Friday, May 30, 2003

- من فکر می کنم که...
ميشه نظرمو بگم؟
^ بله،بله...بفرماييد نظرتونو بگين.
- گفتم.
^ خوب راستش من با نظرتون موافق نيستم!
- جدی؟
^ بله،کاملا" جدی.
- پس حالا چی می شه؟
^ از نظر من که هيچ.
- خيالم راحت شد...پس با نظرم موافق بودی؟
^ بله و بهتون می گم که با اين طرز فکر تبديل به يک وزغ می شيد.
- وای خيلی خوشحالم!!
^ بايد نگران باشيد ...
- من فکر می کنم اين حالت بيشتر خوشحال کننده است...
^ شما اشتباه می کنيد.
- مثل هميشه....
^ ولی اگر لبخند برايتان خوشايند تره می تونيد به راحتی و بدون فکر به هر نوع قانون شرعی و عرفی بخنديد.
- وای سرم درد گرفت!!!چقدر کلمه ی قلمبه سلمبه تو يه جمله گفتی....حالا فعلا" می خوام يه کم گريه کنم.
^ گريه کنيد!
- نه ولش کن...ديگه گريم نمياد.
^ پس بدين ترتيب خواهم گفت.
- که؟
^ که بهتره فراموش بشه.
- فراموش؟!
^ بله.
- نه... من فقط چيزايی رو فراموش می کنم که بايد به خاطر ميسپاردم.
^ ستودنی است!!
- "او" هم همينو ميگه.
^ او کيه؟
- ...
^ ناگزير "او"يی وجود نداره.
- آره...ولی مگه مهمه؟
^ نه...من می رم.
- چه زود.
^ 3 هفته زوده؟
- نه البته...
^ بدرود.
- بدرود...



........................................................................................

Sunday, May 25, 2003

لغتنامه هم چيز خوبيه ، مخصوصا" از اين مدلش :

نوستالژی:احساسی تلخ و شيرين نسبت به انسان يا موقعيت يا هر چيزی در گذشته.
ريشه ی اين کلمه:يونانی از واژه ی nostos.
واقعيت اين کلمه : عدم توانايی يک انسان برای روبه رويی با آينده وعدم خواست او برای رد کردن موانع مادی و/يا معنوی کوچک يا بزرگ.
زمان استفاده: هنگام تعليق در دوره ای از بی زمانی مطلق .
نتيجه ی عملی کوتاه مدت : لذت بردن.خلق احساسات جذاب و قابل فهم برای جامعه انسانی که گاه زمينه ساز ايجاد "شاهکار" هنری می شود.
نتيجه ی عملی دراز مدت : فرار به طرزی روشنفکرانه.



........................................................................................

Saturday, May 24, 2003

عصر ديروز مثل اکثر اوقات داشتم به "مشکل" فکر می کردم.
اين بار بر خلاف اون اکثر اوقات به "حل شدن" هم فکر کردم.

"حل شدن" يکی ار اين فعل هاست که به راحتی از کله ی آدم سرازير می شه ولی خارج از اين راحتی معنای قشنگی داره.
مثل يه فضای خالی که ، مايعی از «زمان» اون رو پر می که و ذره های «فکر» و «تجربه» رو به آغوش می کشه. بعد نوبت به "مشکل" با اون شکل و شمايل بد ريختش می رسه که گاهی از جانب "دارنده" اش دعوت به شيرجه زدن توی اون فضای حالا پر می شه.

آدم نمی تونه باور کنه که اون با جثه ی بزرگش چطوری توی اين شرايط آروم اما ساده حل می شه.نه!! ناپديد نمی شه ، ازببِن هم نمی ره ؛ حل می شه!!

گرمای يک اشتباه کافيه تا اون محلول بخار شه و "مشکل" با فيزيکی متفاوت هويدا شه.



........................................................................................

Monday, May 19, 2003

به شکر ، در يه قاشق نقره ای ، که باهاش می خواست قهوه اش رو شيرين کنه نگاه کرد و ياد آخرين باری افتاد که اينکارو کرده بود.به خاطر آورد که از "خودش" خواسته بود که قهوه رو تلخ بنوشه.اين پيمان ساده براش جالب بود چون اونرو به ياد زندگی کردن می انداخت...تلخ هميشه دردناک نيست.
شايد يه نيروی درونی لازم داشت که برای عادت کردن به اون طعم کرخت کننده بهش کمک کنه.خواهد ديد که بر خلاف ظاهر به خيلی چيزها می شه دست پيدا کرد.



........................................................................................

Monday, May 12, 2003

در بسته ، پشتش صحبت نا مفهوم چند نفر.

کنار پنجره ايستادم.
قدم های سبک مرد روی سنگريزه ها.

صدام می کنه از پايين ، صدا آشناست.
زمزمه های عاشقانه شب های تابستونی برام خيلی دورن.جيرجيرک ها هم همين طور.
صدا برام آشناست
چون غريبه.
چون تمام ارتفاع ، از لب های مرد تا اتاقک رو بايد طی کنه تا به گوشم برسه.برام مبهم تر از صداهای بيرون از اتاقه...و چقدر تبدار...
خم شدم.فضای خالی اون پايين ازم می ترسه...می ترسه خودم رو بهش بسپرم.سعی می کنم با همون کلمه هايی که وسط جمله هاش گاهی تشخيص داده می شن حدس بزنم چی می خواد بگه.ولی نمی فهمم.
خسته می شه.
سرش رو می اندازه پايين ، به راهش ادامه می ده.

پنجره رو می بندم.
روی تخت دراز می کشم.



........................................................................................

Thursday, May 08, 2003

توفان تموم شد.
منم برگشتم.
می شه هم با خيال راحت توت فرنگی خورد.

هر چند به سختی با خودم آشتی کردم...



........................................................................................

Home

online