Wednesday, December 31, 2003

از کجا آمدی؟
کدام کنج قدم های بی هدفت را پناه خواهد داد؟

نشسته ای
کلامت به نوای سپيدی سينه ات می رقصد
قلب من به سرود نوشيدنت

کدامين کنج امواج خواستنت را پناه خواهد داد؟

کنجی که پوسته ی شکننده ی مرگ
ديوارهايش را دفن می کند؟

يا کنجی که چهره ی پيراسته ی خود را
در آينه ی تمنای من
با زرداب انتظار می آرايد؟

يا کنجی که چشم به راه زايش
در ساحل رقص تنم
بر تار و پود خود
رنگ سکوت می زند؟

بی تابم
ترس نوزاييده به گورم بر زمين می کوبد
اميدم بر سکون

ما با حضور تکراری مشت هايمان را انباشته ايم
و التماس چشمان توقدم هايت را به گرو می گيرد





........................................................................................

Sunday, December 28, 2003

بيدار شد.
در حالی که وضو می گرفت به دختر کوچک خود فکر کرد که امروز قرار بود اولين ديکته ی خود را کنار گل های اقاقيا بنويسد. سکوت ممتد تاريک با بوی خاکستر ديگر او را نمی رنجاند. عادت داشت.
به خفقان.
به ترس.
به اضطراب.
به کشتن آرزوها.
چادر کهنه اش را بر سر کرد.
او می دانست که خدا يکتاست.
می دانست که شکر گذار تنها ترين حقيقتی است که هنوز در کوچه های تاريک روشن ارگ می وزد.
می دانست...
صدايی غرنده رشته ی افکارش را پاره کرد.
گويی همه جا می لرزيد.
گويی سکون گرم و کثيف نيز او را ترک کرده باشد.
شلاقی ضربه های سنگين خود را بر او وارد می کرد....آه چه نا توان بود. ترس مجال تنفس به وی نمی داد. خون از درونش بيرون می جست. ده سال پيش بود که کودک خود را با آبشاری از خون به دستان مرگ سپرد. خونی که آن روز از رحمش جاری بود و اين بار با اين آبشار جاری از قلبش "خود" را تسليم مرگ می کرد اين بار نه با اشک که با فرياد. فريادی که گويی سالهاست در دل مردم بم خفته است.
زير آجر ها هوايی نبود. زير آجر ها جز سياهی چيزی نبود.
و او آنجا بود.
در انتظار لحظه ای که ديگر نمی توانست آفريده شود.
چون او مرده بود.



........................................................................................

Wednesday, December 24, 2003

آفتاب رنگ پريده ی پاييزی ارواح منتظر را در دشت به رقص وا داشته بود.
ارواح بدبين، دور خود می چرخيدند و گاه نيم نگاهی به دايره ی نا کامل قلب مرد می انداختند و سر مست تر می دويدند. چاله ها نه برای به دام انداختن ارواح که برای بيداری کودکی دست نيافته ی آن ها بر بستر دشت پهن شده بودند.
مرد، مردد، در حالی که می لنگيد، برای حضور کم رنگ کلمه ای بی ارزش با تمام نيرو فريادی نثار رقص آن ها می کرد و آن ها بر اين فرياد اشک می ريخنتد. اما نمی گريستند و آسمان در اين ميان قدرت خواستن را با حفره های درخشان خود می بلعيد.
دشت، خاموش، سر افکنده از بدرود عاشقانه ی مرد مرگ جسارت را جشن می گرفت اما زن در حالی که لبخند زنان بر اولين سطر اين نوشته می نشست حضور خود را از جشن دريغ کرد و بر بستر شمعی به تيمارداری پرداخت.



........................................................................................

Sunday, December 21, 2003

بعد از آن عشق کذايی دو سال پيش و تصميمم برای تغيير يکباره ی همه چيز در اطراف و درونم برای اولين بارصفحه های آن دفتر آبی رنگ را به شک ها و پوزخندهايم اختصاص دادم.بعد از آن روز، يک بار نارنجی شد و حالا سبز و احساس می کنم که سفيد خواهد شد. مثل برف.
تصادفا" فکر می کردم ديشب ميترا به جنگ اهريمن رفته است و تمام شب برايش بيدار نشستم و تصادفا" امروز اول ديماه نيست اما زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد در ابتدای درک هستی آلوده ی زمين، منم.
نمی دانم اين تصادفاتی که تصادفی نيستند چطور سرنوشت باور به خود را برايم رقم زدند. نمی دانم چگونه رنج تنهايی پستی بلندی های درونم را فراخ کرد و به بال زدن در دره ی عدم امنيت عادتم داد. نمی دانم چطور ناله های ترس فامم از آلوده شدن به تينا های غير واقعی اشک ترحم بر گونه های تينا نشاند تا خود را از زندان نمور و تاريک " ديگر " ها آزاد کند. نمی دانم... و حتی نمی دانم اين تينا چه طور موجوديست تنها می دانم هست و حضورش به درخشش حقيقت است.
به آخرين تکه ی قابل برش از گذشته ی نزديکم فکر می کردم. به ياد آوردم که ازروزی آغاز شد که خاک گرمی را به قصد گندمزاری ترک کردم و به اميد نوازش گونه هايم با باد ملايم دل بستم. به امواج مست کننده ی آن گندم ها در باد. به آن فکر می کردم و مطمئن شدم که خود را باخته بودم. دانسته هايم را به خاک و هر آنچه برايم باقی مانده بود را به فراموشی سپرده بودم. سکوت اختيار کرده بودم، حتی در لحظاتی که کلمات درونم جاری بودند.اما ديشب... گويی پر کوچکی گاه لازم است تا فرو بريزد.
ديشب ساختمان کاهی-چوبی " پوچ بينی و از خود گريزی ام " فرو ريخت. ستون های کاهی "نو" و "ديگر" . سقف چوبی "تينای سقز مانند". باز در خود دختر بچه ی کوچکی را می ديدم که توک پا روی کاشی های سرد خانه ی مامان رويا می دود، زود گريه می کند باز زود می خندد.شب های زمستان هنگام، نوای سازهای آن خاک گرم راخيره بر درختان کاج سفيد گسترده بر آسمان ابری نارنجی با نوک انگشتان قلب خود حس می کند. بوی برگ های پوسيده را با لبخندی سرشار از اميد فرو می دهد و بازدمی آميخته با عشق به جهان تقديم می کند.

زمزمه می کند که از هيچ نمی ترسد...




........................................................................................

Tuesday, December 16, 2003

احساس می کنم از درونم می خواد يه اقيانوس آب بزيره بيرون بدون اينکه بتونم روش تسلط داشته باشم.

رنگ ها عوض شده اند.

نمی خوام ادبی حرف بزنم دارم جدی می گم. احساس می کنم آفتاب مثل قبل نمی تابه انگار علاوه بر نور هميشگيش، با قطره چکون، رنگ های جديدی رو توی طبيعت پخش می کنه. يا انگار توی خواب عميقی فرو رفتم که توش همه چيز غير قابل لمسه. يعنی ارتباط آدم فرای لمسه. يه چيزی شبيه جذبه.

سرم گيج می ره.

دوست ندارم مثل آدمايی که زود راضی می شن الان به سر گيجه اجازه بدم بر من مسلط بشه. دلم می خواد همين طور که دولا شدم و چشمام رو بستم يه نفس عميق بکشم و شروع کنم به دويدن. انقدر که همه ی دنيا کوچک وگرد بشه زير پام تا بتونم روزی صد بار دور تا دورش رو بچرخم.

قبل از اينکه دنيا رو ترک کنی، اون رو ببين.

اگه مکان ترک کردن دنيا توی زمانش گم بشه، نمی دونم جواب تشنگی سرما رو چی بدم. سرمايی که با ديدن چهره ی زمين پشتم رو می لرزونه.

تشنگی بی پايان...



........................................................................................

Sunday, December 14, 2003

موجوداتی مثل بن لادن هيچ وقت پيدا نمی شن چون خيلی زرنگ هستند و درجه تروريسم خونشون بالاست اما " فلک زده *"هايی مثل صدام به همين آسودگی از زير سنگ کشيده می شن بيرون و اين اصلا" ربطی به هيچ چيز نداره جز نمک بيش از اندازه.
نوش جان!!

* سوء نفاهم نشه يک وقت. منظورم خود صدام نيست.



........................................................................................

Saturday, December 13, 2003

جناب کشيش و آقای پاسبان محترم،
اگه از من بپرسيد اسمت چيه؛ بی شک و با قاطعيت می گم : من تينا ام.
ولی اگه بخواهيد راجع به دليل دراز کشيدن درست جلوی در کليسا در حال شراب خوردن، يا قهقهه ی نا خود آگاه از طرز بازديد اون خانم جوان از مسيح و يکی از بستگان نزديکِ اين آقای به صليب کشيده شده، يا نشستن وسط ميدانگاه قلعه توی مسير ماشين ها من رو سوال پيچ کنيد؛ فقط بهتون لبخند می زنم و سکوت می کنم.
و اگر به پرسيدن ادامه بديد خودتون به پوچی همه ی قانون های بی سر و ته اتون و ترس و حماقت پشتش پی می بريد.
می گيد نه؟
امتحان کنيد.

ولی اگر توی مارپيچ ابهام گير کرديد ديگه سراغ من نيايد که خودم هم وضعم بهتر از شما نيست.

با ارادت
سياره وندی از کره ی زمين.



........................................................................................

Friday, December 12, 2003

می دونين چه چيزی باعث می شه من عاشقش باشم ؟
اينکه
تو اين قاراشميش، که همه ی سوراخ ها تندی سرپوش گذاشته می شن، اين بابا خونسرد رو کفش من جا خوش کرده و عين خيالش نيست که بعضی ها با تعجب زل مي زنن بهش. اين دهن کجی فرو تنانه اش واقعا" قابل ستايشه. احساس می کنم گاهی معذب می شه آخه بر خلاف ظاهرش کمی خجالتيه. اما با هوشه! چون می دونسته که صاحب کفش همون روز اول يک دل نه صد دل عاشق دلخسته اش شده. فقط گاهی مغرور می شه. آخه نمی فهمه که تنها دليل دلربا بودنش، ذاتش نيست. بيجاره يادش می ره که کفشم هم اينجا يه کاره ايه! هر چی باشه زود تر از اون آفريده شده! تازه اين که هيچی! نمی فهمه که از خودش هيچ رنگی نداره و اگر جوراب من نباشه اصلا" ديده نمی شه.ولی خوب عيب نداره... هر فکری می خواد می تونه بکنه. بالاخره از اون بايد به اندازه ی يک سوراخ کفش انتظار داشت نه بيشتر. مهم اينه که اگر زمستون بذاره قراره اجالتا" به هم عشق بورزيم.



........................................................................................

Wednesday, December 10, 2003

Sandro, فرای مطالب لازم رو سر کلاس می گه و اين چيزيه که من هميشه معلم ها رو به داشتنش تحسين می کنم.
امروز يکی از بزرگ ترين مشکلات من رو با يک ربع حرف زدن حل کرد.
از تفاوت بين " ديدن با چشم " و " ديدن با سر" حرف می زد و اين در حالی بود که من يک ساعت قبل از شروع کلاس داشتم به لاک پشت بودن در حالتی فکر می کردم که آدم به ديده شدنی ها عادت نکنه و هر بار با همين سرعت حلزونی* دنبال حداکثر استفاده از موقعيت ديدن باشه.
می دونين کدوم مشکل رو می گم؟
قضاوت رو!
حالا به نظرم کاملا" عادلانه است که غلط قضاوت بشم؛ چه از جانب خودم چه از جانب ديگران. هر چند که پيش خودمون باشه مورد اول خيلی بد مزه است و سعی می کنم گول ظاهر عادلانه اش رو نخورم.

* شکيبا مرسی از شعر! اينجا به داد کاربرد لغاتم رسيد...



........................................................................................

Monday, December 08, 2003

لطفا" جيغ بکشيد!
بلندتر... بلند تر.
خوبه!!!!!! عاليه !!
کمی هم از اين کيک ميل کنيد....!!
يوهووووووووووووووو.
مرسی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

وبلاگم امروز ديگه يک سالشه.



سبزی پاک کردن خيلی بهتر از سبزی ادويه زدنه!
و اين خوبی نه نسبی بلکه کاملا" مطلقه.



........................................................................................

Saturday, December 06, 2003

سال ها بايد فکر کرد. به تنبلی مفرط و خستگی غلبه کرد تا بشه ياد گرفت با " ساده " زندگی کرد و از اون لذت برد.

فرق آدمای بزرگ با اونايی که ادای بزرگ ها رو در ميارن اينه که اولی ها با " ساده " مفاهيم پيچيده رو بيان می کنن در حالی که دومی ها اين کار رو با " سخت " می کنند. در هر دو صورت زمان تعيين کننده ی ارزشه. چون اولی ها زود فهميده می شن اما اشتباه داوری می شن و دومی ها با قيافه ی گول زنکشون تا مدت ها همه رو می گذارن سر کار.


از اين حرف ها گذشه، می خواستم بگم آدم می تونه تا ابد و رقصان با نوای جاودانگی، تنها به دو چيز عشق بورزه:
خودش... و حقيقت.

عشق به ديگری يعنی اعتماد به کس ديگر برای ورود به محوطه ی درونت و آب تنی با او درون درياچه ی عشق به خودت. برای همينه که نمی شه تا ابد عاشق ديگری بود. چون زمان، قطره های سرگردان اون درياچه رو، از پوست آندو می بلعه و چيز ديگری باقی می گذاره : دوستی.





........................................................................................

Friday, December 05, 2003

مقوای توسی؛ روش نوشته های من،
يک ستون نور پاييزی،
والس سر زنده ی شومان،
اميد به شنيدن سکوت " ی. " ،


جيغ .



........................................................................................

Thursday, December 04, 2003

f,g,' hs`,j

بولوگ اس÷وت

بولوگ اسپوت


آهان آره!!

بوووولووووگ اسپووووووووت

حالم اطش بهم مب خوره... بووولوووک گ ک گ اسپوتتتت


f,g,' hs`,j
بولوگ اس÷وت

بولوگ اسپوت


آهان آره!!

بوووولووووگ اسپووووووووت

حالم اطش بهم مب خوره... بووولوووک گ ک گ اسپوتتت




درست حدس زده بودم. تب اون شبم ربطی به آنفلوانزا نداشت.

برای خودم نگرانم.


هر مقدار زمان می گذره، ديدن قضاوت های اشتباه ديگران غمگين ترم می کنه؛ بدون اينکه توانايی مبازره باهاشون يا خواسته اش رو داشته باشم. وقتی دروغ های ديگران و پيش داوری های بی سر و ته شون رو می شنوم احساس می کنم يک چيزی توی دلم باد می کنه...

قضيه به اين سادگی ها نيست... قضاوت ها روی مسائل ساده نيست ،حتی نگران اين نيستم که کسی کار ها و احساساتم رو نقد کنه؛ از اين کار لذت هم می برم. مسئله اينه که قضاوت ها هيچ وقت به اينجا ختم نمی شن. انقدر ادامه پيدا می کنه تا وجود خود قضاوت کننده رو زير سوال ببرن و اونجا ديگه کسی يا چيزی نمی تونه سپر زالو های کثيف دروغ و توهم باشه. زالو هايی که انگار آزاد می شن که تا آخرين قطره ی خونت رو بمکن...

فقط چشم به يک " زمان " فرضی دوختم که توش بتونم همه ی دردهام رو فرياد کنم.



........................................................................................

Wednesday, December 03, 2003

جنبش فمينيسم.
افزايش حقوق زنان.


از خنده دارم روده بر می شم. حتی روشنفکر هامون هم چيزی از حقوق زن ها نمی دونن. فقط حرف. در عمل زن فقط وسيله است. حالا يک بار جسمش، يک بار روحش. فرقی داره؟





........................................................................................

Home

online