Sunday, May 30, 2004

امروز مثل باقی يکشنبه هايی که اشتباه می کردم، رفتم مدرسه و ديدم که هيچ بنی بشری قرار نيست امروز صبح ساز بزنه. نمی دونم اين ديگه چه مدل بی حواسيه که هر "دو تا" يکشنبه يک بار مياد سراغم و باعث می شه من کاملا" مطمئن به وجود يک کنسرت، تلک و تلک راه بيفتم برم فيه زوله.
بعد هم در حالی که با وضع يه آدمی که اصلا" نمی خواد به روی خودش بياره که يکشنبه صبحش رو زير سوزن چرخ خياطی يه کابوس کج و معوج دوخته، سوار خط هفت می شم و بر می گردم خونه.

چند ماه پيش به دنبال ساختن فضايی خارج از خودم بودم، بی آنکه رودی از درونش به ی. ختم بشه که توش صداهای کنسرتوی سوم بتهوون بايد پخش می شد و می خواستم لحظه ها رو بچشبونم به صداها و توی اون فوت کنم. به آرامش فوتی که کاترين* توی گودال های چشمه ی آب گرم می کرد، اونوقت اونجا عشق رو متبلور کنم.

و حالا؟
عين قاصدک هايی که با نسيم بهاری اينور و اونور می رن، تو اون فضا، نفس های هزاران هزار عشق می خندند.

و من؟
می خوام سوار کشتی بشم و برم وسط اقيانوس.
يه کشتی پر از آدمای مختلف که به هزار بو آغشته اند.
يه اقيانوس پر از تنهايی.



* شخصيت فيلم " سفر به ايتاليا " از روسلينی.



........................................................................................

Tuesday, May 25, 2004

اون بلوز نارنجی رو مدت ها بود که نمی پوشيدم. يک چيز خيلی معصوم توش قايم شده بود که به من نمی خورد.

دوشنبه ی کذايی با ی. پشت به شيشه های بخار گرفته نشسته بودم به انتظار شنيدن فقط يک جمله که در جوابش بتونم بهش بگم چقدر وجودش برام مهمه. اما اون جمله، اون نگاه، يه جايی پشت غرور يا شايد زير خستگی بچه گانه از تحمل رنج عشق ورزيدن يا توی شکم يه شيطون بی شاخ و دم گم شدند. انگار امکان وجودشون فقط يه توهم بوده باشه يا قدرت تصور اونا رو فقط يه آدمی مثل من می بايد داشته بوده باشه که نصف ساعات روز تو روياست... يا اون شيطونه انگار همونی می تونست باشه که حواس من رو پنج ماهه پرت کرده بود... اون رو قاپيده بود واسه خاطر چند سال زندگی بين آدمای بی حوصله ظاهر بين.

حالا که من بلور نارنجی ام رو بعد از اين همه مدت پوشيدم، حواسم رو پس گرفتم و از آدمای بی حوصله فراری نيستم يعنی می شه قوای ادای اون احساس رو به ی. داشته باشم؟ يا همه چيز می خواد با همين وضع تيغ تيغی جلو بره و من رو تبديل به يه برگ شته خورده کنه؟



........................................................................................

Tuesday, May 18, 2004

اگر چند دقيقه بيشتر مرا به انتظار می گذاشت ممکن بود تب کنم. همان چند لحظه برايم کافی بود تا احساس کنم در مطب دکتر عبدی به انتظار معاينه نشستم؛ يکی از عصرهای پاييزی. در را گشود و گفت: " بعدی ! ". من از روی ميز به طرف در جهيدم. او پنهانی لبخندی زد. پنهانی، به سان نگاهی که هنگام بالا آمدن از پله ها به صندلی کنارم انداخت. وارد شدم و با احتياط در را پشت سرم بستم. ديگر هيچ چيز به خاطر ندارم جز او که گاه روی ميز به طرفم خم می شد و با دقت به کلمه های من که به سختی ادا می شدند گوش می داد، سيگارش را به خاطر دارم و دسته ی کاغذ هايش که هر از چند گاهی زير و رو می کرد و طرف ديگر ميز می گذاشت. ترسيده بود و من بيش تر از او ترسيده بودم تا جايی که گاه از صحبت باز می ايستادم و برای چند ثانيه سکوت می کردم. چند ثانيه ای که برايم مثل چند ساعت می گذشت. هر دو نقش بازی می کرديم. با اين تفاوت که او تنها دستانش می لرزيد من اما تمام بدنم... حتی صدايم.
کم کم آرام تر شدم. او اما هنوز مضطرب بود. در لحظات سکوت بی تاب می شد و می گفت که او جادو بلد نيست و که گوی شيشه ای ندارد. چه سنگين می گذشتند تصاوير از برابرم. هر چه بود... رويا يا کابوس، تمام شد.

و اين من بودم که روی نيمکت سنگی نشستم و پنجره ها را يک به يک نگريستم بی آنکه حرکت ملايم شاخه های سرو مرا به سوی زمان نا مشخصی ببرد.



........................................................................................

Sunday, May 16, 2004

آخيشششششش... چه کيفی داد که ديروز همش نق زدم!

امروز فهميدم چرخه ی سياليت مثل منظومه شمسی می مونه. از اين نظر که آفتاب اون وسطه و " تو " های مختلف روی مسيری دايره وار حول اون تو واقعيه که همون آفتابه می چرخن. هر چقدر به خودت نزديک تری گرم تری و فقط با يه فاصله ی مشخصی از خود واقعي ات می تونی زيستنی باشی. واسه ی همينه که من وقتی خيلی به خودم نزديکم هيچ کس طرفم نمياد آخه پنداری از گرما ذوب می شن و وقتی هم از خودم خيلی دورم همش سرما می خورم. هر چی به خودم نزديک ترم تند تر رشد می کنم انگار روزها برام دو و سه برابر می شن، تند تند راه می رم و بيش از اندازه انرژی دارم. وقتی از خودم خيلی دورم هی چاق تر و چاق تر می شم تا بلکه برای آفتاب جلب توجه کنم که يه وقت من رو فراموش نکنه و هر چند روز برام به اندازه ی يک روز می گذره...

يه وقت هايی هم مثل حالا هيچ کس نيستم... فقط تکرار عادت گونه ی تيناهای مختلفم.



........................................................................................

Saturday, May 15, 2004

پريروز که توی خيابونای پارما پرسه می زدم فهميدم که ذائقه ی غذايی ام تغيير کرده. مثلا" اينکه مدت هاست غذای سرخ شده در روغن نخوردم يا اينکه تقريبا" مزه ی کچاپ رو فراموش کردم.

حالا اينکه چرا من با اين جملات شروع به نوشتن کردم رو فقط اون کسی می دونه که تلويزيون رو آفريد و باعث شد اون شب من توی هتل همش خواب اون حشره رو ببينم که دقيقا" جای تلويزيون اتاق لميده بود.

و اين ديگه راستی راستی مسخره است که در طول يه روز ، يه باره کی عاشق شی ، از زور هيجان بميری وقتی بفهمی تو و اون پرنس پونصد سال پيش عين هم حس می کردين و از زور هيجان بيشتر بميری وقتی بفهمی اين استاده که همه می گن ديوونه است که اما به نظر تو يه آدم بيداره که بلده چطور به لحظه لحظه از زندگی اش عشق بورزه هم يه زمانی پيانيست بوده و ازش يه شعر بخونی که عين نوشته های دو روز قبل خودته اما شب که می خوابی بفهمی تنها چيزی که رو روانت سنگينی کرده تلويزيون گوشه ی اتاقت بوده...
راستی راستی غمناکه.

بعد حالا خودت رو و من رو ببر زير سئوال بابت طبيعی ترين حق هر آدمی که می خواد " يک جو " برای احساسات خودش اهميت قائل باشه و از اين جامعه ی آدمای ترسو فرار کنه بره يه گوشه. آدما، تازه فهميدم برای اين پيش هم زندگی می کنن که از رنج حاصل از زندگی در امان باش، رنج حاصل از رشد، حاصل از تغيير. اگه تو به اون رنج عشق بورزی ديوانه ای و اگر بخوای از احساساتت راجع به فلان شبی که فلان چيز تو رو تحت تاثير قرار داده حرف بزنی حتما" می خوای برتريت رو به رخ ديگران بکشی. نه که فکر کنين فقط اون خوابالوها اين طور فکر می کنن... بايد براتون از تجربه ی ماه پيشم حرف بزنم که چطور متوجه شده ام تصويرم از اون آدمايی که قسمتی از احساسم بهشون تعلق داشت با واقعيت فاصله داشت. يادم مياد اون شب که تا سه صبح با مامان و بابا حرف زدم و اونا من رو از زبان خودشون و ديگران نقد کردن يه چيزی درونم تغيير کرد. به ياد بولرو يی افتادم که هفته ی پيشش شنيده بودم. هر چه زمان می گذشت سازها گويی مطمئن تر تو را دعوت به رقص می کردند و تو با اون رقص به سمت زمان معلقی از يک غرو ب می رفتی... از صحرای آدما فرار می کردی انگار صد بار مار می گزيدت. ديدين بعضی قسمت ها از بعضی داستان ها خيلی غمناک تر از اينن که توی دنيای بچگی آدم بگنجن و آدم با همون بچگی و نفهميش می خواد به روزم که شده فراموششون کنه اما توی بزرگی يهو دوباره ميان سراغت و تو می فهمی گريزی ازشون نيست... حتما" ديدين. من اون موقعی که ماره شازده کوچولو رو گزيد به خودم دلداری دادم که من شجاع تر از او هستم و حتما" اون موقعی که وقتش برسه ازش حتی راجع به قوی يا ضعيف بودن زهرش نمی پرسم. به خودم می گفتم من که مال کره ی زمينم فوقشم منو بگزه فقط يه کم دردم مياد. چيزی نمی شه که! بازم رو کره ی زمينم... بين آدما...

ولی حالا خودمونيم!! تئاتر ويچنزا واقعا" زيباست.



........................................................................................

Tuesday, May 11, 2004

ديگه تقريبا" با اطمينان نمناکی می تونم بگم از بعضی چيزها متعجب نمی شم. چون طبيعيه برام که تا من باز به اين دخمه پناه ميارم اين بابا blogger خودشو به روز کنه. يا چه می دونم، صاف می زنه و روز اول ماه مه هوا آفتابی می شه و من در حاليکه سر تا پا سبز پوشيدم بهترين جا رو برای ميز تحريرم تو اون اتاق نيم وجبی پيدا می کنم. به اينا که فکر می کنم يکم آروم می شم. ديگه تصوير اون دشت و رقص بيهوده ی ارواحش افسرده ام نمی کنم چون خودم با دو تا چشمای خودم امروز اون دلقکه رو ديدم که از وسط نت های آخرين صفحه اون قطعه در اومد. باور کنيد!! خودم با اين دو تا چشم های خودم ديدمش. با لپ های گل گلی و شيکم قلقلی! صداشم يه کوچولو کلفت بود واسه همينم از همون لحظه که پاشو از صفحه گذاشت بيرون تا همين الان الان نرفتم سراغش. آخه من رو ياد يه چيز عجيب اما آشنا می اندازه. يه چيزی که انگار باهاش ماه ها زندگی کردم اما نمی تونم وجودش رو تاب بيارم...


بايد وقتی بهم گفت که حس می کنه پيره از خجالت نمی مردم و يه حرکتی در جواب انجام می دادم. نمی فهمم اين ديگه چه صيغه ای از " بودن " ه که آدم هيچ وقت تينا نباشه.



........................................................................................

Saturday, May 08, 2004

يه کاسه است سفالی. رنگش مثل اون موقعی از غروبه که آدم زورش مياد وايسه باقيشو ببينه. انگار هفت صد تا کار عقب افتاده ی آدم يهو يادش مياد... ام... داشتم می گفتم... کاسه توش پر از آبه و در ضمن يادم رفت بگم من الان دارم طالبی می خورم. البته خيلی هم مهم نيست. مهم اينه که کاسه ی سفالی پر از آب من تو يه اتاقکه که ديواراش داره زير تابش پيچنده ی شاخه های بوته ی رز ترک می خوره. حالا بماند که من جای حروف رو از خاطر بردم و. برای تايپ " خ " شاخه حد اقل پنجاه تا حرف ديگه نوشتم... آخرشم می دونستم آب کاسه ی سفالی من يه روزی بخار می شه و اتاقک خنک تاريک رو ... بماند که من عاشق کيف قرمزم شدم که توش فقط دوربينم جا می گيره و نامه ای که برای او نوشتم. بدتر از اين پراکنده انديشی اون مربع سرخابيه که روش نوشتم : " رها نکن ! "

قبل از اينکه از اينجا برين چشماتون رو ببندين و به يه کاسه ی سفالی پر از خون که وسط يه اتاقک خنک تاريک گذاشته شده فکر کنين و به سکوت اونجا گوش بدين.



........................................................................................

Tuesday, May 04, 2004

نمی دونم به چه چيز فکر کردم. نمی دونم ...
شايد به هيچی شايد هم به همه چی.

روزی چند بار به ياد آناکارنينا می افتم که اواخر داستان چشمانش به جايی خيره می شد و پلک هايش به قول نويسنده جوری به هم فشرده می شد که گويی سخت روی اون نقطه متمرکز شده. انگار وقتی همه چيز اتفاق افتاده و ديگه ترديد و ترسی نيست آدم تازه متوجه می شه که می تونسته نقاش رنگها و نويسنده ی جزئی ترين اتفاقات همه ی اون چيزی باشه که زمان و زندگی کردن براش به ارمغان مياورده. تازه اينجاست که قدر تمرکز رو می شه فهميد. و خون.

چشم هام رو که می بندم خودم رو برهنه در خطوط پهن خون می بينم. می بينم که آروم نفس می کشم تا مبادا از بوی مست کننده اش بيهوش شم. و تو ... خميازه کشيدی.



........................................................................................

Home

online