Sunday, November 30, 2003

وقتی بادبادک خودش رو آزاد کرد، ديگه يه دونه نبود.
هزار تا شده بود.
رنگ و وارنگ...



........................................................................................

Saturday, November 22, 2003

پسر بچه بادبادک قرمز رو بالای سرش نگه داشته، باد اون رو به هر طرف می بره. هر طرف که فکر کنين. بدون اينکه اون نخ پاره بشه.
حالا بادبادک فرو می ره توی گلوش.
پسر بچه دردش مياد، های های می زنه زير گريه.
راست شکمش رو می گيره می ره به دنبال يه چيزی که خودشم نمی دونه چيه، در حالی که ساعت ها زير لب، با ريتم مشخصی تکرار می کنه: " ی. "
بادبادک جاش توی پسر بچه راحت نيست. هی وول می خوره. پسر بچه رو چون نمی شناسه درست. درونش خيلی با اون چيزی که هميشه از اون بالا می ديده فرق داره...

پسر بچه همچنان داره گريه می کنه.



........................................................................................

Thursday, November 20, 2003

احساس می کنم دارم روی امواج نا متناهی و متحرکی راه می رم که از ديالوگ های متناهی آدمايی ساخته شده که بی تحرکن.
چرا دچار توهم شده ام که آدم های واقعی تموم می شن اما اوناييشون که تو کتابان نه؟
چرا فکر می کنم اون امواج به " يه جايی " دارن می رن؟
چرا هيچ کس هيچی نمی گه؟



........................................................................................

Wednesday, November 19, 2003

پره های نارنگی رو تند تند قورت می دادم.
با خودم می گفتم:" ...نه! نمی شه! به هيچ وجه... نمی تونی تمام عمر اون گوشه بشينی و يه جور فکر کنی بالاخره بايد تغيير ايجاد بشه. يا اصلا" نه... بايد ايجاد کنی!
همين الان ايجاد می کنم... "
نطرتون چيه؟
خيلی مقدمه ی بدی بود؛ نيست؟
اينکه... فهميدم سالهاست با دندونای سمت چپم چيزی نجويدم و الان داشتم به شوپن فحش می دادم که چرا بلد نيست شادی رو بدون آميزش با احساس بدبختی توی موسيقيش بازبتابونه.
حالا شما نمی تونين به خوبی حدس بزنين اين همه خزعبل رو برای چی بافتم...
چون دارم سکته می کنم و خودم رو باختم...
فکر کنين!!
دندون مهم نيست...
تصور کنين چقدر از مغزم تا الان بی استفاده مونده...
لابد نصف سمت چپ به علاوه ی يک سوم راست و همه ی مرکز.

حالم خيلی بده.....



........................................................................................

Monday, November 17, 2003

داشتم به آدمايی فکر می کردم که خودشون رو با يه نخ به کره ی زمين وصل کردند، توی هوا معلقند و تنها به اين فکر می کنند که کی اين نخ پاره می شه تا پرت بشن تو آسمون.
بعد
به اونايی فکر کردم که بازدمشون رو تبديل به فولاد می کنند تا ازش زنجير بسازن. زنجيری که اونا رو به کره ی زمين وصل کنه تا بتونن با خيال راحت روش قدم بزنن و به صدای گنجشگ ها گوش بدن.
بعدش
به اين فکر کردم که چقدر اولی ها به دومی ها حسودی می کنند اما به روی خودشون نميارن.
اونوقت
فکر کردم درباره اش حرف نزنم چون قيافه ی زنجير هميشه آدم رو به ياد اسارت می اندازه تا عشق.
آخر از همه هم
فکر کردم مهم اينه که تضادی توی ذهن ايجاد بشه که باعث چندش بشه، بلکه آدم به خودش يکم فکر کنه.


از همه ی اين حرف ها که بگذريم قضيه زنجير نبود. گفتم که...
عشق به زندگی بود



........................................................................................

Sunday, November 16, 2003

يه تابستوني بود که من تنها بودم. جعبه ي توسي رشته آش بود. مداد رنگي هام رو ريخته بودم توش با خودم مي بردم مهد کودک. عاشقشون بودم!! نه چون نقاشي کردن رو دوست داشتم، چون من تنها کسي بودم که نمي بايست توي صف مداد رنگي مهد کودک بايسته. اون لحظه اي که از توي کيفم درش مي آوردم مي گذاشتمش روي ميز، مثل اين بود که از روي يه چاله پريده باشم.
همين طوري اينو به خاطر نياوردم.
ديروز صبح درخت هاي اون خيابون بوي مداد رنگي هام رو مي دادن...



........................................................................................

Wednesday, November 12, 2003

مي خواستم چيزي رو که مدتيه مي خوام تعريف کنم امشب بنويسم... ولي تمام ظرف هاي حوصله ام شکست وقتي ديدم نوشته ي قبليم به عنوان « احساسات عاشقانه » تعبير شده...
به خبرهاي داغ روزهاي اخير بسنده مي کنم:
دو شب از ماه کامل مي گذره.
تونستم بالاخره طوري وارد غذاخوري راه آهن بشم که کبوتر هاي کوچه اش فراري نشن.

هفته ي ديگه مي شه چهل و هفتمين هفته ي سال و باز لاک پشته منم...



........................................................................................

Monday, November 10, 2003

قدمی ديگر بردار، به من نزديک شو.
لمس کن مرا هر قدر که می طلبد،
با نگاه ها و انگشتانت.
من در ها را نخواهم گشود،
و تو پرتويی از دنيای رنگارنگ ذهنم نخواهی ديد.
چون نمی خواهم من.
نمی خواهم در دنيای رقص ها و آوازها يم سهمی داشته باشی.
چشمانم را خواهم بست،
باز خواهم ماند از سخن؛
و تو نخواهی توانست در دنيای من سهيم شوی.
بيا جلو و لمسم کن؛
چون بدنم تشنه ی قدم های لمس توست.



........................................................................................

Saturday, November 08, 2003

من ديگه با اکپرسيونيسم صحبتی ندارم.
از اولشم می دونستم نون و آب بشو نيست.
نه اينکه ديگه تحت تاثير قرارم نمی ده... فقط اينکه از اون پنجره دنيا رو ديدن يعنی گم شدن.
ميون مه...



........................................................................................

Thursday, November 06, 2003

اون شب، بعد از اجرای فوق العاده ی Lucchesini و ارکستر Mantova، که فرانچسکو با اون لبخند مصنوعی هميشگيش بهم گفت : " چطور موسيقی تمام اين شب ها همين قدر زياد روت تاثير گذاشتند " اولين باری بود که به احساسم به طور سيستماتيک فکر کردم.
اون لحظه سکوت کردم، اما می دونستم جوابی برای اين سوال به موقع وجود داره. در هر صورت بعد از سه هفته، امروز اولين تجزيه ها شکوفا شدن. خودم رو در حال توضيح دادن می ديدم: " اطلاعات من هنوز خيلی محدودتر از اين هست که موسيقی اين نوازندگان رو به طور اونتولوژيک* و عينی نقد کنم و فقط می تونم احساسم رو در برخورد باهاشون بيان کنم. احساسی که روی سطحی از ترديدها و قله های فتح کرده پراکنده شده. زمان می تونه بهم نشون بده اون تاثير تا چه حد عميق بوده. اما اين عمق در نهايت، مربوط به گودالی هست که می تونه در " روح " هر آدم و " هر " شنونده در اين سالن وجود داشته باشه."
و دقيقا" اينجا فهميدم که الاکلنگ عينيت-ذهنيت متصل به طناب آسانسور زندگی از من دعوت کرده اول يه مشت آجر روی سطح ذهنيتش بگذارم. و اين کار رو چند ساليه ازم می خواد براش انجام بدم. روزی که ظرفيتش به حدی برسه که نوبت عينيت برسه، نقطه ی عطف باز يافته ميشه!

* Bazin ، من رو به خاطر اين دزدی ببخش!



........................................................................................

Wednesday, November 05, 2003

خيلی عجيبه...
شب سختی رو گذروندم. نظاره گر ستيزی بودم که حرارتش رو چند ماه پيش حس کرده بودم. نا توانی برای ادامه ی کشمکش و خواستی درونی برای پيروزی همديگر رو به مشمئز کننده ترين نحو لمس می کردن و اون حرارت رو ايجاد می کردند. دو عنصر متضاد که روحت رو می سايند تا چيزی ازش باقی نمونه؛ يا لا اقل اين طور به نظر می رسه...
دارم از موضوع اصلی دور می شم...
خلاصه ديشب اصلا" موقع مناسبی نبود. خسته بودم به اندازه. اما هر چی بود گذشت...

صبح به لحظه ی شروعش فکر کردم. فهميدم باز همون نمايش نامه ی هميشگی بود که خودم صحنه پردازی می کردم. خيلی ساده.
شخصيت اول خودم نيستم ولی پرده ی نمايش با فرياد من پايين مياد. فريادی که می خواد تماشاچی رو وادار به حبس کردن نفس کنه. چشمهاشو خيره کنه. خيره به پوچی نيت بازيگران ديگر برای آفريدن " يک لحظه ". اما چون صدا نداره چاره ای جز بازگشت دوباره به درون خودم نداره. فرياد، تارهای صوتيم رو می لرزونه، عاجزانه خودش رو به لايه ی زخيم گسترده بر احساس تماشاچی می زنه تا بلکه اون رو پاره کنه. چون نمی تونه، باز می گرده تا بار ها و بارها درونم منعکس بشه بلکه روزی رنگی از صدا پيدا کنه ...
فقط فرياد اين نمايشنامه مهم نيست. چون اون فرياد هنوز خيلی زمان نياز داره تا بتونه وجود داشته باشه.
می خوام راجع به اون لحظه صحبت کنم. لحظه ای که نا عادلانه توی تاريخ برای خودش جايی دست و پا می کنه.
اينکه.. ( صبر کنين ... بغض... )
اينکه نمی خوام بازيگر نقش اول اون لحظه رو هيچ وقت بيافرينه، اما
چون او نقش اول رو داره
و چون وقتی اين نمايشنامه نوشته می شد کارگردان داشت خاکستر سيگارش رو وزن می کرد،
اون لحظه ناچاره که به وجود بياد.
چون هيچ کس بهش فکر نمی کنه و وقتی به چيزی فکر نکنی تازه اون چيز به وجود مياد.

حالا تکليف نا عادلانه اينجا چيه يا چرا اصلا" وجود داره ديگه ربطی به اين نمايشنامه نداره. ربط به دنيای تاريکی داره که ساختيم. دنيايی که توش يا بايد فرمان بدی يا فرمان بپذيری. يا له کنی يا له بشی!

نکنه دچار توهم شديد که منم يکی از اين دو راه رو انتخاب می کنم؟

من اون لحظه رو موميايی می کنم، می گذارمش توی موزه ی فرياد های معاصر کنار خاکستر کاترين و جيم.



........................................................................................

Monday, November 03, 2003

دقيقا" نمی دونم چه احساسی در من ايجاد شد وقتی شاداب کل ناحيه ی احساسی به تصوير کشيده شده ی زندگيم رو در دو کلمه ی " استقلال فکری " و " استقلال احساسی " خلاصه کرد.
قضاوت زودرس جلوی اضطراب انسان برای رويارويی با آينده رو می گيره. اما فقط جلوی اون رو نمی گيره. به همون نسبت راه پويايی رو هم سد می کنه.

در هر صورت از شنيدنش يه جور احساس خوبی کردم. از اون سطحی ها که برای چند لحظه قند توی دلت آب می کنن. ولی بعد چنان اضطرابی سراسر وجودم رو فرا گرفت که وادارم کرد سريعا" اينجا بازگوش گنم.

- راستی زيستن عزيز، سر فرصت نظرم رو راجع به سخن ديروزت اظهار خواهم کرد. نکته ی جالبی رو مورد بحث قرار دادی.



........................................................................................

Sunday, November 02, 2003

به سوی سقوط از دار جامديت 22:48

- اگر می خوای من رو تنها به واسطه ی کارهايی که انجام می دم، بشناسی بايد بگم وحشتناک به بن بست خواهی خورد.
کارهای من گاهی بازتاب يک لحظه ی گذرا هستن. بازتاب کامل!

ديدين گاهی تمرکز فکری نابود می شه؟ نه اون موقعی که نمی فهمين چه اتفاقی می افته، اون موقعی که همه چيز رو با جزئيات به خاطر سپرديد. چون حتی حواستون انقدر جمع نبوده که يه کارايی رو غير ارادی انجام بدين.



........................................................................................

Home

online