Wednesday, June 22, 2005

براي تعريف زمان نياز نيست به هيچ علمي رجوع کنم. چراکه معني مشخص از زمان که اين نوشته را رنگ آميزي مي کند از ارتباط آن با پروسه ي ذهني به راحتي درک مي شود.
به اين ترتيب بايد گفت زمان براي پروسه ي ذهني همان ثانيه ها، روزها و سال هايي است که يک پروسه در طي آن ذهن هنرمند را مشغول به خود مي کند و بسته به نوع پروسه احتمالا" تعادل روحي او را بر هم مي ريزد.
ولي معناي «حذف زمان از پروسه» سخت تر درک مي شود چراکه هنرمند در کنار اين زمان ذهني، دو زمان عيني ديگر نيز در دسترس خود دارد... يکي زمان مکانيکي متبلور در ثانيه هاي ساعت و ديگري زماني که هر پروسه خواه ناخواه براي بلوغ خود به کار مي گيرد - توجه شود که اين زمان به اين دليل عيني تعريف مي شود که هنر مند در آن هيچ دخل و تصرف خودآگاهي ندارد - اين دومي شايد به نظر کمي انتزاعي باشد و در واقعيت هم بايد اعتراف کرد که کم پيش مي آيد که بي نياز از ارتباط با ديگر عناصر خودنمايي کند؛ اما براي دريافت بهتر بحث و داشتن نوعي ساختار پايه اي و مشخص در کيسه نگه مي داريمش!! براي درکش مي توان مثال زد!



........................................................................................

Tuesday, June 21, 2005

راه باريکه ي سرنوشت، به مانند نخ نا مرئي، با مانند دود بي شکلي معلق در هوا، به مانند رود خروشاني که وجودم را فرا مي گيرد... پر از آرزويم مي کند و خالي از نفرت. به مانند گياه سبزي که سبزينه اميدش از خورشيد ذهن تغذيه مي کند. به مانند روح سبکبال عشق که هر وجودي را تسليم خود مي کند. به مانند کلمات نا گفته اي که در چشمانت موج مي زند، به مانند آواز آشنايي که به فراموشي سپرده ام؛ و با خروش افکارت به خاطر مي آورم. به مانند خواسته اي که هر بو و رنگي را براي پويايي خود قرباني مي کند، به مانند سرخي بي پايان گل هايي که بر مرز عشق مي رويد، به مانند حضور بدن معلق تو بر صحنه ي زندگي ام، به مانند نمره ي 10، يا صورتي لبخند... به مانند بوسه اي براي سکوت، به مانند فرياد زني در دره حين سقوط، به مانند کودکي که در ساحل دريا در آغوشم آرام مي گيرد و سينه هايم را بي پروا گاز مي گيرد، به مانند خداحافظي بي معنا، به مانند زردي آفتاب گردان.
به مانند خطوط خالي دفترچه اي روي ميز تحريرم در تهران، به مانند بوسه اي معلق بين لبانمان در حال سرايش يک رويا، به مانند نگاه هايمان که خفقان را با روح خود به حزن وا مي داشت، به مانند يک چراغ... چراغي که ما روشن مي کنيم براي فرياد تنهايي تا مرز شادي، به مانند کلاويه هاي رقصان.



........................................................................................

Sunday, June 19, 2005

تفاوتی که بين يک هنرمند و انسان ديگر وجود دارد تنها در نوع دريافت دنيای بيرون نيست، بلکه در چگونگی بازتاب آن هم می باشد. از طرفی او با حساسيتی گاه غيرقابل درک انگشتان دل، دنيا را حس می کند و از طرفی ديگر بر فعاليت دشوار ذهنی و احساسی پر دغدغه ای تسلط پيدا می کند که او را به سوی خلق اثر هنری می برد و اين در حالی است که بعضی زوايا را عينا" باز می تاباند و بعضی ديگر را با نيروی سيال درونی خود به سوی زيباتر يا محسوس تر سوق می دهد. و اين نقطه همان مکانی است که در آن واژه ی " انتخاب " با تمام سختی و دلربايی اش زندگی می کند.



........................................................................................

Saturday, June 18, 2005

می خوام از پروسه ی ذهنی و زمان حرف بزنم؛
وقتی همديگر رو به آغوش می کشند و وقتی يکديگر رو رها می کنند و شخص رو در تلاطم های روحی و فکری اش تنها می گذارند... و در انتها شخص مورد نظر رو می ليزونم در جامعه.

اين که هنرمند در ذهن دائم در حال جنگ و کوشش برای تثبيت دنيای درونی و افکار روشن خود است از چشم هيچ کس پوشيده نيست. اما کسی تا به حال پرسيده است که اگر هنرمند در حين اين جنگ عنصر زمان رو حذف کند چه اتفاقی ممکن است بيافتد؟ آيا اين عمل به تسريع پيش روی پروسه کمک می کند يا سدی بر راه آن است؟ آيا هويت پروسه را تغيير می دهد؟ - مثلا" با جهانی يا مشترک کردن، ما پروسه ی ديگری در مقابل خود داريم؟ - آيا حجم يا وزن پروسه در ارتباط با دنيای درونی را تغيير می دهد؟ و هزاران پرسش ديگر...
و پس از اينکه هنرمند با تمام سختی، پروسه را به نوعی تکامل نسبی می رساند و ميوه های آن را در دسترس ذهن قرار می دهد آيا می تواند به دنبال بعد اجتماعی سايه ی اين ميوه ها باشد؟

اين چند خط در نقش پايه ی بحثی است که به مرور زمان خواهم گستراند... همين جا! در بازمانده از سخن فلک زده که صد بار قرار بود تعطيل بشه! اين رو می گن سرنوشت!!



........................................................................................

Friday, June 17, 2005

بايد می ديدی مرا...
بهت خيلی زودتر از اين ها گفته بودم که آن، راهی به جايی نمی برد. شعر ها و نوشته ها را می گويم که گاه می نوشتی، برای من شايد. نمی دانم. اما نمی خواستی بفهمم که تو، به دنبال تويی. شايد چون می خواستی تو نباشی. هر چند که من به دنبال تو می گشتم. بين حرف های بی رنگ که سراپا تسليم حرف هايت هستند ... اما حالا که از تو بيزار شدم مجبوريم انکار کنيم. راست بايستيم جلوی آينه و خود رو انکار کنيم. با مو های کوتاه. چون برای ديدن تويی که در تو هميشه خفته طاقت نداشتيم. و چون برای تنفس يک ثانيه او، بايد تو می شديم. و آخر هم چون هميشه موهای کوتاه برای ما پلی است از تو به تو.
ولی حالا که ترک شدی از او، بايد تنها بمانی با تويی که نيافتی و تويی که من باقی ماند. چرا که وقت ديگر نيست ...



........................................................................................

Monday, June 13, 2005

اين کلمات که گاه شکل سرود دارند نه شعر اند نه سروده... فقط مرهم درد


چتر ها يی که نمی خوابند...

اشک برای آن ها قطره های بی ضرری است که گل و لای گذر زمان را پاک می کند،
و خنده، آفتابی که تار و پودشان را گرم نگه می دارد.

آن ها زير سايه ی خود باغچه ای دارند
دنيايی از دانه های ريز و درشت
که گاه بی رحمانه و گاه آرام می شکفند،
تا حضور نگاه هايمان را بنوازند.


آن گاه که سرود غمناک شب،
ابريشمی است
بر تن عشق من،
عشق اميدوارم که
پايانش را مدام در آغازش می غلتاند؛
تا که طلوعی را تداعی کند شايد

- شب نيز پايانی دارد
هر قدر هم در ماندن اصرار بورزد -


و من هم نوا با سکوت
ريشه ی گل های بی مايه را می جوم

سکوتی برآمده از لبان خسته
که در دل هزاران آواز دارد...



........................................................................................

Sunday, June 05, 2005

بايد بر خيزم؛
چرا که باد صبحگاهی برايم بوی گل های سرخ را می فرستد؛ بی آنکه بدانم، بی آنکه تو اميدوار باشی.
چرا که تابستان در پيش است. گرمای طاقت فرسا، زمزمه ای مبهم که با درد، خاطره ی پاييز را زير لب می رقصاند...
بايد بر خيزم.



........................................................................................

Saturday, June 04, 2005

4:56

For the first time today

I feel it's really over

You were my everyday excuse

For playing deaf, dumb and blind

Who'd have ever though

This was how it would end for you and me

To carry my own millstone

Out of the trees

And I have to admit

I don't like it a bit

Being left here beside this lonesome road






Roger Waters, The Pros & Cons of Hitch Hicking




........................................................................................

Home

online