Tuesday, March 15, 2005

در را برايم باز کرد.
- " لطفآ به دنبالم بيا، نمايش نيم ساعتی می شه که شروع شده! "
- لبخند می زنم." بله... به تازگی نمی تونم از تاخير اجتناب کنم."
- پرده ی مخمل قرمز را نه خيلی راحت کنار می زند. " آخرين صندلی خاليه... می تونی اونجا بشينی."
- " مرسی. "

بالاخره تاريکی محض... چشم چشم را نمی بيند و من می توانم روی صندلی نه چندان راحت آخرين رديف لم بدهم و نفس عميقی بکشم.مغزم کمی مغشوش است. احتياج به يک فنجان قهوه ی داغ دارم. صدای پچ پچی به گوشم می رسد، انگار سکوت سالن را قلقلک دهد. پس چرا خبری از نمايش نيست - با خودم می گويم؛ چرا پرده ی تاريک جنب نمی خورد؟ آن پچ پچ نگران کننده نا گهان برايم واضح تر می شود.

- تينا... تيييينا!

سرم را به سرعت به سمت صدا می چرخانم. هنوز چشمانم به تاريکی عادت نکرده و چنان تسليم باد بی نظم افکارم هستم که نمی توانم پاسخ دهم.

- تيينا...

ناگهان مردی را در تاريکی تشخيص می دهم که از بالکن سمت چپم به پايين خم شده است و چيزی نمی گذرد که با نا باوری صدای دختر جوانی را می شنوم که به او جواب می دهد. پس من نبودم - با حودم می گويم و نگاهم را با نا اميدی به پرده می دوزم بی آنکه نگران حواسم باشم که حالا روی به صدای خشم آلود دختر دارد:

- " اين روزا کسی به فکر نگه داری از افکار زندانی در برج های مر مر نيست."
- " تو ايدئاليستی..."

چشمانم را می بندم. احساس می کنم دارم چيزی را به خاطر می آورم.شبيه به خوابی که چند شب پيش ديده ام، يا شبيه به آن کلبه ی نيمه سا خته ای که هر از چند گاهی در رويا يا کابوس ملاقات می کنم. رنگ ها هم برايم آشنايند... غروب، کمی مه. شايد شکيبا و حوری هم توی خوابم بودند؛ با يک لبخند پيروزمندانه. پايين تپه ای که کلبه را در آغوش داشت، در شهر، می گفتند همه در تلاطمند. بندها را می برُند و از ترس ها دست می شويند. کسی را هم به خاطر دارم که آرام اما با قدم های شمرده به طرفم می آمد و من دوست داشتم به او عشق بورزم بی آنکه بتوانم صورتش را در تاريکی تشخيص بدهم...

- " اينطور فکر کن...اما به افکار منجمدت اجازه بده که لا اقل ببينن اين نمايش ادامه نداره، فکر نکنم استراوينسکی از دستمال اتللو چيزی می دونسته وقتی اين بالت رو می نوشته!! من نمی فهمم شما کارگردان های مدرن کی دست از سر اين تمثيل تراشی ها بر می داريد ... "
- " چرا جمع می بندی؟... با جبهه گيری نمی تونی خاطره ی دو قرن و نيم خدمت به تماشاچی بورژوا رو از خاطر « ما گارکردان های مدرن » پاک کنی!"

لايه ی متورم افکارم انگار داشت از درونم جدا می شد و به سمت آن دو می رفت. برايم کمتر از يک ثانيه طول کشيد وقتی صدای خنده ی متشنجی به حرکت تند پيرزن نشته بر صندلی کنارم آميخت و هر دو خبر از نوری دادند که بر پرده انداخته شده بود.و پرده آرام کنار می رفت تا نمايش ادامه پيدا کند.



........................................................................................

Tuesday, March 08, 2005

بی آنکه انتطارش را کشيده باشم به طرفم آمد، دست بر شانه ام گذاشت: " عصر بخير! "
بدون فکر جوابش را دادم. نگاهش به پايين دوخته شده بود. تپش تند شريانش را می ديدم من. غرق در خود بود... شايد ميان تلاطم به جمله ی بعدی فکر می کرد که بايد بگويد.
نگاهم را از او برداشتم. به خودم فکر می کردم و به تصويری که از خود به ياد داشتم،از آخرين بار که در آينه سايه ی نگاه مضطربم را در صورتم کشف کرده بودم.
و احساس کردم که از صورتم به درونم افتاد مثل يه تکه سنگ که تا به حال تکيه گاهی داشته و از حالا به بعد بی مکان است. بدون هويت درونم می چرخد و با حرکات بی معنی اش زخمی ام می کند. سعی می کردم با سفت کردن عضلات صورتم به آن اجازه ی گريز بدهم. نمی دانم به کجا می گريخت. شايد به کنهی بکر، دست نيافته، شايد هم به سادکی نا اميدی وادار به شارش اش کرده برد... خبر نداشتم.
نفس عميقی کشيدم و متوجه شدم که رفته است، بی آنکه کلمه ای به زبان آورده باشد.



........................................................................................

Home

online