كه منتظر من نشسته و قراره با اشكام خيسش كنم بدجوري فكرم رو به خودش مشغول كرده.حرفاي امروزشم يادمه.مي گفت:انگشتات نبايد بزنن ‚ صداي ذهنت بايد بزنه.يه آوازه...
حالا من بايد چه كار كنم كه تو ذهنم هيچ آوازي خونده نميشه‚هيچ پرنده اي هم نمي پره...
ثو ذهن من فقط سكوت جا داره
نه چون حرفي براي گفتن ندارم
چون ...
بهتره از خود نهان كنم.




........................................................................................

Home

online