Thursday, December 12, 2002

يكي از رنج آورترين لحظات زندگي موقعيه كه ظرف احساس آدم شكسته ميشه...
تمام احساستت هرز ميره و تو مي موني با يك وجود خالي.
نه اينكه خالي بودن رو دوست نداشته باشم، خودم رو وقتي خالي هستم بيشتر دوست دارم.ولي آخه دو مدل خالي بودن داريم:
گاهي هست كه به احساساتت شكل مي دي،با تپش قلبت نرمشون مي كني و مثل توده اي از هواي گرم متصاعدشون مي كني و خالي مي شي...اون موقع خيلي لذت بخشه چون زندگي رو با نوك انگشتات لمس ميكني.البته گاهي بغضت مي گيره و بايد حواست رو جمع كني كه يك وقت اين همه احساسات رنگو وورنگ رو با گريه هدر ندي!، ولي گاهي هم احساساتت به صورت يك مشت آدم كوتوله ي بي قواره در ميان و توي بدنت بالا پايين مي پرن و به هر ترتيبي كه شده خودشون رو مي خوان از قفسه ي سينت آزاد كنن، در نهايت يه جوري خالي مي شي انگار هيچ وقت وجود نداشتي!اخه اون كوتوله ها خيلي موذي ان و اگه همونجا بمونن توي دلت تجزيه مي شن و و بعد از اينكه روحت رو آلوده كردن تو رو مست سياهي مي كنن!اون وقته كه مثل امروز من همه چيز رو فقط اون جوري مي بيني كه خودت دوست داري،نه اون جوري كه واقعا“ هست...از همه چيز انتقاد ميكني و با يه لحن پر مدعا مي خواي بزرگ بودنت رو به همه ثابت كني...
بي خبر از حقيقت وجودت..... بي خبر از واقعيت دنيا.....
اينه كه آدم رو رنج مي ده....



........................................................................................

Sunday, December 08, 2002

چيزي كه هميشه به حسم براي برداشتن يك قدم جديد مسير مي داد،نوع برداشتن اون يا به عبارتي “شروع كردنش“ بود.ولي اين از معدود دفعه هايه كه بدون اينكه اون “شروع“ برام معني شده باشه دارم يه كاري رو انجام ميدم.
خيلي هم بد نيست آدم گاهي تو زندگي خلاف “هميشه“ رفتار كنه؛ مخصوصا“ اگه يكي از دوستاش تشويقش كرده باشه! البته قضيه به اينجا ختم نميشه.بايد به سهند بگم كه ازش ممنونم كه من رو وادار كرد خودم كم كم اون “شروع“ رو به وجود بيارم...



........................................................................................

Home

online