Wednesday, June 23, 2004
● گهواره ای با شاخه ی نيشکر بافته بودم
........................................................................................زير هلال تاريک غم در دل آويخته بودم هر شب که با چشمان باز به سپيده می سپردم به کودک خفته در گهواره رويايی تابانده بودم روزهايم را رقص گهواره مزين به سکوت می کرد شب هايم را شکنندگی نی مملو از اميد می کرد هر نفس با ياد عشق کودک خفته در دل می پيچيد تنهايی پيچنده را لحظه ای به نوايش نرم می کرد تا روزی اندوه بر رود لبخند، شکوفه پراکند خواب از کودک ربود گهواره به سکون افکند مهر پيش رفتن از قدم هايم زدود توفان به پا کرد و گونه به اشک پريده رنگ آکند از نگاه پرسنده کندم دل و به مرگ کودک سپردم گرد خاک نی زار از چشم جوينده زدودم گهواره را دو بال بر تن کودک مرده کردم لبخند بر لب نشاندم و نوايی تازه سرودم □ نوشته شده در ساعت 17:40 توسط Laneskij Tuesday, June 22, 2004
● اون لحظه ای که می فهمی امير تنها، از اون گوشه ی مرطوب خاک گرفته، بی هيچ چشم داشتی بلند شده؛ به خودش يه تکونی داده و می خواد سوار اسب سفيدش بشه، مثل باد بياد و تينا رو از چرت کوتاه بهاريش بيدار کنه با خودت می گی : " وه! که چه تابستونی بسازم ... با شربت نعنا و پيراهن کتان آبی! ".
........................................................................................بعد می فهمی تا قبل از اينکه نمردی از هيچ بوسه ای خبری نيست ... به! تازه اون موقع است که می فهمی چقدر دوباره متولد شدن سخته و رويا های تينا گول زنک. □ نوشته شده در ساعت 16:18 توسط Laneskij Tuesday, June 08, 2004
● تازگی ها بعضی چيز ها رو ديگه واقعا" نمی فهمم.
........................................................................................مثلا" نمی فهمم چرا فرانچسکا موقع ساز زدن کم کم يادش می ره به صدای ساز خودش گوش بده و هی روی صداهای ايجاد شونده از ساز فلک زده ی من تمرکز می کنه. بعد وقتی خودش نتی رو اشتباه می کنه از من می خواد که پدال رو طور ديگه بگيرم يا چه می دونم يه مدل ديگه بزنم. يا مثلا" نمی فهمم به چه دليلی آدم ها بابت چيز هايی که نمی تونه قاعدتا" براشون جالب باشه با آب و تاب فراوون از من توضيح می خوان و وقتی من دارم براشون حرف می زنم ديگه روی حرف های من تمرکز ندارند و يووووههههووووو می پرن وسط حرفم و انگاری که يه جايی، اون دور دورا يه چيزی ديده باشند شروع می کنن به گرد گيری خاطره هايی که بيست بار شنيدم و هر بار هم يه جايش رو دست کاری می کنند و من آخر نمی فهمم بالاخره ليلی زن بود يا خودش رو زده بود به زن بودن. ديگه وضعيتم از خسته بودن هم گذشته. دلم می خواد يه طوفان بياد و هر چی آدم دروغ گو هست رو از روی زمين پاک کنه. □ نوشته شده در ساعت 21:24 توسط Laneskij Tuesday, June 01, 2004
● دو روز بود که از کنارشون رد می شدم
........................................................................................دو ماهه بوی اونارو از شب های مرطوب بهاری هديه می گيرم بالاخره از اون گل های ياس چند تايی چيدم می خوام به قدم های تابستون بسپارمشون. مثل مامان رويا که هميشه تابستون ها از گلدون ايوونش گل های ياس می چيد و می ريختشون توی يه نعلبکی پر از آب. يه نعلبکی گل سرخی. همونی که ازش فقط يه دونه مونده بود. □ نوشته شده در ساعت 22:23 توسط Laneskij
|
HOME
|