Friday, September 24, 2004

می بينی ساکتم، جيکم در نمياد؟
از ترس دارم زهره ترک می شم.

نمی فهمم پس کجام. پاک گم شده ام رفتم پی کارم. اگه بگی يه نشونه ازم باقی مونده باشه. هيچی!! دارم محو می شم و هيچ کاری ازم بر نيومده جز اينکه زانوی غم به بغل بگيرم.
فقط امروز که روی تختم دراز کشيده بودم،ته پتوی چهار خونه رو که زيرم بود روی پاهام کشيده بودم و سردی هوای بارونی بيرون، نوک دماغم رو منجمد کرده بود؛ در حالی که " همزاد فرا کهکشانی من * " می خوندم، احساس کردم بهترم.


* اينجا



........................................................................................

Thursday, September 23, 2004

فضای خانه هنوز از خفتگی آسمان بويی نبرده بود. در ايوان باز بود و پرده تا نيمه کشيده شده بود. گل های تازه کاشته شده داشتند در گلدان های سفالی خود جا خشک می کردند.
من صندلی را از پشت ميز به طرف کابينت سراندم و از قفسه ی بالای ظرف شويی سه فنجان چينی با نعلبکی های نيمه ترک خورده شان برداشتم. همچنان که از صندلی پايين می آمدم و آن ها را کنار اجاق گاز می گذاشتم، با خود گفتم : " حالا ميترا منتظر است قبل از صرف چای، فنجان ها را بررسی کند و همه ی افکار معلقی که حالا در ذهن دارد را با ديدن ترک نعلبکی ها جمع و جور کند و به نتيجه برساند." لبخند شيطنت آميزی بر صورتم پاشيده شد و آخرين فنجان پر از چای را با عجله روی سينی گذاشتم.
قبل از اينکه سينی را روی ميز بگذارم، نگاه کوتاهی به صورتش انداختم. رنگش پريده بود و چشمانش را به زمين دوخته بود. از ميان لب های نيمه بازش دندان های در هم قفل شده اش را ديدم. با صدای ملايمی گفتم : " روزنامه ی اين هفته را ديده ايد؟ " او نگاه تندی به السا انداخت. من با خنده ی خودپسندانه ای روزنامه را در حالتی که تيتر اولش پيدا باشد به السا دادم.
صدای جويدن سوهان و نوشيدن چای ميترا من را به ياد چيز غريبی انداخت. زل زده بودم بهش و سعی می کردم او را به خاطر بياورم در حالی که روی مبل سبز رنگ خانه اش لميده و به ما سوهان با چای تعارف می کند. صدای السا حواسم را پرت کرد. با هيجان روی عکس تبليغ يک فيلم دست گذاشته بود و تعريف می کرد که چطور کارگردان از شرايط يک ايرانی الهام گرفته است. دوباره ياد آن چيز غريب افتادم و سعی کردم السا را تصور کنم که سعی می کند به قول خودش عربی برقصد و در حال رقصيدن با همان لبخند ساختگی مرا نگاه می کند.اين بار رنگ چای تنها فنجان روی ميز افکارم را محو کرد.
به حودم آمدم و ميترا را ديدم که از درد دندانش حرف می زد و اينکه آبسه کرده و بيش از آنچه تصور می تونم کنم درد می کند و اين داستان سرايی بی آنکه متوجه شوم به حرکات تند السا پيوست که سعی می کرد از تجربه ی اولين روز دانشگاه برايم تعريف کند و من در انتهای هر جمله احساس می کردم او به سرعت يک عبارت يا يک جمله دا تکرار می کند. چند دقيقه ای آن را می شنيدم تا اينکه قطع شد. سعی کردم با خاطر بياورمش. جيزی بود شبيه " من وقتی عصبانی می شم بايد بنويسم " يا شايد هم " من عصبانی نمی شم بايد برقصم ".
ديگه حوصله ام داشت سر می رفت. روی دسته مبل نشسته بودم و خنده ی مصنوعی ام اذيتم می کرد.آن دو بلند شدنداز من خداحافظی کردند و من تازه فهميدم آن حس غريب چه بود.
آن دو را می ديدم که گريه می کنند و هر کدومشان با لحن مخصوص خود می گويد : " من ديگه از اين خونه، از اين شهر می رم. حوضله ی هيچ کدومتون رو ندارم. برين گم شين. از خودم، از شماها متنفرم. بيچاره ام کردين. بابا نمی خوام اونی باشم که شماها می گين. زوره؟؟؟؟ "
باز به خودم اومدم. اين بار تنها بودم. فضای خونه سنگين بود و من خسته. به سوهان ها خيره شدم. خوشحال بودم که تنهام. به روزنامه نگاهی انداختم و به اتاقم پناه بردم.



........................................................................................

Friday, September 10, 2004

گاه فکر می کنم خودم را چنان باخته ام و هويتم را چنان به ترس از خستگی ناميرا تسليم کرده ام که ديگر هيج اميدی به آن لحظات درک نشدنی نبايد داشته باشم. لحظاتی که فرود آبشار مانند خود را از پر خروش ترين شريان عميق احساس شکفتنی يک " من " آموخت.
و گاه در همان لحظه شک می برم به اين خودباختگی و ترس و اين سکون را به در هم آميزی بيش از حد من با تينای روياهايم نسبت می دهم.

چه دنياييست، دنيای تضاد.



........................................................................................

Home

online