Sunday, May 29, 2005

چشمانم کلمات را دنبال می کنند، عرق کرده ام و با شادیٍ در حال انفجار، طعم تلخ دهانم را مزه مزه می کنم. تصاويری از آينده ای شُدنی که تنها به من مربوط است سرم را از هيجان به چرخيدن وا می دارد...
چه کسی سختگيری پيشينم را بی مايه دانست؟
آن را سختگيری نمی نامم... اما عشق چرا.

شايد به سوی آبشاری بروم، و مست و بيهوش به صدايش گوش دهم. شايد هم با اين کار، تو را ترک کنم... که تا مرز « خواستن » رفتی بی آنکه جرئت تابش اش را داشته باشی. چرا که بوی سرنوشت مستت کرده بود. همان طور که گفتی سرنوشت از تو خواست که در پلاستيک رويا، ستاره ای به آغوشت کشد. و خواست همچنين که گفتاری، کردارت را از وسط دو نيم کند...
ولی سرنوشت تنها خيالات تو نبود. چرا که اشک های من در دل سرنوشت غنچه های لبخند را آبياری می کرد؛ بی آنکه تو بدانی...



........................................................................................

Thursday, May 26, 2005

می گويد : « زندگی همان چند لحظه است. غفلتی که تو را به سوی هيچ می برد. »
چيزی نمی گويم، اما ته دلم غمگين می شوم.
و برای هزارمين بار زمزمه می کنم : « چرا دستان تو بايد به من آموزش دهند؟ چرا دستان رنج کشيده و سخاوتمند تو؟ »

به ياد لئا افتادم. چقدر دوست داشتم آن فيلم را. بايد بگويم مرد را بيش از خود او دوست داشتم. چرا که سر در گم بود؛ بی آنکه خود خواسته باشد...



........................................................................................

Wednesday, May 18, 2005

باران می بارد.
ديروز نيز باران می باريد.

اگر مفهوم طلوع، پايان تاريکی است، بگذار برايت از آفتاب بنويسم...
که ما در طلوع گم شديم؛ آنگاه که در خود نيز گم شده بوديم.
اگر مفهوم عطر، آشاميدن دمی زندگی است، بگذار برايت از مرگ بگويم...
چرا که ما از طلوعش دگرگون شديم.



........................................................................................

Home

online