Tuesday, April 08, 2003

نمی دونستم می شه تا اين حد هم فريب خورد...

بار ها و بارها فکرش رو بنويسه اما انقدر به نظرش ابلهانه بياد که نتونه ادامش بده...
از همه ی آدمايی خوشش بياد که مثل خودش هستن.

فکر کنين يکی هيچ کاری تو زندگيش نکنه به جز تشکرهای نا محدودی که از خودش به عمل مياره...!!!!
حتی يک لحظه هم به خزعبلاتی که دائم سر هم می کنه شک نکنه.


به نظر شما ، همچين آدمی بايد چيزی هم به نام وبلاگ داشته باشه؟


من خيلی صداقت رو دوست دارم.
خودتونم دارين می بينين از اين همه جمله يه کلمه حرف حساب هم...

دارم بهانه ميارم که ديرتر ازتون خداحافظی کنم...


چقدر سخته...!

سکوت ،سکوت ،سکوت...


می نشينم روی زمين بهش خيره می شم.
وقتی از ته دل ناراحتی ديگه نمی تونی گريه کنی...




خدانگهدار...












........................................................................................

Sunday, April 06, 2003

نمی دونم چطوری ديشب به اونجا دعوت شدم.البته خيلی هم مهم نيست که بدونم.مهم چيزاييه که اونجا ديدم.براتون می خوام بگمش.

نزديکای صبح بود .شبش يه صداهايی از بيرون می اومد که با هميشه فرق داشت.ماهيتشو نمی گم ، زير و بميش رو می گم.بدون اينکه خيلی سخت باشه از خواب بيدار شدم.پنجره رو که از تختم خيلی فاصله نداشت باز کردم.در فاصله ی کمی از خاک داغ سرزمين نخل چند نفر همه چيز رو خراب کرده بودن و درختارو دار زده بودن.با بعضی از اونا يه آلاچيق درست کرده بودن و به بالاترين نقطه اش يه تخته ی چوبی وصل کرده بودن که روش با حروف کج و کوله نوشته شده بود: «نجات دهنده گان دنيا ».زيرش هم اين عبارت رو به سختی می شد تشخيص داد :«آزادی معنويات».
اول فکر کردم دارم مثل هميشه خواب می بينم.نمی تونستم تصور کنم بازم اين نمايشنامه های يونانی تراژيک قراره اينجا اجرا شه.ولی سعی کردم به خودم بقبولونم که اين آدما فقط به خاطر کابوسی که سالهاست شبا می بينن اينجارو به اين روز انداختن.گفتم لابد عذاب وجدان از خود بی خودشون کرده و همه چيزو ريختن و پاشيدن بعد هم که ديدن جلوه ی خوبی نداره اين آلاچيق رو با بدبينی علم کردن تا به راهشون جلوه ی جديدی بده.ولی ظاهرا" همه چيز به اين راحتی ها نبود.آخه يکيشون اون بيرون ايستاده بود و از آدمايی که کنجکاوانه زل زده بودن به اون تابلو ، دعوت می کرد که توی مهمونيشون شرکت کنن.با خودم فکر کردم من که الان مدت هاست يه آدم هم در اطرافم نديدم بهتره برم يه سرکی بکشم ببينم چه خبره.از ترس اينکه همه اونجا شيکپوش باشن و من به واسطه ی بد لباسی مورد بی توجهی قرار بگيرم لباس مناسبی پوشيدم ... می دونم خيلی بده که آدم با دام خود اينا اسير شه ولی زيادی متمايز بودن هم کار دست آدم می ده.
چشمام رو بستم و از پله ها آروم اومدم پايين.راستش انقدر مغزم مغشوش بود که نفهميدم کی رسيدم بهش.مثل هميشه آروم و بدون اينکه کسی متوجه ورودم بشه رفتم و يه گوشه ی دنج پيدا کردم و نشستم.چند لحظه ای طول کشيد تا بفهمم صاحب اين مهمونی و دست اندر کارش کيان.
يه خانم ميانسال ، از روی صندلی فلزيش تکون نمی خورد.موفع پوک زدن به سيگارش يه چشمش رو نيمه بسته می کرد و در باقی مواقع به يه جای دور چنان خيره می شد که گقتی برای آينده خيلی نگرانه.ولی اين نگرانی فقط به همون نگاه ختم می شد و به سيگار های بی حسابی که مرتب از يه آلاچيق ديگه براش می آوردن.اون خانم آرزو می کرد يکی از اهالی شهر کتاب "اگر می توانستم " بود که روی پيشونيشون يه صفحه هست که روش افکار ناخواسته به تصوِر کشيده می شن چون اون حتی ناخواسته افکارش به نوشته های اون تابلو تمايل داشت و اصلا" مثل ما آدمای معمولی نبود که گاهی افکار پليد دارXم.اون می خواست همه ببينن چقدر خيرخواه و روشنفکره.
اون مرد جوون با بالا پايين رفتنای بی وقفش سکون روشنفکره رو جبران می کرد.دائم سعی داشت پولايی که از جيبش سرازير می شدن رو بدون اينکه کسی بفهمه توی يه کمد درب و داغون بچپونه.خيلی نگران رفتارش نبود. چون می دونست نياز بی بروبرگرد آدما به اونا نميگذاره خيلی فکر کنن.حتی نمی ديدن که گاهی نيازمند پولايی می شن که خودشون آفريده بودن.
آخر همه هم اون پير مردی بود که بقيه رو به اونجا دعوت می کرد.دلش می خواست يه موقحيت پيدا کنه و از اين شغل طاقت فرسا استفاء بده.
من سرم داشت گيج می رفت.
اونهمه دود...رنگای داغ...اون نمايش بی انتها...

برگشتم خونه.

از اون موقع تا حالا نگران پشت شيشه نشستم. دارم نمايش رو دنبال می کنم.
فقط اومدم بهتون بگم بايد زودتر يه فکری به حال اون آدما بکنيم...





........................................................................................

Saturday, April 05, 2003

وبلاگ نويسی يه خاصيت داره که زورش به همه ی نقطه ضعفای جانبی می چربه.
اونم اينه که با دوباره خونی مطالب گذشته سعادت ملاقات با آقای "حماقت" رو پيدا کردم..



........................................................................................

Thursday, April 03, 2003

هيش!!!!

می شنوين چقدر قدماش سنگين و مطمئنه؟

گاهی شک می کنم به اينکه اسم اين رو هم زندگی می شه گذاشت.ولی فقط چند لحظه کافيه تا صدای اون قدما کم کم محو شه و سکوت خالص بر قرار شه.تضادی که بينشون هست خيلی قشنگه.

نشنيدين!؟؟

می خواستم بگم يه بار برين سمت راست داوود * بايستين ، يه بار سمت چپش.اونوقت بياين به منم ياد بدين چطوری می شه هم ساکت بود هم قدم زد.

* مجسمه ی Michelangelo رو می گم.



........................................................................................

Wednesday, April 02, 2003

آروم آروم
می خوام لبخند برنم.


باشين.
قاتل احساس باشين.
چکش باشين.
ذره بين کدر باشين.
آب سرد باشين.
دود و خاکستر باشين.

به من چه؟
هر چی هستين مال خودتون.نوش جون.
زندگی خودتونه.
مال من نيست که ...

آهای فسقلی!!!!!
برو اونور! وقت ندارم زير پات له شم!




گرمای ناشی از اميد ، در لحظه ای سرشار از ترديد.



........................................................................................

Home

online