Sunday, August 22, 2004
● اين باد خوش بوی پاييزی که مرا به جايی می بره که توش فقط منم و بس. من با تمام جسمم و قدم هايم که به تازگی کند شده اند و محکمتر از قبل. انگار لبخندم هم همراه می برم. همان که در آن بعد از ظهر پاييزی بغد از مدت ها ضعف در ليوانم شناور شد...
........................................................................................احساس می کنم با قسمت نا شناخته ای از وجودم صلح کردم. □ نوشته شده در ساعت 01:22 توسط Laneskij Wednesday, August 18, 2004
●
........................................................................................امروز صبح يکی از بهترين طلوع های زندگی ام رو ديدم. اونهمه ابر عجيب و رنگ و حرکت. به ياد رکوئيمی افتادم که رو ی پشت بام خونه ی کوجه ی اميرسلام گوش می دادم، شب ها. نمی دونم چه وجه اشتراکی بين ايندو می تونست وجود داشته باشه... و بين اشک و پوست انداختن ... □ نوشته شده در ساعت 14:30 توسط Laneskij Tuesday, August 10, 2004
● ديدين بعضی از رويا های شبانه، بهتر از هر خاطره ای توی وجود آدم باقی می مونه؟
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 11:32 توسط Laneskij Friday, August 06, 2004
● امروز يه نوع جديد از گرسنگی رو کشف کردم که شديدا" نزديک به تشنگيه...
........................................................................................يعنی آدم احساس می کنه يه دريا آب هم براش کافی نيست و واقعا" نياز به نوشيدن داره. اما در عين حال دائما" به خودش تلقين می کنه که هنوز وقت نوشيدن نرسيده. برای همين هی آرزوی يه دريا آب می کنه بدون اينکه در صدد بر آوردن نيازش باشه !! و بعد از مدت نا مشخصی که خودش رو شکنجه داد ديگه نه آب تشنگی اش رو برطرف می کنه نه (اگه بر گرديم به دليل اصلی) خوردن دردش رو درمان می کنه و انگار يه چيزی ازش به سختی کنده شده باشه و با مضرترين موجودات زنده و غير زنده جايگزين شده باشه. حقيقت اينه که کافيه وقتی اون مدل تشنگی در جوهر گرسنگی، به سراغ آدم مياد، فقط کمی ماست ميوه و يک گلابی رسيده و يک هلوی کال بخوره. اونوقت همه چيز و همه کس به وضعيت عادی به زندگی ادامه می ده بودن اينکه با ضرب کمبود و خود-شتمی مواجه شه! □ نوشته شده در ساعت 15:13 توسط Laneskij Monday, August 02, 2004
● وقتی با خود صادقانه فکر می کنم می فهمم که آنی نيستم که می توانم باشم. حالت عجيبی به من نيروی اين اعتراف را می دهد. شايد نوعی اطمينان به روی ديگری سکه يا تمايل ساده ای برای تغيير رفتارم. نمی دانم خودم هم...
........................................................................................وقتی به خودم بر می گردم، خوب در رويا ها و انگيزه هايم کاوش می کنم، می بينم که بويی از نفرت يا تمايل به پژمرداندن لحظات نمی برد؛ اما وقتی به رفتارم و گاهی تاًثيرشان فکر می کنم می بينم که اْشکالی از احساسات و روابط بينشان را خراب می کند که به طور عادی بايد به مانند بت های مطلق هويت هر آدمی پرستيده شوند. بت هايی که به يکايک مفصل های آدم آويزانند و برای خم و راست شدنشان تکليف تعيين می کنند. مفصل آدم هايی که اوقات فراغتشان را به صيد از دريای بديهيات و اقيانوس های پنداری بی پايان اخلاق می پردازند. گاه آرزو می کنم که آن مکث عجيب قبل از ادای هر کلمه و ايفای يک حرکت را نداشته باشم. مکثی که مرا از صيد و شکار کردن محروم می کند و چاره ای جز انتظار کشيدن برايم نمی گذارد. نگوييد انتظار چه!! انتظار هر آنچه تا آن لحظه ناديدنی و ناشنيدنی بوده است. زشت و زيبا ای که در ذهن هيچ بشری نمی گنجد. که کم کم روح و ذهن را متلاشی می کند و از آن جسد سيالی می سازد که به دنبال زندگی دوباره کوهستان را برای فتح قله ها زير پا می گذارد. همه چيز از آن مکث شايد آغاز تواند کند. شايد هم گاه با آن مکث تمام شود. چرا که بين انسان هايی زندگی بايد کرد که از عشق هيچ نمی دانند اما عاشقانه فرمان می برند و عاشقانه تر فرمان می رانند و بدين گونه لب های تشنه به قدرت خود را سيراب می کنند. موجودات دو پايی که هنر به بند کشيدن تو در نا توانايی های خود را بهتر از هر آموخته ای در خون دارند. آن دو کندوی مارپيچ را برای شنيدن سکوت لايق نمی دانند اما خود را برای انباشتنشان از محيب ترين صداها و بد ترکيب ترين قضاوت ها لايق می بينند... ظاهرا" دور شدم ار آن اعتراف!! چقدر سخت می توان خود را طوری پرستيد که به بت پرستی نيانجامد... □ نوشته شده در ساعت 11:45 توسط Laneskij
|
HOME
|