Wednesday, February 18, 2004
........................................................................................ Sunday, February 15, 2004
● من يه چيز جديد کشف کردم : به فراموشی سپاردن.
........................................................................................نه نه! اشتباه نکنيد منظورم وجه ضعيف واقعيت فعل نيست. دو کار انجام می شه ... اول قضاوت و آميزش خويش با نتيجه اش سپس به فراموشی سپاردن آن قضاوت و زندگی در حال مطلق. □ نوشته شده در ساعت 17:16 توسط Laneskij Saturday, February 14, 2004
● يک = آبی
........................................................................................دو = شهر ساحلی سه = من و او و آن چهار = يکی از اشکال منظم کائوس منتهی به تصاوير سيال پشت پنجره ی قطار پنج = شش = ی. هفت = گذشته ی جاری هشت = آينده ی غير جاودان نه = آزادی ده = پرواز □ نوشته شده در ساعت 21:33 توسط Laneskij Wednesday, February 11, 2004
● يه توپ دارم قلقلی ه !
........................................................................................فرض : آدم رسما" احمق است نتيجه : پدر و مادر می شود فرض : آدم رسما" احمق نيست تنها نوع دوست است نتيجه : اول پدر و مادر می شود؛ سپس بخواهی نخواهی احمق فرض : آدم پدر و مادر است اما احمق نيست نتيجه : به تدريج احمق می شود فرض : آدم پدر و مادر است و احمق است نتيجه : من حالم خوب نيست □ نوشته شده در ساعت 12:39 توسط Laneskij Monday, February 09, 2004
● کوتاه است! باور کنيد...
........................................................................................کافی است رنگ داشته باشيد، کاغذ نيز ولی توانايی و تکنيک لازم برای کشيدن طرح و به رنگ آغشتنش در شما مرده باشد. راه دور نرويد حتی اگر هيچ گاه هم وجود نداشته بوده باشد برای پيمودن اين راه بس است در حالی که رنگ هست و کاغذ... باور کنيد چند قدم به آن باقی مانده است آنگاه که عشق به تصوير کشيده شده در سمفونی فانتاستيک برايتان مساويست با صدای ريختن آبدوخيار از پارچ بلورين به درون ليوان استيل... فقط چند قدم باقی مانده تا احساس ناتوانی و عجزی که با لطافت به سمت " ديوانگی " تعظيم می کند. باور کنيد!! □ نوشته شده در ساعت 16:37 توسط Laneskij Thursday, February 05, 2004
● دراز کشيده بودم روی تکه ی کوچکی از آن جنگل که فضای زندانی شده در سکوتم را گاه به پرواز وا می دارد. خون گويی در گوش هايم منجمد شده باشد از حرکت ايستاده بود. گويی بدن برهنه ام را روی بوته ای از خار گذاشته باشند. گريزی از درد نبود و من به بيماری لا علاجی فکر می کردم که می بايستی مرا در بر گيرد تا سرنوشت نا ممکنی را بيافريند که مرگ ناميده اندش. آهی بايد می کشيدم شايد، برای فراموش کردن آن لحظه ی تنها، که معلق به زير درختی خزيد تا وجود خونينم را به آن سکوت ، به آن مرگ زودرس و به چشمان تو گوشزد کند.
........................................................................................کجا بودند آنگاه که اشک از برکه ی کوچک چشمانم، سکون را می زدود؟ کجا را نگاه می کردند آنگاه که تمنای يک لبخند را با دلم می آفريدم؟ نمی گريزم از آنچه در انتظارم است... اما آيا منصفانه بود ؟ حضور نگاهی که دردی را بفهمد يعنی تا اين حد سخت و نا ممکن بود؟ □ نوشته شده در ساعت 22:52 توسط Laneskij Wednesday, February 04, 2004
● من دقيقا" نتونستم درک کنم در اين يک ماه چه بلايی سرم اومد.
........................................................................................صبح به خير!! 14:00 به نقاشی مانا خيره شده بودم... نمی دونم به چی فکر می کردم. به خود مانا يا به بدن اون زن يا به اون ديوار بتونی. به ياد دو پنجره ای افتادم که به يک راه باز می شوند... شروع کردم به بلند خنديدن تا مانا عصبی شد.بهش گفتم که تا به حال فکر می کردم آدما از پنجره هاشون به " يک " راه نگاه می کنند با اينکه راهی وجود نداره. او جمله ای از برشت گفت. من چشمام رو بستم از طعم شيرين آن شامپانی تشکر کردم. 16:17 قلبم تند می زنه. رنگم پريده. بلوزم سبز رنگه. راه همون راه هميشگيه. شکافی بين آسمان متعلق به عقاب و آبی ناشی از کبوتر نيست. لب هام سرده و گونه ی او چه گرم. □ نوشته شده در ساعت 20:37 توسط Laneskij
|
HOME
|