Friday, January 30, 2004

توجه!!!! توجه!!!!!
قطار ساعت يازده و يک دقيقه به مقصد نا مشخص حرکت کرده است و تا هنگامی که از پس تهيه ی سوخت بر بيايد نخواهد ايستاد.

خدا رو شکر که کار ما همينجا تمومه وگرنه سوخت گيری دوباره راستی راستی کار حضرت فيله... . من ديييييييييييگه اعصاب صحبت با حضرت فيل رو ندارم.



........................................................................................

Wednesday, January 28, 2004



FAMOUS BLUE RAINCOAT



It's four in the morning, the end of December
I'm writing you now just to see if you're better
New York is cold, but I like where I'm living
There's music on Clinton Street all through the evening

I hear that you're building your little house deep in the desert
You're living for nothing now, I hope you're keeping some kind of record

Yes, and Jane came by with a lock of your hair
She said that you gave it to her
That night that you planned to go clear
Did you ever go clear?

Ah, the last time we saw you you looked so much older
Your famous blue raincoat was torn at the shoulder
You'd been to the station to meet every train
And you came home without Lili Marlene

And you treated my woman to a flake of your life
And when she came back she was nobody's wife.

Well I see you there with the rose in your teeth
One more thin gypsy thief
Well I see Jane's awake

She sends her regards
And what can I tell you my brother, my killer
What can I possibly say
I guess that I miss you, I guess I forgive you
I'm glad you stood in my way

If you ever come by here, for Jane or for me
Your enemy is sleeping, and his woman is free

Yes, and thanks, for the trouble you took from her eyes
I thought it was there for good so I never tried

And Jane came by with a lock of your hair
She said that you gave it to her
That night that you planned to go clear

-- Sincerely, L. Cohen



........................................................................................

Tuesday, January 27, 2004

سه طبقه اند آن قفسه های محکم.

تا به امروز،
يعنی تا قبل از اينکه از خواب بپرم،
يعنی بهتر بگويم... تا قبل از اينکه آفتاب امروز طلوع کند
نمی دانستم که سه تخته چوب می توانند بار افکار خسته ام را به دوش بکشند.

چهره ی لودويک کنار دايره ای بی نقص. پايين تر عقاب ماگريت و تخم هايش نظاره گر زن تنهای آبی، پيپم، قوطی کبريت که رويش نام Joan of Arc را نوشتم روی سطح سرد چوبی نهادم. کلاه مشکی ام را که پارسال به افتخار آغاز درد به کمد لباس هايم اضافه شده بود تکاندم و درونش را با گل های خشک آبی رنگ انباشتم و نکه ی پازل گم شده را به شکل وجودم رنگ کردم و به بالا ترين نقطه اش تکيه دادم. ليوانم را که آبی است، که ماهی دارد، که با خاطر اميد بيهوده ام تکه تکه شده بود کنار شمع سفيدم نهادم و به دسته اش دو پيمان بستم که هيچ کدام ابدی نخواهند بود.

خسته بودم از خواب و چشمانم از فرط گريه نيمه بسته به ابر ها می نگريستند.


من يک ترسوام که از حقيقت می گريخت.
به همين سادگی...



........................................................................................

Wednesday, January 21, 2004

سعی می کنم از خواب بيدار نشم...
خوابی که توش من در خلوتم معلقم و تو در خواب من.



........................................................................................

Saturday, January 17, 2004

هيچ چيز سخت تر از " انسان بودن " نيست.
چيزی که من اغلب از پسش بر نمی آيم...



........................................................................................

Friday, January 16, 2004

صفحه ی نهم کتابم.
دور شماره ی صفحه يه خونه کشيدم. اون طرف تر، شماره ی خونه ی مانا.
بالا ی صفحه تمام چيزهايی که مثل يه آدم عصبی و حواس جمع قورت دادم با دقت نوشتم:
هفت عدد cracker
دو + دو + يک ( تکه شکلات )
يه فنجان استخری چای
نيم گيلاس شراب
يک ظرف ذرت
دو تا سوسيس
نصف يک گوجه با مايونز
يک عدد تخم مرغ نيمرو
يک نعلبکی دمی استامبولی
چند جرعه آب پرتقال

الان همه ی اينا با هم توی شکم منن و من هنوز حالم بده... نه!! حتی الان بد ترم. اصلا" نمی دونم شکمم به من چه دستوری داد و مغزم در ادامه ی اين دستور با خودش چی فکر کرد که الان اين باغ وحش توی شکم منه و من بايد همون يه ذره نيروی باقی مونده رو بگذارم برای هضم. و نمی فهمم چرا امروز نرفتم که ببينمش و اينکه اگه به نسبت ترکيبی مواد بالا خلاقيت تو روحم بوده باشه پرلود اون سوئيت رو سمبل شروع يک چيزی بايد قرار بدم که نمی دونم چيه. يه احساس شايد باشه.

و ديگه تحمل دوری رو ندارم.
از حسودی هم دارم می ميرم در ضمن !!
و بايد اعتراف کنم " به عمرم " حسادت رو به اين شدت تجربه نکرده بودم.


من عاشق لباس خواب سفيدم .
و عاشق سنگ جبل الطارق
و عاشق flatter thung های سمفونی مجلسی شوئنبرگ
و عاشق خودم.



........................................................................................

Wednesday, January 14, 2004

نوشته های وبلاگم رو امروز دوباره خوندم.
همشو...
چه پروسه ی عجيبی طی کردم.

بعضی هاشون رو که می خوندم می خواستم برای نويسنده اش اونجا پيغام بگذارم که چی حس کردم...



........................................................................................

Tuesday, January 13, 2004

نام : تينا *
سن : ۳ ماه و ۱۸ روز
مکان تولد: مقابل در ورودی تئاتر " پرگولا "
رنگ چشم : قهوه ای
قد : بين ۱ متر و ۶۱ و ۱ متر و ۶۸
وزن : به دليل سياليت بيش از حد مشخص نمی باشد
رنگ پوست : صورتی مايل به زرد
دمای بدن : بين ۳۹ تا ۴۲
موقعيت جسمی : دارنده ي مختصات ( ۴و۷‌‌ ) روي محور تلاقي بعد سوم و هيچم **

موقعيت روحی : ناقل بيماری مسری
نام بيماری : ارتجاع
مکان فعلی بيمار : قرنطينه
نام قرنطينه : سيم پيانو
جنس قرنطينه : احساس مواج حاصل از نگاه به چشمان ی.

درصد شانس بهبود : عدد به دست آمده با منطق هم خوانی ندارد
نام روانکاو ( ها ) : آرنولد، لوچانو، آنتون ( زير نظر لودويک )

کلامی از بيمار برای دفاع از خود : مانگو


* با تشديد روی ت خوانده شود
** مختصات مشکوک به وقوع، بوی ۶ و ۱۳ دارد







........................................................................................

Friday, January 09, 2004

قطعات آوازی متعلق به CD بودند که سوغاتی گرفته بودم. از نادر.
شيرينی ها سوغات فريبا بودند: لوز بيد مشک، باقلوا، لوز پسته... لوز نارگيل... ياد حوض آبی رنگی افتادم که تو حياط اون خونه ای بود که نمی دونم مال کی بود يا اصلا" کجا بود. مال يه خونه ی چوبی شايد که وقتی بچه بودم برام با صدای ستار معنی پيدا کرد و آفتاب زمستانی و نگاه خسته ی مردی که با هزاران آرزو به اون حوض خيره شده. از پشت شيشه ی يه پنجره انگار آروم می خواد اشک بريزه. با برگ های خشک که شايد روی صفحه های کتابی جون پيدا کردند که شکيبا بهم داده بود. يه " مثل آب برای شکلات " ی که اون روز بارونی بعد از ناهار با دوست های اون دبيرستان مرده توی تخت خواب با آهنگ های اون نوار آبيه خوندمش. و اشک اون مرد که آروم پايين مياد و توی جوی اون کوچه ی سر بالايی که هيچ وقت کشفش نکردم - چون وقت نشد - می ريزه کنار اون نيمکت پارک ملت که سايه اش درخت های چناره...
احساسم گرم اما ساکن بود.
ساکن... ياد فرش های قرمز خونه ی مامان جون اينا افتادم که هميشه بودی خاک می داد. کوير... انگار که ايندو تا به هم ربطی داشته باشند.

و رشته ی همه ی افکارم با صدای کوهن پاره شد و اون احساس عجيب که توی دلم پيچيد.

پيش خودم اعتراف کردم که يک سال و چند ماهی که اينجا بودم بيشتر از تمام اون نوزده سال زندگی کردم و باز هم اعتراف کردم که هيچ گاه باز نخواهم گشت.

و غمگين شدم...



........................................................................................

Wednesday, January 07, 2004

فضای ذهنيم.

امروز ساخته شد.



........................................................................................

Monday, January 05, 2004

من عاشق لحظات بی ربطی هستم که آدم توش " پوچی " رو حس می کنه. چون دقيقا" بعد از اون حالته که سرور بی پايان از زندگی نصيب آدم می شه.
تازه به آرزوم هم رسيدم!!
موهای دو سانتی متری رو می گم.
فقط بايد مطالعه ی تاريخ پيپ هم تموم شه تا ببينم چه مدليش رو بکشم...



........................................................................................

Home

online