Thursday, October 30, 2003

می دونی داشتم به چی فکر می کردم؟
به اين که تو دوست داشتی توی جنگل دنبال قارچ بگردی.
به اينکه، او نروزا که از بالا تا پايين سياه می پوشيدم بهم می گفتی برم رو چمنا بدوم و دنبال پروانه بگردم.

دلم يهو گرفت...
هميشه احساسات ساده سطحی نيستن و من اينو خيلی دير فهميدم...



........................................................................................

Wednesday, October 29, 2003

اينو بايد می نوشتم:
امين مرسی.



........................................................................................

Tuesday, October 28, 2003

بتهوونيست بودن، اونهم توی قرن بيست و يکم کمی غير طبيعی است. اما هرگز کسی به اندازه ی او در من تعادل فکری ايجاد نمی کنه.
انسان های بزرگی همانند او اوج "دوره " ای از زمان هستند که به پايان رسيده.
مطالعه ی اون دوره ساختار های نسبی رو می سازه تا ارزيابی حقيقی انجام بشه.
مسئله ی اصلی مشخص کردن مقدار کارايی اين ارزيابی است.


اتکا به بتهوون فعلا" برای گذر از اين مرحله از زندگی ام لازمه.

همه ی اين حرفا رو امروز در حالی با خودم تکرار می کردم که پياده، اون راه هنوز کشف نشده رو می پيمودم. آه که چقدر مضطربم. تحمل شکست دوباره رو ندارم.
به هيچ وجه...



........................................................................................

Monday, October 27, 2003

کليشه ها هيچ وقت تمومی ندارن...

بعضی چيزها رو آدم بايد سعی کنه هرچه زودتر بهشون عادت کنه تا برای مدتی با فکر کردن بهشون دچار آدم زدگی نشه.


راستی ... راجع به نظری که در باره ی نوشته ی قبل داده بودی، عطا
بد نبود نظرت رو کامل می نوشتی...

اگر يه وقتی خواستی از چيزی که اونجا نوشتی پشيمون شی " قفسه ی دکتر کاليگاری " رو ببين. در هر صورت ديدنش لازمه.نه برای فهميدن هسته ی چند خطی که اون پايين نوشتم، بلکه برای تشخيص قضاوت عادلانه از رمانتيک.

البته ديدن اين شاهکار سينمای صامت دهه ی بيستم نياز به اين همه انگيزه نداره. هر چی باشه يه سينمای اکسپرسيونيسته و يه سزار و دکتر کاليگاری!!



........................................................................................

Saturday, October 25, 2003

گردالو
قِل قِل قِل
صاف می شه، قرمز می شه، محو می شه
فرود
شووواپ شواپ
من می مونم
تنها می شه
گرد قلمبه
صاف صاف
تيز
من می خندم، بلند
تيز سفيد
نور
نور

صدای ممتد گوش خراش



........................................................................................

Friday, October 24, 2003

کرکره ی چوبی قهوه ای
ساعت اول

پالتوی پشميش را پوشيد، هر چند که " ديگه کهنه تر از اين بود که بتونه گرم نگهش داره ". اين جمله را هر روز با خودش، در حالی می گفت که عينکش را به چشم می زد وآخرين جرعه از قهوه ی نيمه داغش را سر می کشيد. ورقه های کاهی را طوری مرتب کرد که نوشته های صفحه ی اول ديده شوند. زير لب زمزمه کرد: " رقص مردگ... ". هر بار که آماده ی رفتن می شد ياد حروفچی می افتاد که گفته بود :" پارتيتور اشتباهی نداره، فقط تيترش کامل نيست."... بالاخره روزی بايد می رفت و " ان " آخرش رو می داد برايش چاپ کنند.
تنها نبود. پله های سنگی نا منظم و آن نخ سفيد رنگ، فکرش را همراهی می کردند. اما آنقدر حواسش به اين اشتباه چاپی بود که نفهميد چطور از پله ها پايين آمد و آن نخ را دور ورقه های نت پيچيد. نيم نگاهی دوباره به صفحه ی اول انداخت.در لحظه حس کرد تا چه حد اين دو کلمه و ترکيبشان برايش نا آشناست. تنها هنگامی برايش ملموس می شد که از زندگی خود فاصله می گرفت و به نوعی با اجرای آن وارد فضای بی تحرک شهر خود می شد.

ادامه دارد...




........................................................................................

Wednesday, October 22, 2003

هر بار که آدم زاييده می شه، انگار يه چيزی ازش برای هميشه کنده می شه.
برای هميشه...



........................................................................................

Tuesday, October 21, 2003

- بهش بگو، فقط طبقه ی دوم رو خالی نکنه. جای باقی اوراق توی سطل آشغاله.
- نمی تونی به همين راحتی، اين همه " بديهی" رو، دور بريزی!!...
- بديهی معنی نداره. مهم کارا بودنه. مثل اون ماجرای دهه ی هفتاد... يادته که؟
- نوبلش رو می گی؟
- اونم می گم... بگذريم. بگو ببينم چی کار قرار بود کنيم الان؟
- به اين زودی يادت رفت؟ کشو ها رو قرار بود خالی کنيم؛ بعد هم از آشپز بخواهيم توغذا از مطالب کشوی دوم بريزه.
- آهان .. خودشه. بگو به آشپز که اون يکی نمکدونه رو ديروز پر کردم.
- نمک که قدغن شده؟!
- می دونم... تو نمکدون، نمک نريختم.
- پس چی ريختی؟
- صلح!



........................................................................................

Thursday, October 16, 2003

به سوی سقوط از دار جامديت 11:40

گاهی به يه نقطه می رسی. يه نتيجه شايد.
اونو با يه بی نهايت از جنس زمان در می آميزی و خودت رو با احساس امنيت حاصل از وجودش.
جامديت محض!



........................................................................................

Tuesday, October 14, 2003

يه خط باريکه. ملتهب. روی اون که می ايستی دلت بی قرار می شه. تو می مونی و ترس... ترديد. يه چاشنی از يه مدل غم هم همراهيت می کنه. کافيه يه کم به زمان اجازه ی ورود بدی، اونوقت به يه طرف اين خط می غلتی. مهم دقيقا" همين جاست چون يه طرف اين خط آرامشه، طرف ديگر افسردگی.
روحی که با صدای زندگی می گريه حتما" خودش رو با آرامش درمی آميزه.نه...! نمی تونم تصور کنم که انسان اينجا بی اراده است.
بی ارادگی تنها چيزيه که اينجا به هيچ وجه صدق نمی کنه. مگر اينکه با دروغ های به ظاهر قهرمانانه ساخته شه.
فقط اين فکره که، توانايی تحمل اين همه اضطراب رو بهم می ده...



........................................................................................

Thursday, October 09, 2003

من : احساساتم برام غير قابل تجزيه شدن.
بازم من: اينم شروع خروج از تنهايی.

يه بار ديگه من: بعدی لطفا " !



........................................................................................

Monday, October 06, 2003

نيچه می گه:

" به من بگوييد ای مردان! کداميک از شما هنوز قادر به دوستی می باشيد؟
افسوس می خورم از اين فقر و خست روحی شما مردان! آنقدر که شما به دوستان خود می دهيد، من نثار دشمنان خود می کنم و در اثر آن فقيرتر نمی گردم.
رفاقت وجود دارد. ای کاش دوستی هم وجود داشت. "



........................................................................................

Saturday, October 04, 2003

تلويزيون ديدن يکی از اون کاراييه که مدت هاست انجامش نمی دم. اما بعضی چيزا باعث می شن آدم از تصميماتش صرف نظر کنه!!

مثلا" اگر برادرتون درحال ديدن تام و جری باشه مگه می شه شما هم کنارش نشنين؟

جری داشت پرت می شد پايين که يهو بالا سرش يه علامت سوال تشکيل شد. قوس اين علامت گير می کنه به يه ميله، اين موجود هميشه خوش شانس نجات پيدا می کنه. حالا تام چون موقع افتادن تعجب می کنه و علامت تعجب فقط يه خط صافه، هيچ جوری نمی تونه خودش رو به جايی بند کنه. می افته و تبديل می شه به آکاردئون!

حالا خودتون تصميم بگيرين موقع سقوط چه احساسی داشتع باشين...
من صحبتی در اين باره ندارم!



........................................................................................

Friday, October 03, 2003

" در جهان کنونی ، نه سلاح اتمی، بلکه احترام به حقوق بشر، اتکای دولت ها بر دمکراسی و برخورداری آنها از مشروعيت و حقانيت سياسی، تکامل فرهنگی، توسعه علمی و اقتصادی، و برقراری عدالت اجتماعی است که می تواند ضامن دفاع از منافع و حاکميت ملی کشورها باشد..."

الان داشتم در يکی از سايت های خبری اين مطلب رو که در واقع در اعتراض به روند فعلی تصميم گيری نوشته شده، می خوندم.

پشت اين حرف - ترجيح سلاح اتمی بر ديگر مسائل - روحيه ای پنهانه که تقريبا" می شه گفت جزء جا افتاده ای از روان ملت شده. من درک نمی کنم اين روحيه رو سيستم حاکم به ما آموزش داده يا به سادگی اين روحيه در ما هست و تنها در اين سيستم عينيت پيدا کرده...



........................................................................................

Thursday, October 02, 2003

نوشته های وبلاگم رو که می خونم، می بينم جای يه چيزی توشون خاليه.

عدم وجود پيوستگی ؛ اشتباه اونايی که با احساس بودنشون باورشون می شه و توی اون نقش فرو می رن همينه.

به اين ترتيب نظريه ی منطق و احساسی که تا به حال بهش معتقد بودم بر عکس می شه. تا به حال فکر می کردم اين منطقه که مثل روغن باعث نرم شدن حرکات چرخ دنده های احساس می شه و حالا بر اين عقيده ام که احساس نمی تونه زيربنای کار باشه.

لااقل برای من که هنوز ظرفيت کافی رو ندارم.



........................................................................................

Home

online