Tuesday, February 22, 2005

اتوبوس پيچ و خم های جاده را به نرمی می گذراند، پاهايم را به مانند شاخه های بوته ی رز که بی خبر دور هم می پيچند جمع کرده بودم و روِيشان نشسته بودم.

سرم به شيشه چسبيده بود، آفتاب مرا گرم می کرد. استفانو در ريختن شراب در گيلاسم کوتاهی نکرده بود؛ احساس می کردم در حال تجزيه شدن هستم، از گرمای آفتاب ارديبهشتی و مستی.

به ياد امروز صبح افتادم که با حالت مادری که لپ گلی بچه اش را گاز می گيرد بلور قرمزم را از چوب رختی بيرون کشيده بودم و به ياد اقامت ماورازمانی ام در هانوور به تن کرده بودم.


بلور قرمز و آن لبخند، تمام هستی «شادمانی» نو شکفته ام را بر برنز بکر "اسرار آميز" ی پاييزی زندگی می تراشند.


وقتی زمان خيالی با زمان حقيقی آميخته شد...

( مه ۲۰۰۴ و فووريه ۲۰۰۵ )



........................................................................................

Home

online