Friday, December 29, 2006
● حالا که نادر من رو دعوت به چنين بی شرم-بازیٍ غريبی نمود همانا درِيغ می نمايم از سکوت و اعتراف می کنم:
........................................................................................١.وقتی هنوز مدرسه نمی رفتم، يک روز بعد از ظهر تمام اعضای خانواده برای بازديد عيد، خانه را ترک کرده و من و خاله ی کوچکم ش. را به اميد يکديگر باقی گذاشتند. از آنجايی که من "آتيش سرخ می سوزوندم" به قول آشنايان، و رد خور نداشت که با حضورم در اتاق خاله شکی او را از کار و زندگی اش نيندازم، با دگنگ از اتاق خارج و راهی کار خودم شدم. اما چشمتان روز بد نبيند که به علت قوه ی تخيل زياد يک گربه ی پشمالوی خپل را می ديدم که آرام از سالن مامان رويا به سمت من می آيد؛ و چنان ترسيدم که به زير مبل پناه بردم و همانجا به خواب فرو رفتم. هنگامی که از خواب بيدار شدم صدای خانم سينا، مامی، مامان رويا و خانم اعتمادزاده را شنيدم که به دنبالم می گردند و حتی کسی می گويد:«شايد از ايوان پرت شده باشد!». ٢.در مدت بيست و دو سال زندگی به کسانی عشق ورزيدم که نمی توانم کنار خود داشته باشم. ٣.وقتی هشت ساله بودم، برای چند ماه يا مشق هايم نمی نوشتم(و رو نويسی از درس های قبلی را پاره می کردم و با تغيير تاريخ، به عنوان تکليف شب جا می زدم)، يا درس های کوتاه تر را به جای طولانی تر ها جا می زدم. معلم من خانم نظری تا حدی به من علاقه مند بود که خاله بزرگه ام شری را برای پسرش خواستگاری کرده بود؛ به همين خاطر بعد از چند ماه با مهربانی جلوی ديگران از من خواست که ديگر اين حرکت را تکرار نکنم. ولی اين اخلاق من بی آنکه کشف شود در من معلق باقی ماند و من را از چندين "بايد" بی مايه نجات داد تا اينکه پنج سال پيش کشف کردم که ديگر متعلق به وجودم نيست. ٤. اولين رويای زندگی من اين بود که در يک کلبه، هزاران مايل دورتر از هر آبادی زندگی کنم و تنها اشياء حاضر در اطرافم يک پيانو، يک شومينه و يک کتابخانه ی زنده باشد که هر روز يک کتاب به دنيا می آورد. ٥. يک روز زمستانی از خانه فرار کردم و با يک کوله پر از شمع و کتاب به يک شهر ساحلی رفتم و بعد از آبتنی کنار آتش پيپ کشيدم و سرما نحوردم. تب هم نکردم. حالا بگويند: امين، سپينود، نارنج، شکيبا، میرزا پیکوفسکی □ نوشته شده در ساعت 14:46 توسط Laneskij Sunday, April 02, 2006
● امروز ديگه بهاره!
........................................................................................دل منم لک زده برای يه فص شش و يک! از ميان رنگ های مبهم دل،هديه ی بهار، يکی دو قطره ی آبی و صورتی رنگ بود، که در انتظار شکوفاييی، در دستهايم آرام گرفته اند؛ وقتی دردناک ترين آرامش تنها نسيم خوشبويی است که بی کلام لبخند می زند... گويی بخواهد سرنوشت تنهايی ام را به بازی بگيرد. زمزمه ی يک اميد در تن همان " من "ی زنده است که چشم به راه تو است؛ در دستهايم دو قطره رنگ در چشمانم دو قطره اشک، در دلم ستاره ايست و سکوت يک شب بی خواب تا بشکفد اميد عاشقانه تر زيستن! □ نوشته شده در ساعت 11:08 توسط Laneskij Friday, February 03, 2006
● سه آرزوی دور
........................................................................................دو آّرزوی نا ممکن تاريکی هم آوا با غروب تنهايی، خفته در سپيده ی روزها سکوت را بار ديگر برايم معنا کن تيغه ی شگرف يگانگی اشکِ گريزان از سرزندگی سه آرزوی دور هم آغوش بی همتای تاريکی دو آرزوی نا ممکن ميرنده در غروب پاييزی يک عشق سرودی برخاسته از سکوت سپيده ای بر يک روز نو يک بيداری ابدی □ نوشته شده در ساعت 20:40 توسط Laneskij
|
HOME
|