Thursday, February 27, 2003

يکی بهم گفت خيلی وقته نيستم!
من که منظورشو نفهميدم ولی يه حسی از اين جمله گرفتم که باعث شد اين جمله ها رو در اين نقطه از صفحه رديف کنم:

من هميشه هستم!
کمرنگ و پر رنگ هم معنی نداره.
خيلی بی ربط شد...

ولی يه چند وقتيه سرم با مفاهيم و کلماتی بسيار محدود و واضح گرمه و خودم رو با اونا توی يک کمد زندانی کردم.گاهی اين فکر به سرم می زنه که بيام بيرون و يه هوايی بخورم ولی...
يعنی بهتر بگم،يه روش فکر کردن جديد برای خودم دست و پا کردم که از قبلی خيلی بهتره.
اين روش مثل ريختن قطرات آب روی همديگست بدون اينکه ظرفی اونو محدود کرده باشه.اين در حاليه که قطرات آب انباشته شده روی يک تيکه چوب دراز قهوه ای به طور عمودی تکيه کردن...
نه ! نشد !
بر عکسشو ببين..
يه چوب قهوه ای به صورت عمودی و يک مشت قطره ی آب ساکن روش...از هيچ ظرفی هم که آب رو محدود کنه خبری نيست.قطرات آب با وجود انرژی نهفته ای که دارن ، با آرامش تمام سر جاشون نشستم.
بعضی هاشون سوت می زنن...يکی دوتاشون هم برای فرار از نابود شدن عينک آفتابی زدن.

حالا اصلا" اينارو برای چی نوشتم؟
آهان يادم اومد!!!
می خواستم بگم من هستم ، هر چند که خيلی نمی انديشم.



يه ليمو ترش زرد
يه فنجون چای تلخ

The Doors

گور بابای زندگی.




........................................................................................

Wednesday, February 26, 2003

زندگی دل نداره...

اگه زندگی دل داشت ، بهم بيشتر رحم می کرد.
اگه زندگی حتی يه کم دل داشت ، می فهميد نبايد انقدر سر به سر يه آدم تنها گذاشت.

زندگی گاهی دروغ می گه...

اگه زندگی دروغگو نبود ، هيچوقت فکر نمی کرد که دروغکی می گم قلبم گاهی می ايسته.

اگه زندگی راست می گه فقط يه هفته با اضطرابای من زندگی کنه.
حاضرم شرط ببندم فقط يه روز صبح که تو اين خونه ، با آفتاب اين شهر از خواب بيدار شه تصميم می گيره تا تاريخ هست و اسم زندگی تو زبونا می چرخه راستگو باشه و دلرحم.

ميگين نه؟
ميگين نفسم از جای گرم مياد بيرون؟

حالا خواهيم ديد...
راستی ممنونم از اينکه comment می دين.فقط تورو خدا comment دردناک بدون اسم ندين.



........................................................................................

Tuesday, February 25, 2003

وقتی می فهمم که آدمی مثل اون به احساساتش اجازه می ده نسبت به من ابراز بشن ،
و
وقتی جسمم اين «خلاُ بسته بندی شده با گره های روحی» رو لمس می کنه،

آرزو می کنم نفسم توی شش هام تصعيد بشه.



........................................................................................

Monday, February 24, 2003

- بيا بشينيم با همديگه اين خونه رو بسازيم.
- اومدم...فقط يادت باشه تقلب نکنيا !!!!
- نه.قول می دم...ديگه اين کار از دستم بر نمياد.
- چطور؟
- آخه تازگيا شوخی سرت نمی شه.
- ...
- دلت برای اون موقعا که شوخی می کردی تنگ نمی شه؟
- نه ... اون موقعا گذشتن...پوستم ثانيه ها رو جذب مي کرد که يهو طوفان شد...حالا همه جا پر از شيشه ست.منم حوصله ی شوخی ندارم.
- اگه زود پير شی چی؟
- منو با چيزای الکی نترسون.اگه داشتم پير می شدم پيپ می کشم.اينطوری ديگه پير نمی شم.
- چند بار بهت بگم ادای ديگران رو در نيار؟
-عمدا" که ازش خوشم نمياد!
- پيپ رو می گی؟
- نه!...ماگريت رو می گم.
- آهان!!!... *ceci n'est pas une pipe؟!!
- آره خودشه...

* اين يک پيپ نيست.اسم يکی از نقاشی هاش.



........................................................................................

Sunday, February 23, 2003

آخه يکی بياد صاف و ساده به من بگه من از دست اين جسم چی کار کنم...آره دومين باره گفتمش....ولی به من ربطی نداره...ديشب چند لحظه به طور کامل قلبم ايستاد و ديگه نمی زد.



انگيزش مال يکي ديگست ولي بد نيست آدم گاهي از ديگران ايده بگيره...البته يه شرطي داره.
شرطش اينه که اول بايد خوب حسش کني بعد در موردش حرف بزني...اونوقته که اين ايده ميشه مال تو.مثل همه ي اون ستاره هايي که تعدادشون رو روي يه تيکه کاغذ نوشتي و گذاشتيش توي کشو و درشو قفل کردي!!
البته منظورم اين نبود که اينطوري فکر کنين و يه کاره تاجر شين...
تا وقتي يه ايده حس نشده مال هيشکي نيست،
تا وقتي يه ايده رو حس نکردي مال تو نيست،
پس اگه اولين نفري باشي که يه ايده رو حس کردي مي توني توي webloget بنويسيش و بکنيش مال خودت.

توي مغزت هزار تا اتاق هست.
هر کدوم مال يه چيزيه
يکيش مال درياست،
يکيش مال پله هست،
يکيش مال يه آيينه ي صاف،
يکيش مال دو تا فرشته ي نقاشي رافائلاست،
تو يکيش صداي دوبوسي و سوئيت کوچيکش خوب مي پيچه.

اينا هميشه هستن،هر بار که با اين احساسات توي زندگي مواجه مي شيم تو اين اتاقا چيزاي جديد مي ريزيم.و اين اتاقان که براي زندگي کردن بهمون نيرو مي دن.

ببينم؟!
ظاهراً با اين ايده اون قضيه ي تجربه ي دو ساله ي زندگي يه جورايي خيلي هم بيخود نمي شه!!!

مي شه به نظر شما؟




........................................................................................

Thursday, February 20, 2003

اول دو تا ديوار بودن يکي سفيد ،يکي پر از نقش.انقدر افسرده بودم که فقط آرزو مي کردم نقش و نگارا از روي يکي بپرن برن روي اونيکي و هر دوشون مثل هم بشن.تنها تفريحم همين بود،
اون موقع که
صداي ناقوس توي تپه ها مي پيچيد،
بعد از اينکه
سرماي تنهايي همه ي درختا رو مي خشکوند،
در حاليکه
قدم هام سست تر و سست تر مي شدن...


حالا ديگه ديواري نيست.
از ديوارا يه آسمون ساختم.

و اينو من مي خواستم.



........................................................................................

Wednesday, February 19, 2003

شنيدن اين آواز به تخيلاتم اجازه مي ده تندتر از هميشه بجنبن و روي واقعيت رو بپوشونن.
به به!يک خود گولزني تمام عيار!
با خيال راحت توي زمان گم مي شم.آينده رو با کمک گذشته ميبينم.از حال هم ديگه خبري نيست.دلم مي خواد موقع شنيديش سرم رو توي بالش قايم کنم.مي ترسم توي نور و هواي آزاد خوب گول نخورم.
اين حالت با احساس آرامش خيلي فرق داره.قضيه اينه که دقيقاًً براي فرار از آرامشه که اين آواز رو گوش مي دم.

نمي دونين چقدر کيف داره آدم خودشو محک بزنه! و تازه از اون بهتر!نمي دونين از اين سبک سنگين کردنا دست از پا دراز تر بيرون اومدن چه کيفي داره !!
اينطوري کلي موضوع براي فکر کردن دارين ،آخه زندگي بدون دغدغه؟ نمي شه که!!اگه مشکلي هم نداري بايد در اولين فرصت براي خودت بسازيش که نکنه يه وقت بيکار بموني و بهت الهام بشه که داري تو زندگي وقتت رو تلف مي کني.
آخه مي دونين يکي از تعريفاي زندگي چيه؟اگه حوصله ندارين حدس بزنين من اينجا به جاتون اين کارو مي کنم: زندگي يعني سوختن.
آهان نه ببخشيد!اينکه يه معني ديگه داشت!
تقصير خودتونه که حدس نزدين!!!! حالا عب نداره يه بار ديگه حدس مي زنم: زندگي يعني له شدن زير بار مشکلات و بدون حتي يک خراش از زيرشون دراومدن.

نظرتون درباره ي اين حدس چيه؟





........................................................................................

Sunday, February 16, 2003

جسم هم شده دردسر،
يا مريضه يا خوابش مياد.



زندگي ايستاده،
من قدم مي زنم.

کمي بعد

من يه نقطه ام،
از دور که ببيني انگار دارم روي زندگي قل مي خورم،
ولي من در واقع هيچ حرکتي نمي کنم.

ثابتم.



........................................................................................

Saturday, February 15, 2003

چه اشتباهي!
اين جمله رو بخونين:

آسمون همه جا يه رنگه؛

يکي اومد از وسط کلمه ها،کيسه اش رو پر کرد از همه ي چيزايي که لازم داشت.
مرز...ملييت...
من حواسم پرت شد.
من حواسم پرت شد،يادم رفت خودم مي تونم هنوز وجود داشته باشم،اگرچه بيرونم ناپديد شد.

من که دلم براي اونجا تنگ نشد،
دلم براي خودم تنگ شد وقتي اونجا بودم.



........................................................................................

Friday, February 14, 2003

همه ي اون چيزايي که فوت مي کنين تو هوا يه جايي جمع مي شن....



يادم نيست اين روش رو براي چي استفاده مي کردن اما از اون جايي که بايد تکليفم معلوم مي شد اينطوري نوشتم:
نيازبه قکر کردن نيست...کلمات خودشون هجوم ميارن...

حس: رنگ ‌- گرما - سرما - احتياج - انگيزه - شکل - توانايي - محکم - ديوار - راه - وزن - ريتم


احساس: دريا - بي انتها - تجريه شدن - به هم پيوستن - مردن - زنده شدن - روءيا - بيداري - بالا - پايين

نمي دونستم اين دو تا انقدر با همديگه فرق دارن.تا حالا از هر دوتاشون يه استفاده مي کردم...با اين حال هنوزم باهاشون مشکل دارموانگار تمام زندگيم رو محاصره کردن و قصد دارن همه چيز رو مسخ کنن.
حالا جدي! اونا مسخ مي کنن يا جوهر وجود مسخ شده رو زنده مي کنن؟...



........................................................................................

Thursday, February 13, 2003

يادتون ميره من هم آدمم دو چشم و دو پا دارم و گريه مي كنم؟؟
فراموش كار بودن خيلي بده ها !!!!!!!!



ماه غروب كرد.
آدمه از سايه اومد بيرون.
آفتاب اون چشمش رو كه كور نيست مي زنه.
دنبال نرده ها مي گرده.
نرده هاي سياه .
آدمه از گندم هاي طلايي رنگ پريده كه تلوتلو مي خورن مي ترسه .
به همون هيچيِ پشتش تكيه مي ده .
غروب مي زنه.
ماه طلوع مي كنه.








........................................................................................

Tuesday, February 11, 2003

مي خواستم يه گرماي ديگه معرفي كنم...
گرماي ناشي از خستگي از غم و تنهايي.
اين گرما باعث مي شه ديگه حوصله ي گريه كردن نداشته باشين و احيانا“ شبا هم ديگه خوابتون نبره.



- چشماتو باز كردي بالاخره؟؟
- آره.
- بدك نيست ‚ مثه اينكه داري باهاش كنار ميايي؟
- آره ‚هميشه همين طوري بوده ‚هميشه هم يادم مي رفت...
- هميشه...هميشه....تو از كجا مي دوني؟
- خوب مگه عيبي داره بگم هميشه؟
- يادت رفت باز؟
- دست من نيست ‚خوش باورم.
- فكر كنم الان خسته اي ‚ بايد استراحت كني...
- ....
- چشماتو ببند...!
- نمي تونم.
-اي بابا.... بازم كه همون شد!
- .....
- واسه چي نمي توني؟
- نمي خوام به همه ي اون تكراري ها عادت كنم.



........................................................................................

Monday, February 10, 2003

پريا گريه مي كردن ‚ مث ابراي باهار گريه مي كردن
پرياي خطخطي
خطخطي....خطخطي
مي دوني وقتي واقعا“ تنها ميشي يعني چي؟مي دوني وقتي واقعا“ كسي كنارت نيست كه بتوني براش اشك بريزي يعني چي؟مي دوني وقتي خنده هات از ته دلت نيست ولي از تنگ ترين جاي دلته يعني چي؟مي دوني وقتي سرماي بدنت باعث مي شه چشمات درد بگيره يعني چي؟مي دوني وقتي يه لاستيك بلند سياه قورت دادي يعني چي؟
مي دوني ؟مي دوني ؟مي دوني ؟
مي خواي بدوني؟نمي خواي بدوني؟بايد بدوني؟مي توني بدوني؟
مي خواي بگم زندگي رو بايد باور كرد؟
باور كن!
باور كن كه زندگي يعني غم.
شادي؟
بيرون از زندگي برو دنبالش بگرد.
و باور كن زندگيت فقط با غم ثابت مي شه نه با شادي...
شعار نده...فرار هم نكن.فقط باورش كن...آروم آروم!چرا عصباني شدي؟
نترس اگه داري باورش مي كني...ترس نداره.

از كي تا حالا شادي آدم رو ساخته؟
از كي تا حالا شادي باعث شده آدم به خودش ‚ به مكانش ‚ به فكراش حتي زير چشمي نگاه كنه؟
كي گفته شادي جزئي از زندگيه؟
خنده....شادي...

آدماي خوشحال
آدماي حوشبخت

اونا نمي خندن...
اونا وقتي دارن مي ميرن لبخند مي زنن.

فقط همين.

نه بيشتر
نه كمتر

حالا هي بشين كتاب بنويس!هي بشين نقاشي بكش...هي شعراي صد تا يه غاز بگو.هي مردم رو بخندون!
چيه؟خوشت مياد وقتي مردم رو گول مي زني؟خندوندن مردمي كه بايد يك لحظه توي غمشون تنها بمونن خيلي جالبه؟
بعد هي آيه بيار كه آي مردم بترسين...از همه چيز بترسين ‚حتي از خودتون....هي بگو نكنه جرا‏‏ ت به خرج بدين؟نه!مي رين جهنم!
فقط حرف گوش كنين!منم براي پاداش مهران مديري رو مي فرستم...اينطوري خوب مي خندين.




........................................................................................

Friday, February 07, 2003

اگه موقع نفس كشيدن و سوختن خيلي بخواي عمودي حركت كني ‚ هيچ وقت پرنخواهي شد.حركت افقيه كه به احساسات رنگ مي بخشه.
يادم رفت.
نبايد بالا و پايين رو فراموش كرد.مخصوصا“ پايين رو.بايد بدوني پاتو كجا ميگذاري.خيلي وقتا هست كه واقعيت توي دل قسمت مغلوب طبيعت زنداني مي شه.اگه چشم بدوزي به افق و از كنار اون چيزي كه زير سنگا خوابيده خونسرد رد بشي ممكنه براي هميشه از روي يكي از زيبايي ها يا زشتي هاي زندگي پريده باشي بدون اينكه تجربه اش كرده باشي.
يادت بيار...
مثل اون قطره كه روي سطح ساكن آب مي چكه....
آغوشت رو باز كن...



........................................................................................

Monday, February 03, 2003

تمام اتفاقات مهم زندگي توي “ گرما “ مي افته.
كدوم گرما؟
گرما كه كدوم نداره...
هر بار يه شكل و قيافست.

بيا اين يكيش: دلگرمي.




........................................................................................

Saturday, February 01, 2003

دلم مي خواست فقط يك لحظه مي تونستم توي ايوون اتاقم باشم.
دوباره به اون درخته كه روش سه تا لونه ي كبوتر هست خيره بشم و سرماي برف تهران رو روي گونه و پيشونيم حس كنم.
خيلي خواسته ي بزرگيه؟
دلم مي خواست دوباره در حالي كه هيچ چيزي وجود نداره كه با فكر كردن بهش به زندگي اميدوار بشم ‚ با مهرناز توي صف اون تاكسي هايي كه هيچ وقت نميان وايستم و لبو بخورم.
دلم مي خواست ...
آخ!
كاش همه ي اين تضويرهايي كه الان دارم مي بينم رو مي تونستم با كلمه ها بگم.
كاش مي تونستم از اون شبايي كه آسمون سفيد بود حرف بزنم.
اگه هنوز نمي تونم به شاخه هاي خشك درختا نگا كنم چون ياد درختاي كوچه ياس مي افتم تقصير خودم نيست.

مثل اينكه دلم نبايد هيچي بخواد.










........................................................................................

Home

online