Thursday, July 29, 2004

هلال قرمز آن، لبخند وارونه ی مردی را به خاطرم می آورد که دختر کوچک خود را روی زانو هاي نيرومندش نشاند روزی و همچنان که آرام با او تاب می خورد در گوشش زمزمه کرد که ديگر همديگر را نخواهند ديد...
چشمانم را سفت بستم که مبادا تصويرش را از خاطر ببرم.

آن لحظه قطار از من هم خسته تر بود. نشانی از خنکی شب تازه روييده ی بيرون در کوپه نبود. پارچه ای از نخ را دورم پيچيدم تا کمی از عرق معلق روی پوستم را بنوشد. چشمانم را سفت بسته بودم که مبادا تصويرش را از خاطر ببرم. چه تنهايی شرمساري مرا در بر می گرفت آنگاه که از ته اين بدن خسته ی عرق کرده، با چرخ و ريسمان عاريه ای، لبخندی را بيرون می کشيدم که اشک هيچ مردی را نمی خشکاند. صدايی با غمم چنان هم آوا می شد که پنداری از آن زاييده شده. ديگر لازم نبود چشمانم را به هم بفشارم. رويای دلپذيری وجودم را در خلاً می پروراند و من زير لب ترنم آن صدا در خلاً را زمرمه می کردم.



........................................................................................

Tuesday, July 27, 2004

به مسخره گی غروب خورشيدی وقتی دندان هايت را به هم می فشاری و آن جمله ی بی معنی را تکرار می کنی. دستی را که تا چند لحظه پيش بر چشمان بی حال ات می کشيدی در جيب دامن سفيد کتانی ات فرو برده ای، مشت کرده ای تا نرمی ترسناک عرق را بفشاری، زندانی کنی اش ميان انگشتانت. آرام تری اين گونه؟ چون فراموش می کنی اسارت ابدی ات را؟ چون دروغ های ترحم انگيزت را بهتر به پيچ و خم اشک های او می آلايی اين گونه؟... و اين تنفر است که می بندد راه نفس کشيدن را؛ بر من؛ که به نرمی جيغ بی درمانی هزار بار تو را به آغوش می کشم.



........................................................................................

Monday, July 19, 2004

به چهارچوب پنچره ای شايد تکيه داده است که چنين چشم به راه و جوياست.
به خلاً آرميده ميان شاخه ها شايد چشم دوخته است که بدين سان منتظر است.
دل به بازگشت مبهمی شايد سپرده است که چنين عاشق است.



........................................................................................

Monday, July 12, 2004

خيره می شود چند لحظه ای. درد هميشگی در بدنش است. با خود بی رحمانه می پندارد که همين درد را دوست می دارد برای همه ی عمر. دردی که گويی ريشه های خود را در عميق ترين خاطره ی مه آلود کودکی اش گسترانده است. با او تمام عمر زندگی کرده تا نهايت خواست مرگ را با نهايت فرياد عشق به آرامی بياميزد، تا پود های بی رنگ هستی گذشته اش را با رنگ تهوع آور خود رنگ کند. چشمانش می سوزد. هر چند که سنگينی نگاهی را در همان نزديکی بر آن چشمان تشنه حس می کند، فراموش نکرده است دست و پا زدن های بی فرجامی را که به مانند سکوتی معلق، وجود روان بدبين چراغ ها را قلقلک می دهد. سکوتی که شعف را زير پوست مبالغه های بی فرجام با محنت جشن می گيرد. درد می چرخد در تمام بدنش به مانند خون، خروشان و آبستن. چقدر تنها است درد. و او نيز.



........................................................................................

Saturday, July 10, 2004

- به اين ترتيبه که يه آدم ديگه تسليم نمی شه.
حالا دو قدمی بريم عقب تر
- من در برابرش نا توانم.
حالا به اندازه ی زمانی که طول می کشه تا خون آدم پنجاه و هفت بار توی بدنش بچرخه باز عقب تر
- نمی دونم اين موجود زنده با چه سرعتی روی پنجره ها رشد می کنه.
به اندازه ای که گياه هرزه ی ايوون دو بار دور نرده بچرخه عقب تر
- شايد اگه خودم رو بزنم به اون راه گورشو گم کنه بره
همون جا دوباره
- ولی من دوستش دارم
نقطه ی اول
- او زير ايوون می ايستاد، از اشک های من آينه می ساخت می چسبوند به تنش من هی به او نگاه می کردم و بيشتر دوستش می داشتم




........................................................................................

Tuesday, July 06, 2004

بدن نحيف خود را آهسته و سبک روی چمن ها گستراند. چند لحظه ای طول کشيد تا به سختی زمين و نوک تيز چمن های تازه مرتب شده ی خيس عادت کرد. جريان سبکی را درونش حس می کرد. به تازگی وجودش را به خود نزديک تر می ديد. کافی بود چشمانش را ببندد تا باز به سراغش بيايد. آن احساس عجيب، تا اين حد دوست داشتنی و در عين حال تنفر انگيز، به اين حد توانا برای تسخير همه ی آرزوهايش و در عين حال رام شده ی روياها... سعی می کرد با چرخاندن نگاه به اطراف، خود را گول بزند. اما چيزی او را دائم وسوسه به بستن چشمان می کرد. تمام تلاش خود را به کار می برد که مبادا لحظه ای غافل شود و به آن دو اجازه ی استراحت بدهد. از آن احساس عجيب می ترسيد. هنوز تا آن حدی بدان عادت نکرده بود که بتواند در برابرش سرکشی کند. نه... هنوز برده ی او و تغييراتش بود. بارها تلاش کرده بود زمينه را طوری فراهم کند که هنکام گشودن آن دو سريعا" به نور بيرون عادت کند اما هر بار شدت روشنايی غمگينش کرده بود و در بعضی روز های بارانی اين غم گاه تا سر حد ياس هم رسيده بود. در کشمکش خود غرق بود که ناگهان چشمش به درخت مانيوليا افتاد. به ياد چای ليمويی افتاد که به اميد ديدار او هر بار زير آن درخت می نوشيد و به ياد تلالو آفتاب های بهاری جوشنده از برگ هايش و قطرات سرد باران سرگردان در شاخه هايش. با يک جهش، از جای خود برخاست در حالی که آن احساس درونش آوای مرگ را زير لب زمزمه می کرد.



........................................................................................

Monday, July 05, 2004

من هيچ گاه به طرز برخورد دين با مسئله ی سرنوشت ايمان نياوردم اما هميشه يک چيز خيلی ظريف هست که باعث می شه خيلی هم بی تفاوت از کنارش رد نشم. کلمه اش بگی نگی آدم رو ياد تنبل های ترسو می اندازه و رنگش هم معمولا" سبزه شايد... يا که زيتونی.

اما کاملا" معتقدم به اينکه اون کارهايی رو آدم می کنه که ازش خواسته شده. حالا نه مستقيم شايد غير مستقيم. فکر کن که کوچک ترين آرزوی دست نيافته ی يه آدم که يه روز ملاقت می کنی می تونه برات تبديل بشه به سرنوشتت.
خيلی قشنگه.



........................................................................................

Home

online