Monday, September 19, 2005

تکه های وجود


هر بار که پوسته ی ضخيم وجودت را می شکنی

با صبر و استقامت در " خود ماندن "
با حوصله
با به آغوش کشيدن باران های سرد غم
- که آفتاب خنده از آن ابر های جوراجور می سازد -

از خود می پرسی:

" از ميان تکه های وجود، کدام را به کوله بار خاطره بسپارم؟!...برای تنفس آنچه از خود می شناسم، کداميک را با خشونتِ عاشقی آگاه، خرد کنم و به خاک بسپارم؟..."

اشک جاری می شود
ميان شيون های خسته
و باز می مانی از سخن

هر بار که پوسته ی پيله ی وجودت هزار تکه می شود،
و پروانه ی گذشته دشت های ناآشنا را می پيمايد.



........................................................................................

Tuesday, September 13, 2005

به ديدار درد می روم
با تمام نيرو
بی آنکه فکر گذشته توان از پاهايم بربايد
بی آنکه خاطره ی هم خوانی نغمه ای اشک به چشمانم براند

ديدار با مرگ را به خاطر می آورم
با تمام جرئت
يادواره ای کهنه برای گسستن ترس
بی آنکه غم را در اشکواره های جامد زمان بچکانم
بی هيچ سرودی

کلمات ما سايه ای بيش نيستند
برای مرزافکندنی تهی اما دردناک بر افکار مرگسا



........................................................................................

Tuesday, September 06, 2005

Balleneas ad Arco


وبلاگ ديگر من
Another Weblog of Mine
Mon autre Blog
Altro mio Blog


Secret Pint

by Mogwai

Ghosts are scared

Of falling down

"Its hard to see"

he said to me

Tried my best

Failed the test

Did my worst

Came in first




........................................................................................

Monday, September 05, 2005

رابطه ی هنرمند با پروسه ی درونی اش آميخته به عشق و در عين حال نفرت است.
فرزند ميرای روح او، معشوقه ی خائنی که علاوه بر هم آغوشی با زيبايی ها، با زشت ترين و کريه ترين وجوه نا مکشوف روحش عشقبازی می کند.
او به مانند باغبانی که در حين اميد به شکوفايی، خاطر حضور توفان های مرگ زا و باران های بی موقع را مانند گاه بی رحم ترين و گاه مهربان ترين نوازش ها زنده نگه می دارد.
عشقی برای ربودن خواب شبانه... تا شايد مرگ را با درخشش ستاره ها به تمسخر گيرد و در دره های مه آلود، فانوس آينده ای ممکن، و در پيش رو باشد.
نفرتی که بهترين تعريف برايش چرخش در زمان است نه نفی آن؛ همپای عشقی که زمان را به شفافيت کرانه های بی پايان بدل می کند.
او خود را به فراموشی می سپارد، بر خود چيره می شود، تا پوست و استخوانش جای امنی برای رشد پروسه باشند.
خاطره ی زندگی برايش آوايی است که پروسه را به رويا وا می دارد...
هر گل تازه روييده در وجودش را در چشمان هر انسان ديگر نيز می يابد...
يک بار پرورنده ی آن و ديگر بار پرورش يافته برای دوستی با آدمی.



........................................................................................

Sunday, September 04, 2005

می خواهم با تمام وجود زندگی کنم...
حتی به قيمت اينکه فراموش شوم...


به فراموشی سپرده می شوی مثل عروسک خيمه شب بازی رنگارنگی که تار و پود نخ هايش از سکوت است و با خود می گويی : « امروز گذر زندگی يعنی تنهِايی... اما آيا روزی تار ها را خواهد گسيخت کسی برای يک بازی؟ » و به خاطر می آوری روزهايی را که به چشمانش خيره می شدی، موج های خنده را می ديدی... می گويی : پس زندگی يعنی اين؟ مرگ آرام خنده ای؟... خفگی نفس ها حين بوسيدنی؟



........................................................................................

Thursday, September 01, 2005

چند خط برای فلورانس، شهری برای يک بازگشت...


سردی خزيدن در خود
ميان نوا و خنده ها

نرمی خود ماندن
با آشنا و نا آشنا

از درون شاريدن
برای به ياد آوردن بوسه ای آشنا
تا کرانه ی سرودی نا آشنا

به برونی گريختن
برای نوازش نی زار ها
يا به سکوت وا داشتن سرما

بار ديگر مرا به آغوش بکش

تو آرزوی دور دوستی
ميان کلمات تصويرساز
و من مرگِ به هنگام
در رويای بی قرار پرواز

به آغوشم کش
و مرا به خاطر بياور
من،
سايه ی بی شکل دريايی بر آسمان



........................................................................................

Home

online