Wednesday, June 23, 2004

گهواره ای با شاخه ی نيشکر بافته بودم
زير هلال تاريک غم در دل آويخته بودم
هر شب که با چشمان باز به سپيده می سپردم
به کودک خفته در گهواره رويايی تابانده بودم


روزهايم را رقص گهواره مزين به سکوت می کرد
شب هايم را شکنندگی نی مملو از اميد می کرد
هر نفس با ياد عشق کودک خفته در دل می پيچيد
تنهايی پيچنده را لحظه ای به نوايش نرم می کرد


تا روزی اندوه بر رود لبخند، شکوفه پراکند
خواب از کودک ربود گهواره به سکون افکند
مهر پيش رفتن از قدم هايم زدود
توفان به پا کرد و گونه به اشک پريده رنگ آکند


از نگاه پرسنده کندم دل و به مرگ کودک سپردم
گرد خاک نی زار از چشم جوينده زدودم
گهواره را دو بال بر تن کودک مرده کردم
لبخند بر لب نشاندم و نوايی تازه سرودم










........................................................................................

Tuesday, June 22, 2004

اون لحظه ای که می فهمی امير تنها، از اون گوشه ی مرطوب خاک گرفته، بی هيچ چشم داشتی بلند شده؛ به خودش يه تکونی داده و می خواد سوار اسب سفيدش بشه، مثل باد بياد و تينا رو از چرت کوتاه بهاريش بيدار کنه با خودت می گی : " وه! که چه تابستونی بسازم ... با شربت نعنا و پيراهن کتان آبی! ".
بعد می فهمی تا قبل از اينکه نمردی از هيچ بوسه ای خبری نيست ...
به!
تازه اون موقع است که می فهمی چقدر دوباره متولد شدن سخته و رويا های تينا گول زنک.



........................................................................................

Tuesday, June 08, 2004

تازگی ها بعضی چيز ها رو ديگه واقعا" نمی فهمم.
مثلا" نمی فهمم چرا فرانچسکا موقع ساز زدن کم کم يادش می ره به صدای ساز خودش گوش بده و هی روی صداهای ايجاد شونده از ساز فلک زده ی من تمرکز می کنه. بعد وقتی خودش نتی رو اشتباه می کنه از من می خواد که پدال رو طور ديگه بگيرم يا چه می دونم يه مدل ديگه بزنم.
يا مثلا" نمی فهمم به چه دليلی آدم ها بابت چيز هايی که نمی تونه قاعدتا" براشون جالب باشه با آب و تاب فراوون از من توضيح می خوان و وقتی من دارم براشون حرف می زنم ديگه روی حرف های من تمرکز ندارند و يووووههههووووو می پرن وسط حرفم و انگاری که يه جايی، اون دور دورا يه چيزی ديده باشند شروع می کنن به گرد گيری خاطره هايی که بيست بار شنيدم و هر بار هم يه جايش رو دست کاری می کنند و من آخر نمی فهمم بالاخره ليلی زن بود يا خودش رو زده بود به زن بودن.
ديگه وضعيتم از خسته بودن هم گذشته. دلم می خواد يه طوفان بياد و هر چی آدم دروغ گو هست رو از روی زمين پاک کنه.



........................................................................................

Tuesday, June 01, 2004

دو روز بود که از کنارشون رد می شدم
دو ماهه بوی اونارو از شب های مرطوب بهاری هديه می گيرم

بالاخره از اون گل های ياس چند تايی چيدم
می خوام به قدم های تابستون بسپارمشون. مثل مامان رويا که هميشه تابستون ها از گلدون ايوونش گل های ياس می چيد و می ريختشون توی يه نعلبکی پر از آب. يه نعلبکی گل سرخی. همونی که ازش فقط يه دونه مونده بود.



........................................................................................

Home

online