Saturday, November 27, 2004

گويا زندگي تنها تلاش است و بس.
نه نقطه ي مشخصي براي رسيدن دارد انسان، نه هدفي. مي خواهم تصييح كنم استادان حرفه ي زندگي؛ انسان آزاد را مي گويم.
آن سراب، هدف را مي گويم؛ استراحت گاه توست تا بند از خود باز كني و به گردن معشوقت بي افكني. عاشق علم هستي و هنر را مي پرستي. قلبت را با اين اميد به تپاندن وا مي داري كه اشك هاي او را، دلباخته ات را به آغوش بكشي. چون عاشقي. عاشق علم، هنر، انسانيت، زاييدن.
چشم از اطراف بر نمي داري بلكه سرابت را جايي همين اطراف پيدا كني.

چقدر خسته ام از اين طوفان و امروز اولين روزي است كه بعد از نه ماه و بيست و دو روز آرام در تگاپو ام. شايد بايد گذشته را بخشيد.



........................................................................................

Saturday, November 13, 2004

مدت درازی بود که بی حرکت، سنگين بر زمين افتاده بود مرد. شايد روزها و شايد ماه ها. کسی نمی دانست. صورتش اما گويا در لحظه نفس می کشيد... از هر طرف که به آن می نگريستی نمی توانستی تعلقش را به آن بدن خشک و نيمه جان به راحتی واگذار کنی؛اتوپيا يی را باز می تاباند، طوری که گفتی مرد بر پرده ی پلکان چشمانش رقص شادمان پرندگان در حال کوچ را نظاره می کند يا که نور غروب آفتابی که نرم و آهسته تمام خاطرات و گذشته اش را بر افق پايان ناپذير می تکاند.
از من نبايد پرسيد چرا تنها چند لحظه برايم کافی بود تا خود را درونش غرق کنم. زيبا بود آن صورت و آن چشمان نيمه بسته... و می شد ساعت ها به انگشتان دستی که در پناه تنش نبود خيره ماند. نشانه به ميانه تکيه می کرد و آن دو به انگشت کوچک؛ و آن مستاصل گويا تکيه گاهش را گم کرده باشد هر از چند گاهی تکانی به خود می داد و پوستش را بر زمين سرد و پوشيده از برگ آن جنگل می ساييد. همان جنگل که روزی رد پاهای مرد را قورت داده بود چرا که روحی در آن پاها شايد نمی ديد... آن دو پا که مچاله کرده بود مرد در شکمش تا جواب گوی خواسته ای نتوانند باشند.
اما ... اما من.... به خاطر نمی توانم بياورم اولين بار را که به لبانش چشم دوختم...نه، خيره شدم و با حيرت، نوای صدايش را که بر آن ها جاری شده بودند روزی، به تصوير کشيدم. چه خواستنی بودند، چه بوسيدنی شده بودند حتما".

می بايست تبری دست و پا می کردم. آن روزها، پيش از آنکه چشم بگشايد صورت زيبايش را بايد از آن خود می کردم. می گويد روحم لطيف تر از آن است که مرگ بزايد.

روح لطيف من صبح ها چهره در ترس می شست و گاه در شب های مهتابی ديوانه می شد.
روح لطيف عاشق من...



........................................................................................

Friday, November 12, 2004

چند روزيه می خوام يه چيزی بنويسم اما نمی تونم. همينکه اين صفحه ی خالی رو می بينم همه ی فکرام پتی خاموش می شن. ترجيح دادم بی ربط و برنامه ريزی بنويسم مثلا"

آره رنگ آبی واسه ی اون ديوار معرکه است اينطوری به هويت دريايی ام بر می گردم... کمی آروم تر که حداقل می شم!! آخه احمق!!!! همه ی آدما دارن سعی می کنن انسانيت رو بيشتر بشناسند و خودشون رو به اون نزديک تر کنند تو می خوای هويت آب زيستی ات رو پرورش بدی؟ لا اقل اين گلدون رو که با اون همه آرزو و احساس خريدی، حقوق يه روز کارت رو بابتش دادی بذار توی نور که خشک نشه... اون پرده رو اگه بزنی کنار کمی نور بياد خودتم از اين حالت در ميای... آخه کی گفت خودتو با دستای خودت بندازی تو اين هچل؟ کم برنامه ی نيمه کاره و فکر تحقق نيافته داشتی که اينم بهش اضافه کردی پس لا مذهب مال سرما نيست که برونشيت شدی... نفهم بيچاره! به جای اين مسخره بازی ها اون روزنامه هايی که هر روز روز می خری بخونشون! اگرم حال و حوصله و جربزه ی دنبال کردن اخبار روز رو نداری پس روزنامه نخر. لازم هم نکردا ادای " جوانان " فعال رو در بياری هی بری روزنامه ی اونا رو پخش کنی... شد يه بار تمام مقاله ها رو بخونی؟!! چطوری به ديگران نصيحت می کنی که روزنامه رو بخرن ؟ حالا از اين حرفا گذشته تنبل مگه الان نبايد بابت امتحانا درس بخونی؟ حالا فستيوال Truffaut نمی رفتی می مردی؟ بسه ديگه... خودتو گذاشتی سر کار!!

آخيش!!! و ای دااااددد!!!
چقدر اعتراف حقيقی کردن به خود سخته.. تازه با تمام تلاشی که کردم نتونستم راست راستشو بگم بازم اون وسطا يه چيزايی برای راحتی خودم نوشتم... اما ادامه می دم... -اينجا- هم به اين اعترافات ادامه می دم که آبروم بيشتر بره!!!!



........................................................................................

Tuesday, November 09, 2004

دندانهايش را بهم می فشرد. چشمانش از حدقه بيرون زده بود. با سرعت سرش را به اطراف می چرخاند و خشمگين در کمين بود تا مبادا نرگسی در اين حوالی تضميم گرفته باشد کش و قوسی به خود دهد و از خواب کوتاهش بيدار شود. نگاهم نا خودآگاه به مشت دست چپش خيره ماند... شاخه های نرگس بود.



........................................................................................

Saturday, November 06, 2004

- بگو بببينم کدوم رو می خوای؟
- اونی که اونجاست... با سبوس
- توش مربا داره. عيب نداره؟
- چرا... بهتره خالی باشه.(روی پيش دستی دستمال سفيد براق رو می گذاره و مثل هميشه با يک حرکت تند بريوش رو روش قرار می ده و به طرف من دراز می کنه.)
- چی می نوشی؟ شير قهوه؟
( فکر می کنم کمی... می خوام بگم که شير با يک لکه قهوه فقط اما دلم نمياد و سرم رو بدون اينکه بفهمم کی، به نشونه ی مثبت تکون می دم)
- امروز ديرتر از هميشه اومدی؟!
- (مرددم که بهش بگم اما بدون اينکه بفهمم کی تصميم گرفتم حرف بزنم ضدای يک نواخت خودم رو می شنوم) پيش سالومه بودم... قرار بود Kaleidoscope ام رو تعمير کنه. ( احساس می کنم براش مهم نيست ادامه اش رو بدونه اما شديدا" دلم می خواد همه ی ماجرا رو براش تعريف کنم... سعی می کنم اما نمی تونم. انگار زبونم بی حس شده. حس می کنم توی سرم چيزی با سرعت می چرخه )
( می شينم روی صندلی. شير قهوه ام رو برام مياره و می شينه کنارم )
( بی اختيار بهش لبخند می زنم... دست می کنه توی جيبش و بسته ی سيگارش رو در مياره و بهم تعارف می کنه. )
- چهار روزه که نمی کشم.... می خوام همچنان ادامه بدم.
- به اسارت؟
- ( منظورش رو نمی فهمم )
- الان همراهته؟
- ( بهش خيره می شم ) نه!
- مگه نگفتی صبح پيش... پيش کی بودی؟
- پيش هيچ کس!
- تو گفتی...! گفتی امروز دير اومدی چون رفته بودی پيش...
- امروز دير اومدم چون صبح خواب موندم، ساعت زنگ نزد. از اونجايی که خواب نمی ديدم ادای يه مرده رو در آوردم.
- ( پک عميقی به سيگارش می زنه ) سالومه رو من نمی شناسم.
- ( انگار اون چيز دوباره داره توی سرم می چرخه. بريوشم رو می گذارم روی دستمال و وانمود می کنم به مزه مزه کردن شير قهوه ) می تونم تصور کنم.
- چی رو؟ اينکه سالومه رو نمی شناسم؟
- نه اينکه نتونه تعمير کنه... از اول تابستون تا الان همش يه شکله... يه فرمه... اول فکر کردم مال تغيير فصله. هر چی باشه گرمای زياد همه چيز رو آب می کنه... ( ساکت می شم... احساس می کنم دلم می خواد گريه کنم.)
- تينا من بايد به اين دو مشتری برسم. عصر، قهوه ات حاضره.
- می بينيم همديگر رو...



........................................................................................

Home

online