Monday, March 31, 2003

آدم می تونه تا دلش می خواد مسائل عادی رو توی همديگه مخلوط بکنه تا گره ی کور بخورن بعد هم اصل قضيه رو فراموش کنه و نتيجه ای به ظاهر جديد به دست بياره که خيلی وقت پيش بهش رسيده بوده.
البته اگر زيادی با هوش هستين و نمی دونين با هوشتون چی کار کنين می تونين از اِين کامواها داشته باشين.



حالا می گم از گفتن حرفای تکراری دست می کشم...کافيه از بس گفتم :

"بايد شجاع بود! "
"بايد خواست! "
"بايد دونست! "

حوصله ی خودمم سر رفت چه برسه به شما...
حالا می خواستم پيشنهاد کنم بدون اينکه خودتونو دست کم بگيرين بيايين نقش يه کارگردان رو به عهده بگيرين.تورو خدا چپ چپ نگاش نکنين ، خيلی هيجان داره ...
شما بايد يه ميکرو فيلم بسازين از يه صحنه ی روزمره و خيلی معمولی.اما نه با دورببِن فيلم برداری و تشکيلات ، بلکه با حافظه و پافشاری بر حس خام اولين نگاه.بعد يه روز بشينين خوب نيگاش کنين.فکر کنين چند مدل ديگه می تونستِن اين نيمچه نمايش رو به تصوِير بکشين.
حالا چه فايده داره؟
خوب واضحه...
اون تصويرا...زوايای ديدی که انتخاب کردين...زمانی که هر تصوير روی صفحه بوده دقيقا" راهيه که توی زندگی دارِين طی می کنين.
ببينم...
اينو که به صورت يه نوشته نخوندين يه وقت؟!؟




........................................................................................

Wednesday, March 26, 2003

- وای !! چرا اينجارو انقدر بهم ريختی؟
- باهام حرف نزن..بايد تمرکز کنم.
- دنبال چی می گردی؟
- خوشبختی.
- خوشبختی؟؟...اوناهاش!...کنارته ! يه نگاه بهش بنداز!
- کو؟؟من که نمی بينمش!!...حالا گيرم هم باشه ، من که نمی تونم بهش دست بزنم.
- از کجا می دونی؟
- نمی شه...آخه نمی تونم.
- تو به سادگی می تونی اون خوشبختی رو که من دارم همون کنار می بينم به آغوش بکشی.اون چيزی که ظاهراً کارو سخت کرده اينه که نمی خوايش.
- الان سه شبانه روزه که بی تابم برای چشيدنش.مگه می شه چيزی که انقدر دنبالش بودم و الان کنارمه نخوام به آغوش بکشم ؟
- آره می شه.
- آخه مگه خوشبختی چشه که نخوام لمسش کنم؟!
- خوشبختی چيزيش نيست...مشکل از خودته.
- خوب اونکه معلومه !!!! منم که از اول بهت گفتم چون نمی تونم يه کم خوشبختی برای خودم دست و پا کنم بدبخت و درمونده شدم...
- منم بهت گفتم می تونی ولی نمی خوای.
- چرا اينطوری فکر می کنی؟
- چون از خوشبخت بودن فرار می کنی...
- فرار می کنم؟؟...
- آره...فرار می کنی...چون ازش می ترسی.



........................................................................................

Monday, March 24, 2003

نوشته ی ديروزم رو بخونين...
در ادامه ی حرف ديروزم ، " آيدا " يه خواننده ی عزيز ، در قسمت comment ، به مسئله ای اشاره کرده بود که جالب دونستم جواب خودم رو به همراه نوشته ی او اينجا بنويسم.
آيدا اونجا گفت : " چه واقعيتی؟واقعيت اينکه خدا به راستی مرده؟يا اينکه اصلاً تمام اين جهان مجموعه ای از توهمات انسانيه؟انسانی که می شه بهش گفت جانور خيال پرداز! انسانی که برای فرار از تنهاييش دست به همه کاری می زنه و واسه خودش نماد و سمبول می سازه. "
و اينم جواب من: انسان خيال پرداز ، به راحتی و حتی می تونم بگم با علاقه دوست داره با مواد و ظرف های روحی و ذهنی خودش تصوير جديدی از واقعيت مطابق ميلش بسازه و با اون زندگی کنه ، تصويری که گاهی حتی حقيقت هم نِست. اما همين انسان بزدل و از خود متشکر ، حتی يک لحظه هم به خودش و ذهن محدودش فکر نمی کنه.ذهنی که با زمان و مکان به زنجير کشيده شده.ذهنی که علاقه ی عجيبی به ويرانگری و شبهه سازی داره. معمولاً تحمل اينکه « ساده » بدون دستکاری يا « پيچيده » بدون ساده شدن واردش بشه رو نداره.
انسان بر خلاف خيال خامی که داره بايد بدونه واقعيت بيرون از وجودش هميشه هست.چه بخواد اونرو قبول کنه چه مثل کبک سرش رو بکنه زير برف.فقط خوش به حال اونايی که برای شناختن واقعيت دست به کار می شن و انقدر عنصرهای ذهنی رو بی موقع وارد کار نمی کنن.



........................................................................................

Sunday, March 23, 2003

چقدر وحشتناکه وقتی روی يه لايه کاه معلق روی آبای سبز دراز کشيدی.تا خفگی چند لحظه ای بيشتر باقی نمونده.
اون لحظه داری به چی فکر می کنی؟
چند تان اون چيزايی که تا اون موقع نديده بودي و دقيقا" همون زمان توجّهت رو به خودشون جلب کردن؟
چند بار به اون آرزوی به حقيقت نپيوسه ات فکر می کنی؟
چند بار بغضت می گيره و تسليم می شی؟
صدای چه کسانی رو می شنوی؟
حس می کنی چند نفر عاشق از دنيا رفتن؟
بدون اگه همون لحظه خفه شدی و به جای فکر کردن به اين جمله های نا اميد کننده لبخند نزدی ، بزرگترين اشتباه زندگيت رو کردی.
اگه تو بودی که تلاش می کردی و اعتماد ،
اگه تو بودی اون کسی که می گفت واقعيت رو می دونه.



........................................................................................

Friday, March 21, 2003

اگه می دونستم به اين زودی بهار مياد انقدر وقتم رو با نا اميدی تلف نمی کردم.



همه ی اونروزايی که از سرما داشتم يخ می زدم فقط به يه چيز فکر می کردم.چون با اومدن اون بود که می تونست اولين « نو » توی زندگيم ايجاد بشه.می گم اولين چون تا به حال اينطوری حس نکرده بودم.

آفتاب بهاری.



........................................................................................

Wednesday, March 19, 2003

اونيکی : چرا رنگت پريده؟
من : بد جوری ترس برم داشته.
اونيکی : ترس از چی؟
من : از خودم...
اونيکی : ......
من : چرا می خندی؟
اونيکی : آخه آدم مگه از خودشم مي تونه بترسه؟
من : خوب چرا که نه؟
اونيکی : البته چرا راست مي گی...آدم می تونه از نقطه ضعفاش بترسه...چون بالاخره ممکنه وقت و بی وقت همه چيزو خراب کنن.
من : نه ، منظورم اين نبود.
اونيکی : پس منظورت چيه؟....من که نمی فهمم.
من : منظورم اينه که از خودت بترسی...خود خودت.يعنی انقدر بد شکل و قيافه باشی که از خودت بخواهی فرار کنی.
اونيکی : آدم می تونه عاشق خودش باشه يا مثلا خودشو قانع کنه که هر چقدر هم بی ريخته بازم "يه آدمه"، که وجود داره و اخلاقيات و شکل و شمايل خاص خودشو داره...ولی اينکه از خودش بترسه...اين ديگه تو مغز من نمی گنجه.
من : خودتم می دونی اينا همش بهانه است.مگه تا حالا نشده جلوی آينه بايستی و بِيشتر از چند لحظه نتونی توی چهره ی خودت نگاه کنی؟
اونيکی : خوب... چرا...تا حالا شده که حاضر نباشم توی چهره ی خودم حتی نگاه کنم.
من : فکر می کنی چرا؟
اونيکی : خوب چون مثلا" موهام ژوليده بوده ، يا صورتم رو نشسته بودم.
من : خوش به حالت...ولی من حتی تر و تميز هم که جلوی آينه می ايستم نمی تونم توی صورت خودم نگاه کنم.
اونيکی : خوب اين می تونه يه مشکل روحی باشه.
من : آره مثل همه ی چيزای ديگه که بهش يه کلمه ی "مشکل روحی- روانی " رو می چسبونن و خيال خودشونو راحت می کنن....
اونيکی : وای چقدر حرف می زنی...کم کم حوصله ام داره سرمی ره...
من : چيه ؟ ياد اون روزايی افتادی که با خودت خلوت کردی و از همه فرار کردی بلکه از اون احساس مارپيچ خلاص شی ولی بازم می ديدی فايده نداشته ؟؟ياد اونموقع ها افتادی که فهميدی اگه همه چيز نکبته تقصير خودته؟؟ يا ياد اون موقع ها که همه ی قشنگی ها برات بوی تعفن می دادن؟؟ياد کدومشون افتادی؟؟
اونيکی : ياد اون موقعا افتادم که تو همش حرف می زنی و حوصله ی آدم رو سر می بری!!
من : من حرف از چی می زنم؟ به جز اينه که دارم حرف از خودت می زنم؟...حتی حاضر نيستی درباره ی خودت چيزی بشنوی؟
اونيکی : تو که در باره ی من حرف نمی زدی ! داشتی از خودت می گفتی.
من : خوب چه فرقی می کنه؟ موی هر کی رو بکشی جِغ می کشه...
اونيکی : نه بعضی از آدما مقاومن و به اين راحتی ها جيغ نمی کشن.
من : باشه خيلی قضيه رو اسفناک نمی کنم ، موی هر کی رو بکشی دردش می گيره...
اونيکی : نه من آدمايی رو می شناسم که حسشون در اين زمينه ها خاموشه ... هيچ وقت هم دردشون نمی ياد.
من : آهان...باشه...من الان برات همه ی مثالای دنيا رو هم که بزنم توش می گردی يه چيزی پيدا می کنی که ازش ايراد بگيری.
اونيکی : ازت ايراد می گيرم چون عصبانيم...می خوام اينطوری خودمو خالی کنم.
من : عصبانی از چی؟
اونيکی : از تو ، از حرفات ، از فکرات ، از تصويرات. شور همه چيزو در مياری بعد انتظار داری آدم عصبانی نشه؟
من : اينا مشکلات و تاريکی های شخصيت منن ، چرا بايد تو رو اذيت کنن؟
اونيکی : چون منو ياد مال خودم می اندازن.هر بار که باهات حرف می زنم تا چند روز نمی تونم دست به لباسم بزنم.از اينکه اون لباسا بوی پوست بدن خودم رو می دن حالم بهم می خوره...
من : خوب بشورشون!تو که همونی بودی که اگه موهات ژوليده بودن می رفتی شونشون می کردی بعدهم با خيال آسوده و بدون ترس توی چهره ی خودت نگاه می کردی؟! پس چی شد که حالا از بوی پوست خودتم حالت بهم می خوره؟
اونيکی : ...
من : گريه چرا می کنی؟
اونيکی : ...
من : نمی خواستم ناراحتت کنم....لطفا" انقدر فرياد نکش...آروم باش...
اونيکی : به من دست نزن.برو می خوام تنها باشم.
من : حالا چرا داری لباساتو دو می آری؟لخت که نمی تونی بمونی ، سرما می خوری . بذار بهت يه پيراهن تميز خوشگل سبز بدم بپوشی.از اونايی که روش خورشيدای زرد داره.
اونيکی : نمی خوام ، ...من هيچی نمی خوام.فقط برو بيرون و کابوساتم با خودت ببر.
من : از بس جيغ کشيدی قرمز شدی.فکر کنم واقعا" اينجا ديگه جای من نيست...می رم چند روز ديگه ميام سراغت.
اونيکی : برو...برو...





........................................................................................

Monday, March 17, 2003

نفس گرمی برای به آغوش کشيدن
لبخند ملايمی برای عاشق کردن

سبزآبی تنهايی معلق در سکوت

سد کوتاهی از اشتياق برای سينه به سينه شدن
شربت شيرينی از زمان برای سر کشيدن

از پوسته ی خشک هرزگی ، قطره ی آبی برای دگرگون شدن

طلوع زندگی
سکون

جيغ...




........................................................................................

Friday, March 14, 2003

آدما ...
غير آدما...
مثل امواج ، با سرعت ، از کنارم رد می شدن.
امواج سيال
سيال رنگی.

روی شيشه ی مقابلم يه حس آشنا برای چند لحظه به تصوير کشيده شد ، اما اون...زود تر از اينکه بخوام بهش نگاه کنم جذب شيشه شد.
شيشه ای که توان شکستنشو ندارم.
همونی که جلوی چشمم ، يکم دورتر ، آويخته شده تا دنيارو باهاش ببينم.

اون شيشه « من » رو جذب خودش کرد.





........................................................................................

Thursday, March 13, 2003

يه روزايی هست که آدم هيچ حس خاصی نداره ،
افکارش توی روزمرگی گم می شن.

اين روزا پس مونده ی يه دوره ی قديمی ان ، قبل از اينکه متحول شده باشه..



........................................................................................

Tuesday, March 11, 2003

ديگه وقتش رسيده بود از کمد بيام بيرون.
تا چشمم به نور عادت کنه ، يه چند روزی طول کشيد.
نفس عميق کشيدم.
بيرون همه چيز سر جاش بود.

فقط نمی دونم با اينهمه اشکال مختلف" غم " چی کار کنم.



........................................................................................

Monday, March 10, 2003

با اون عينکش نشسته بود روبروم ، داشت از قديما می گفت.
داشت می گفت چطوری همه تو سر و کله ی هم می زدن.کم مونده بود شاعرا کار و زندگيشونو ول کنن بيان بشينن دائم در اينباره بحث کنن.
يکی از " بئاتريچه" می گفته ، اونيکی هم با قيافه ی درباريش حتی زحمت جواب دادن به خودش نمی داده. هر کي هم از راه می رسيده وظيفه ی خودش می دونسته تو اين بحث شرکت کنه....چه بحثای داغی!!

نگفتم همه ی اين دردسرا به خاطر چی بود؟!

به خاطر عشق.
عشق زميني....

آره به همين مسخرگی !
فکر کنين!!
اون آدما همه ی عمرشونو گذاشته بودن بابت اينکه ببينن عشق چيه و عاشق کيه و از اين حرفا...تازه از اين بدتر! فکر کنين يه خروار در اين باره شعر هم گفتن...و از همه ی اينا غير قابل تحمل تر! چند تا آدم بيکار تو اين دوره زمونه که همه ميرن کره ی ماه ، نشستن تمام عمرشون رو صرف فهميدن حرفای اينا کردن....
می بينين چقدر بی کارن؟!
ما خوشبختانه آدمای متمدنی هستيم و قدر " زمان " رو می دونيم ، مثلاً می دونيم به جای اينکه وقتمون رو با فکر کردن پر کنيم بهتره بريم " Mc Donald's " و همبرگر با سيب زمينی سرخ کرده بخوريم!!
به به!! دلم خواست!
خدا رو شکر که به خنگی اونا نيستيم...



........................................................................................

Sunday, March 09, 2003

اين چيزی بود که هميشه آزارم می داد...

ما آدما نشستيم يه گوشه ، دست روی دست گذاشتيم.هيچ کاری برای خودمون نمی کنيم؛

وجودمون رو با زنجيرای ترس زندانی کرديم،
دوتا چشممون رو با دستای خودمون کور کرديم که مبادا نقطه ضعفامون رو ببينيم،
همه ی آينه ها رو شکونديم که نکنه واقعيت وجودمون توش انعکاس پيدا کنه و زشتيش اذيتمون کنه،
احساساتمون رو کرديم توی گونی ، درشو بستيم بعد هم انداختيمش توی آتيش...چرا؟
چون بلد نبوديم ازش استفاده کنيم
عقلمون رو از جمجمه امون کشيديم بيرون ، سرخش کرديم و خورديمش...چرا؟
چون می خواستيم از مسئوليت "آگاه بودن" شونه خالی کنيم و توی کثافتکاری های دنيای اطرافمون با خيال راحت تر شرکت کنيم.


در کنار همه ی اين کارايی که کرديم ، يه چيزی رو هم از فرهنگمون به ارث برديم.
ياد گرفتيم مهربون و درستکار باشيم. برای گداها و بدبخت ها اشک بريزيم.واسه ی بچه های مريض تبليغ کنيم.
نمی گم اين کارا بده !! من دست بوس همه ی اون آدمايی هستم که قلبشون برای شاد کردن ديگران و کمک بهشون می زنه...
ولی ما می خواييم در عين اينکه هر روز داريم هزاران بار حقوق همديگرو به روش های مختلف می خوريم، بهم کمک کنيم و برای هم دل بسوزونيم.اونم چه دل سوزی!! از اونايی که ته دلمون فقط داريم به بهشت فکر می کنيم و به اينکه زودتر يکی رو پيدا کنيم بهش اين دلسوزی رو نشون بديم.
آره اين همون چيزيه که عذابم می ده...
فقط می دونم "راه" رها شدن از همه ی اين مشکلاتی که با دستای خودمون برای خودمون ساختِم ، زاری و شيون نيست.نوشتن متن هايی هم نيست که آدم رو به گريه می اندازن.

راهش خيلی ساده تره
"راه" ساده....اما پر پيچ و خم.


من ديگه زيادی حرف زدم...يه وقت سوء تفاهم نشه...منم يه آدمم با همين مشخصاتی که بالا نوشتم.اينارو فقط برای اين نوشتم که به اون خواننده ی عزيزی که در جواب نوشته ی ديروزم از کودکان بيمارستان مفيد حرف زده بود بگم ،من چشمم رو به روی قشنگی های زندگی نبستم ...
من برای طی کردن اين "راه" هست که به يک ثانيه اميد محض احتياج دارم.



........................................................................................

Saturday, March 08, 2003

نه اون ماه حلال مسخره دردمو دوا می کنه ، نه اون پله های بی انتها.
دلم يک ثانيه اميدواری محض می خواد.



پشت به پنجره نشسته،پيپش کنار لبش...
فکرش روی يه نقطه گير کرده.انگشتای اون دستش که به ميز تکيه کرده منقبضن.
تنها نيست،
دورش پر از آدمه....ولی او چقدر تنهاست.
زير چشمی به آدمای اطرافش نگاه می کنه ، می خواد يه چيزی توی چهره ی اونا پيدا کنه.يه چيزی که به خاطرش بی ارزه لبخند بزنه.ولی هيچی نمی بينه جز انقباض و انبساط نا هماهنگ گوشتای مرده ی اون صورتا.
دورش پر از آدمه...ولی او صدای نفسی نمی شنوه.
چند ثانيه ای ازآخرين جمله ی يکی از اونا گذشته..همه غرق خندن...اونم زورکی لبخند می زنه.نمی دونه چرا اون لبخند زورکی کم کم تبديل به يه قهقهه می شه.از بس می خنده صورتش بی حس می شه.
پيپش رو از گوشه ی لبش بر می داره ، آرنج دو دستش رو می ذاره رو ميز.
حرف می زنه ، می خنده....آدما می خندن...مثل قبل حرف می زنن.
انگشتای دستش آروم گرفتن.
اگه زودتر فهميده بود ، هيچ وقت کت و شلوار خاکستريشو نمی پوشيد.
ديِگه خيالش راحته.در حاليکه می خنده با خودش خلوت می کنه.
يه لحظه ايست مطلق برای او....نه برای ديگران.
ديگه نمی تونه به حالت قبليش ادامه بده.همه چيز سبک شده.او می دونست.ولی بقيه فقط می بينن که بی حرکت شد.
يکی آروم می گه: "مرده..."
بقيه می خندن.



يه چيزی واقعا" کم شده بود.
يه صدا.
صدای نفس يه گنجشک توی باغچه ی حياطی که پشت بهش نشسته بود.




........................................................................................

Monday, March 03, 2003

تضاد خيلی چيز خوبيه در صورتی که هر دو عنصر تشکيل دهندش ريشه در خودمون داشته باشه.
گاهی يکی از اون دو عنصر به طور واقعی در ژرفای روحمون ، وجود نداره.اون چيزی که جای اون عنصر رو تصاحب کرده فقط يه تصوير غلطه.تصويری که روحمون برای پر کردن خلاُ هاش از دنيای اطراف قرض ميگيره و دير يا زود برای رهايی از سنگينيش شورش می کنه.
اگر آدما جراُت کنن و اون خلاُ رو ازش فرار نکنن،می تونن به موقع بشناسنش و با ماده ی مورد نياز، پرش کنن.



........................................................................................

Sunday, March 02, 2003

تضاد خيلی چيز خوبيه.



بذارين براتون يه چيزی تعرِيف کنم!
می دونم بعضی هاتون حوصله ندارين به حرفام گوش بدين و بيشتر دوست دارين حرفای توی گوش خودتون رو بشنوين،ولی باور کنين اين شنيدنه.

يادم مياد اون موقعی که من هيچ اطلاع خاصی از "پينک فلويد" و به خصوص " گليمور" نداشتم، يکی بهم آلبوم "ناقوس جدايی"* رو داد تا گوش بدم.من نه حوصله داشتم نقدش رو بخونم نه حوصله داشتم خيلی از تکنيک آهنگسازی و قدرت بيانش خبردار شم.فقط توی ده روزی که اتفاقا" تنها بودم ، درحاليکه بدون هدف توی خيابونای خلوت راه می رفتم گوشش می دادم.
حالا اينارو برای اين نگفتم که بگم من يه روزی اين آلبوم رو گوش می کردم.
می خواستم بهتون بگم،از بعد از اون دوره ، من هميشه طرفدار پر و پا قرص اين آلبوم شدم، و در حاليکه آدمايی چه صاحب نظر چه سطحی و برچسبی، دلايلی کاملا" منطقی برای رد اين علاقه برام ميارن نمی تونن در اين حس خدشه ای وارد کنن.چون اون آلبومی بود که توی مغز من يه اتاق جديد ايجاد کرد.
اتاقی که توش صداهای ساخته شده توسط گليمور،به گوش می رسه، و من اونجا در عين تنها بودن خوشبختم.
حالا من حرفام تموم شد ولی شما بايد به من يه چيزی بگين؛
به نظر شما اين اتاق با ارزش رو آدم می تونه حتی به خاطر بهترين نقدها خراب کنه؟

* Divison Bell



........................................................................................

Saturday, March 01, 2003

دلم گرفته.
می خوام بشينم يه جا ، ساعت ها بی حرکت. بدون فکر کردن به غم.
بذارم بدنم اون کاری رو بکنه که دوست داره.
انقدر گلوم رو وادار نکنم با بغضم مبارزه کنه.
انقدر بر خلاف خواسته هايی که تو يک ثانيه شکل می گيرن و تموم می شن عمل نکنم.
بذارم اون قسمت ضعيف و رنجور روحم يه کم استراحت کنه و خرابکاری هاشو با خيال آسوده انجام بده.

يه آرزو به دلم مونده که هيج وقت عملی نمی شه.چون خودمم خوب می دونم رو زمين اين آرزوها خريدار ندارن.
به هزار شکل مختلف يه صحنه رو تصور کنم.... بلکه با خيال تحقق يافتنش يه کم آروم شم.

صحنه ی پرواز کتاب ها...

قصه نگفتم...
واقعا" دلم گرفته.



يه آقای بداخلاق کم حوصله که می گه جواب همه ی سوُال هارو می دونه.
وسط حرفاش دائم يه کلمه رو تکرار می کرد که من تا به حال نشنيده بودم.دفعه های اول خجالت می کشيدم ازش بپرسم.ولی بعد که ديدم اوضاع ديگه واقعا" خرابه و من هيچی از حرفاش سر در نميارم ، با شرمندگی زياد بهش گفتم:
- می شه آخرين جمله تون رو تکرار کنين؟
- خوب جمله ی آخرم....بذار ببينم...
- اگه می شه عين جمله تون رو بگين!
- آهان،باشه...گفتم: اون نويسنده در آخرين کتابش گف...
- همين بود!!!.."کتابش" چيه؟
اينجا اين آقاي اخمو انقدر بلند خنديد که نزديک بود گوشم کر شه.
- "کتابش" نه!!!!...احتمالا" منظورت "کتاب" بود.
- آره...همون.
اخماش رفت تو هم و گفت:
- يعنی واقعا" نمی دونی کتاب چيه؟
من شونه ام رو بدون اينکه تو چشماش نگاه کنم انداختم بالا .
اونم خيال کن دنيا رو بهش داده باشن ازم خواست تا باهاش برم و کتابخونشو ببينم تا بفهمم کتاب يعنی چی...اينطوری که می گفت يه کتابدونی داره از سقف تا آسمون پر از کتاب.
وقتی رسيديم به کتابدونيش دويد رفت از توی کتابدونيش يه چيزی برداشت و شروع کرد به خوندن.نميدونين چقدر مسخره می خوند.دو تا کلمه می خوند سه تا شو می گفت خوندن نداره.چهار تاشو بلند تکرار می کرد،پنج تاشو اصلا" تلفظ نمی کرد.خلاصه من که هيچي نفهميدم.ولی اون هم گفت از وسط کتابا بايد اون چيزی رو پيدا کنی که خودت می خوای و گفت معنی واقعی کتاب اينه.فکر کنم برای همين بود که اون فقط کلمه هايی رومی خوند که خودش دوست داشت خونده شن.برای همينم فقط ظاهر واقعيت رو می دونست.
فکر کنم زندگی رو هم از حفظ کرده بود و به جمله های خودش هم عادت کرده بود.
می خواستم بهش بگم به جای اينکه يه جا بشينه و بذاره خودش و کتابدونيش انقدر خاک بخورن ، بره دريا شنا کنه.

حالا يه چيزی بهتون می گم پيش خودمون بمونه! نرين يه وقت بهش بگين!!...می خواستم بگم من آخرشم نفهميدم کتاب اون مکعب مستطيل های رنگ و وورنگ اون کتابدونيه بودن يا نشخوار کردن اون آقا اخموه ؟!



........................................................................................

Home

online