Wednesday, December 31, 2003

از کجا آمدی؟
کدام کنج قدم های بی هدفت را پناه خواهد داد؟

نشسته ای
کلامت به نوای سپيدی سينه ات می رقصد
قلب من به سرود نوشيدنت

کدامين کنج امواج خواستنت را پناه خواهد داد؟

کنجی که پوسته ی شکننده ی مرگ
ديوارهايش را دفن می کند؟

يا کنجی که چهره ی پيراسته ی خود را
در آينه ی تمنای من
با زرداب انتظار می آرايد؟

يا کنجی که چشم به راه زايش
در ساحل رقص تنم
بر تار و پود خود
رنگ سکوت می زند؟

بی تابم
ترس نوزاييده به گورم بر زمين می کوبد
اميدم بر سکون

ما با حضور تکراری مشت هايمان را انباشته ايم
و التماس چشمان توقدم هايت را به گرو می گيرد





........................................................................................

Sunday, December 28, 2003

بيدار شد.
در حالی که وضو می گرفت به دختر کوچک خود فکر کرد که امروز قرار بود اولين ديکته ی خود را کنار گل های اقاقيا بنويسد. سکوت ممتد تاريک با بوی خاکستر ديگر او را نمی رنجاند. عادت داشت.
به خفقان.
به ترس.
به اضطراب.
به کشتن آرزوها.
چادر کهنه اش را بر سر کرد.
او می دانست که خدا يکتاست.
می دانست که شکر گذار تنها ترين حقيقتی است که هنوز در کوچه های تاريک روشن ارگ می وزد.
می دانست...
صدايی غرنده رشته ی افکارش را پاره کرد.
گويی همه جا می لرزيد.
گويی سکون گرم و کثيف نيز او را ترک کرده باشد.
شلاقی ضربه های سنگين خود را بر او وارد می کرد....آه چه نا توان بود. ترس مجال تنفس به وی نمی داد. خون از درونش بيرون می جست. ده سال پيش بود که کودک خود را با آبشاری از خون به دستان مرگ سپرد. خونی که آن روز از رحمش جاری بود و اين بار با اين آبشار جاری از قلبش "خود" را تسليم مرگ می کرد اين بار نه با اشک که با فرياد. فريادی که گويی سالهاست در دل مردم بم خفته است.
زير آجر ها هوايی نبود. زير آجر ها جز سياهی چيزی نبود.
و او آنجا بود.
در انتظار لحظه ای که ديگر نمی توانست آفريده شود.
چون او مرده بود.



........................................................................................

Wednesday, December 24, 2003

آفتاب رنگ پريده ی پاييزی ارواح منتظر را در دشت به رقص وا داشته بود.
ارواح بدبين، دور خود می چرخيدند و گاه نيم نگاهی به دايره ی نا کامل قلب مرد می انداختند و سر مست تر می دويدند. چاله ها نه برای به دام انداختن ارواح که برای بيداری کودکی دست نيافته ی آن ها بر بستر دشت پهن شده بودند.
مرد، مردد، در حالی که می لنگيد، برای حضور کم رنگ کلمه ای بی ارزش با تمام نيرو فريادی نثار رقص آن ها می کرد و آن ها بر اين فرياد اشک می ريخنتد. اما نمی گريستند و آسمان در اين ميان قدرت خواستن را با حفره های درخشان خود می بلعيد.
دشت، خاموش، سر افکنده از بدرود عاشقانه ی مرد مرگ جسارت را جشن می گرفت اما زن در حالی که لبخند زنان بر اولين سطر اين نوشته می نشست حضور خود را از جشن دريغ کرد و بر بستر شمعی به تيمارداری پرداخت.



........................................................................................

Sunday, December 21, 2003

بعد از آن عشق کذايی دو سال پيش و تصميمم برای تغيير يکباره ی همه چيز در اطراف و درونم برای اولين بارصفحه های آن دفتر آبی رنگ را به شک ها و پوزخندهايم اختصاص دادم.بعد از آن روز، يک بار نارنجی شد و حالا سبز و احساس می کنم که سفيد خواهد شد. مثل برف.
تصادفا" فکر می کردم ديشب ميترا به جنگ اهريمن رفته است و تمام شب برايش بيدار نشستم و تصادفا" امروز اول ديماه نيست اما زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد در ابتدای درک هستی آلوده ی زمين، منم.
نمی دانم اين تصادفاتی که تصادفی نيستند چطور سرنوشت باور به خود را برايم رقم زدند. نمی دانم چگونه رنج تنهايی پستی بلندی های درونم را فراخ کرد و به بال زدن در دره ی عدم امنيت عادتم داد. نمی دانم چطور ناله های ترس فامم از آلوده شدن به تينا های غير واقعی اشک ترحم بر گونه های تينا نشاند تا خود را از زندان نمور و تاريک " ديگر " ها آزاد کند. نمی دانم... و حتی نمی دانم اين تينا چه طور موجوديست تنها می دانم هست و حضورش به درخشش حقيقت است.
به آخرين تکه ی قابل برش از گذشته ی نزديکم فکر می کردم. به ياد آوردم که ازروزی آغاز شد که خاک گرمی را به قصد گندمزاری ترک کردم و به اميد نوازش گونه هايم با باد ملايم دل بستم. به امواج مست کننده ی آن گندم ها در باد. به آن فکر می کردم و مطمئن شدم که خود را باخته بودم. دانسته هايم را به خاک و هر آنچه برايم باقی مانده بود را به فراموشی سپرده بودم. سکوت اختيار کرده بودم، حتی در لحظاتی که کلمات درونم جاری بودند.اما ديشب... گويی پر کوچکی گاه لازم است تا فرو بريزد.
ديشب ساختمان کاهی-چوبی " پوچ بينی و از خود گريزی ام " فرو ريخت. ستون های کاهی "نو" و "ديگر" . سقف چوبی "تينای سقز مانند". باز در خود دختر بچه ی کوچکی را می ديدم که توک پا روی کاشی های سرد خانه ی مامان رويا می دود، زود گريه می کند باز زود می خندد.شب های زمستان هنگام، نوای سازهای آن خاک گرم راخيره بر درختان کاج سفيد گسترده بر آسمان ابری نارنجی با نوک انگشتان قلب خود حس می کند. بوی برگ های پوسيده را با لبخندی سرشار از اميد فرو می دهد و بازدمی آميخته با عشق به جهان تقديم می کند.

زمزمه می کند که از هيچ نمی ترسد...




........................................................................................

Tuesday, December 16, 2003

احساس می کنم از درونم می خواد يه اقيانوس آب بزيره بيرون بدون اينکه بتونم روش تسلط داشته باشم.

رنگ ها عوض شده اند.

نمی خوام ادبی حرف بزنم دارم جدی می گم. احساس می کنم آفتاب مثل قبل نمی تابه انگار علاوه بر نور هميشگيش، با قطره چکون، رنگ های جديدی رو توی طبيعت پخش می کنه. يا انگار توی خواب عميقی فرو رفتم که توش همه چيز غير قابل لمسه. يعنی ارتباط آدم فرای لمسه. يه چيزی شبيه جذبه.

سرم گيج می ره.

دوست ندارم مثل آدمايی که زود راضی می شن الان به سر گيجه اجازه بدم بر من مسلط بشه. دلم می خواد همين طور که دولا شدم و چشمام رو بستم يه نفس عميق بکشم و شروع کنم به دويدن. انقدر که همه ی دنيا کوچک وگرد بشه زير پام تا بتونم روزی صد بار دور تا دورش رو بچرخم.

قبل از اينکه دنيا رو ترک کنی، اون رو ببين.

اگه مکان ترک کردن دنيا توی زمانش گم بشه، نمی دونم جواب تشنگی سرما رو چی بدم. سرمايی که با ديدن چهره ی زمين پشتم رو می لرزونه.

تشنگی بی پايان...



........................................................................................

Sunday, December 14, 2003

موجوداتی مثل بن لادن هيچ وقت پيدا نمی شن چون خيلی زرنگ هستند و درجه تروريسم خونشون بالاست اما " فلک زده *"هايی مثل صدام به همين آسودگی از زير سنگ کشيده می شن بيرون و اين اصلا" ربطی به هيچ چيز نداره جز نمک بيش از اندازه.
نوش جان!!

* سوء نفاهم نشه يک وقت. منظورم خود صدام نيست.



........................................................................................

Saturday, December 13, 2003

جناب کشيش و آقای پاسبان محترم،
اگه از من بپرسيد اسمت چيه؛ بی شک و با قاطعيت می گم : من تينا ام.
ولی اگه بخواهيد راجع به دليل دراز کشيدن درست جلوی در کليسا در حال شراب خوردن، يا قهقهه ی نا خود آگاه از طرز بازديد اون خانم جوان از مسيح و يکی از بستگان نزديکِ اين آقای به صليب کشيده شده، يا نشستن وسط ميدانگاه قلعه توی مسير ماشين ها من رو سوال پيچ کنيد؛ فقط بهتون لبخند می زنم و سکوت می کنم.
و اگر به پرسيدن ادامه بديد خودتون به پوچی همه ی قانون های بی سر و ته اتون و ترس و حماقت پشتش پی می بريد.
می گيد نه؟
امتحان کنيد.

ولی اگر توی مارپيچ ابهام گير کرديد ديگه سراغ من نيايد که خودم هم وضعم بهتر از شما نيست.

با ارادت
سياره وندی از کره ی زمين.



........................................................................................

Friday, December 12, 2003

می دونين چه چيزی باعث می شه من عاشقش باشم ؟
اينکه
تو اين قاراشميش، که همه ی سوراخ ها تندی سرپوش گذاشته می شن، اين بابا خونسرد رو کفش من جا خوش کرده و عين خيالش نيست که بعضی ها با تعجب زل مي زنن بهش. اين دهن کجی فرو تنانه اش واقعا" قابل ستايشه. احساس می کنم گاهی معذب می شه آخه بر خلاف ظاهرش کمی خجالتيه. اما با هوشه! چون می دونسته که صاحب کفش همون روز اول يک دل نه صد دل عاشق دلخسته اش شده. فقط گاهی مغرور می شه. آخه نمی فهمه که تنها دليل دلربا بودنش، ذاتش نيست. بيجاره يادش می ره که کفشم هم اينجا يه کاره ايه! هر چی باشه زود تر از اون آفريده شده! تازه اين که هيچی! نمی فهمه که از خودش هيچ رنگی نداره و اگر جوراب من نباشه اصلا" ديده نمی شه.ولی خوب عيب نداره... هر فکری می خواد می تونه بکنه. بالاخره از اون بايد به اندازه ی يک سوراخ کفش انتظار داشت نه بيشتر. مهم اينه که اگر زمستون بذاره قراره اجالتا" به هم عشق بورزيم.



........................................................................................

Wednesday, December 10, 2003

Sandro, فرای مطالب لازم رو سر کلاس می گه و اين چيزيه که من هميشه معلم ها رو به داشتنش تحسين می کنم.
امروز يکی از بزرگ ترين مشکلات من رو با يک ربع حرف زدن حل کرد.
از تفاوت بين " ديدن با چشم " و " ديدن با سر" حرف می زد و اين در حالی بود که من يک ساعت قبل از شروع کلاس داشتم به لاک پشت بودن در حالتی فکر می کردم که آدم به ديده شدنی ها عادت نکنه و هر بار با همين سرعت حلزونی* دنبال حداکثر استفاده از موقعيت ديدن باشه.
می دونين کدوم مشکل رو می گم؟
قضاوت رو!
حالا به نظرم کاملا" عادلانه است که غلط قضاوت بشم؛ چه از جانب خودم چه از جانب ديگران. هر چند که پيش خودمون باشه مورد اول خيلی بد مزه است و سعی می کنم گول ظاهر عادلانه اش رو نخورم.

* شکيبا مرسی از شعر! اينجا به داد کاربرد لغاتم رسيد...



........................................................................................

Monday, December 08, 2003

لطفا" جيغ بکشيد!
بلندتر... بلند تر.
خوبه!!!!!! عاليه !!
کمی هم از اين کيک ميل کنيد....!!
يوهووووووووووووووو.
مرسی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

وبلاگم امروز ديگه يک سالشه.



سبزی پاک کردن خيلی بهتر از سبزی ادويه زدنه!
و اين خوبی نه نسبی بلکه کاملا" مطلقه.



........................................................................................

Saturday, December 06, 2003

سال ها بايد فکر کرد. به تنبلی مفرط و خستگی غلبه کرد تا بشه ياد گرفت با " ساده " زندگی کرد و از اون لذت برد.

فرق آدمای بزرگ با اونايی که ادای بزرگ ها رو در ميارن اينه که اولی ها با " ساده " مفاهيم پيچيده رو بيان می کنن در حالی که دومی ها اين کار رو با " سخت " می کنند. در هر دو صورت زمان تعيين کننده ی ارزشه. چون اولی ها زود فهميده می شن اما اشتباه داوری می شن و دومی ها با قيافه ی گول زنکشون تا مدت ها همه رو می گذارن سر کار.


از اين حرف ها گذشه، می خواستم بگم آدم می تونه تا ابد و رقصان با نوای جاودانگی، تنها به دو چيز عشق بورزه:
خودش... و حقيقت.

عشق به ديگری يعنی اعتماد به کس ديگر برای ورود به محوطه ی درونت و آب تنی با او درون درياچه ی عشق به خودت. برای همينه که نمی شه تا ابد عاشق ديگری بود. چون زمان، قطره های سرگردان اون درياچه رو، از پوست آندو می بلعه و چيز ديگری باقی می گذاره : دوستی.





........................................................................................

Friday, December 05, 2003

مقوای توسی؛ روش نوشته های من،
يک ستون نور پاييزی،
والس سر زنده ی شومان،
اميد به شنيدن سکوت " ی. " ،


جيغ .



........................................................................................

Thursday, December 04, 2003

f,g,' hs`,j

بولوگ اس÷وت

بولوگ اسپوت


آهان آره!!

بوووولووووگ اسپووووووووت

حالم اطش بهم مب خوره... بووولوووک گ ک گ اسپوتتتت


f,g,' hs`,j
بولوگ اس÷وت

بولوگ اسپوت


آهان آره!!

بوووولووووگ اسپووووووووت

حالم اطش بهم مب خوره... بووولوووک گ ک گ اسپوتتت




درست حدس زده بودم. تب اون شبم ربطی به آنفلوانزا نداشت.

برای خودم نگرانم.


هر مقدار زمان می گذره، ديدن قضاوت های اشتباه ديگران غمگين ترم می کنه؛ بدون اينکه توانايی مبازره باهاشون يا خواسته اش رو داشته باشم. وقتی دروغ های ديگران و پيش داوری های بی سر و ته شون رو می شنوم احساس می کنم يک چيزی توی دلم باد می کنه...

قضيه به اين سادگی ها نيست... قضاوت ها روی مسائل ساده نيست ،حتی نگران اين نيستم که کسی کار ها و احساساتم رو نقد کنه؛ از اين کار لذت هم می برم. مسئله اينه که قضاوت ها هيچ وقت به اينجا ختم نمی شن. انقدر ادامه پيدا می کنه تا وجود خود قضاوت کننده رو زير سوال ببرن و اونجا ديگه کسی يا چيزی نمی تونه سپر زالو های کثيف دروغ و توهم باشه. زالو هايی که انگار آزاد می شن که تا آخرين قطره ی خونت رو بمکن...

فقط چشم به يک " زمان " فرضی دوختم که توش بتونم همه ی دردهام رو فرياد کنم.



........................................................................................

Wednesday, December 03, 2003

جنبش فمينيسم.
افزايش حقوق زنان.


از خنده دارم روده بر می شم. حتی روشنفکر هامون هم چيزی از حقوق زن ها نمی دونن. فقط حرف. در عمل زن فقط وسيله است. حالا يک بار جسمش، يک بار روحش. فرقی داره؟





........................................................................................

Sunday, November 30, 2003

وقتی بادبادک خودش رو آزاد کرد، ديگه يه دونه نبود.
هزار تا شده بود.
رنگ و وارنگ...



........................................................................................

Saturday, November 22, 2003

پسر بچه بادبادک قرمز رو بالای سرش نگه داشته، باد اون رو به هر طرف می بره. هر طرف که فکر کنين. بدون اينکه اون نخ پاره بشه.
حالا بادبادک فرو می ره توی گلوش.
پسر بچه دردش مياد، های های می زنه زير گريه.
راست شکمش رو می گيره می ره به دنبال يه چيزی که خودشم نمی دونه چيه، در حالی که ساعت ها زير لب، با ريتم مشخصی تکرار می کنه: " ی. "
بادبادک جاش توی پسر بچه راحت نيست. هی وول می خوره. پسر بچه رو چون نمی شناسه درست. درونش خيلی با اون چيزی که هميشه از اون بالا می ديده فرق داره...

پسر بچه همچنان داره گريه می کنه.



........................................................................................

Thursday, November 20, 2003

احساس می کنم دارم روی امواج نا متناهی و متحرکی راه می رم که از ديالوگ های متناهی آدمايی ساخته شده که بی تحرکن.
چرا دچار توهم شده ام که آدم های واقعی تموم می شن اما اوناييشون که تو کتابان نه؟
چرا فکر می کنم اون امواج به " يه جايی " دارن می رن؟
چرا هيچ کس هيچی نمی گه؟



........................................................................................

Wednesday, November 19, 2003

پره های نارنگی رو تند تند قورت می دادم.
با خودم می گفتم:" ...نه! نمی شه! به هيچ وجه... نمی تونی تمام عمر اون گوشه بشينی و يه جور فکر کنی بالاخره بايد تغيير ايجاد بشه. يا اصلا" نه... بايد ايجاد کنی!
همين الان ايجاد می کنم... "
نطرتون چيه؟
خيلی مقدمه ی بدی بود؛ نيست؟
اينکه... فهميدم سالهاست با دندونای سمت چپم چيزی نجويدم و الان داشتم به شوپن فحش می دادم که چرا بلد نيست شادی رو بدون آميزش با احساس بدبختی توی موسيقيش بازبتابونه.
حالا شما نمی تونين به خوبی حدس بزنين اين همه خزعبل رو برای چی بافتم...
چون دارم سکته می کنم و خودم رو باختم...
فکر کنين!!
دندون مهم نيست...
تصور کنين چقدر از مغزم تا الان بی استفاده مونده...
لابد نصف سمت چپ به علاوه ی يک سوم راست و همه ی مرکز.

حالم خيلی بده.....



........................................................................................

Monday, November 17, 2003

داشتم به آدمايی فکر می کردم که خودشون رو با يه نخ به کره ی زمين وصل کردند، توی هوا معلقند و تنها به اين فکر می کنند که کی اين نخ پاره می شه تا پرت بشن تو آسمون.
بعد
به اونايی فکر کردم که بازدمشون رو تبديل به فولاد می کنند تا ازش زنجير بسازن. زنجيری که اونا رو به کره ی زمين وصل کنه تا بتونن با خيال راحت روش قدم بزنن و به صدای گنجشگ ها گوش بدن.
بعدش
به اين فکر کردم که چقدر اولی ها به دومی ها حسودی می کنند اما به روی خودشون نميارن.
اونوقت
فکر کردم درباره اش حرف نزنم چون قيافه ی زنجير هميشه آدم رو به ياد اسارت می اندازه تا عشق.
آخر از همه هم
فکر کردم مهم اينه که تضادی توی ذهن ايجاد بشه که باعث چندش بشه، بلکه آدم به خودش يکم فکر کنه.


از همه ی اين حرف ها که بگذريم قضيه زنجير نبود. گفتم که...
عشق به زندگی بود



........................................................................................

Sunday, November 16, 2003

يه تابستوني بود که من تنها بودم. جعبه ي توسي رشته آش بود. مداد رنگي هام رو ريخته بودم توش با خودم مي بردم مهد کودک. عاشقشون بودم!! نه چون نقاشي کردن رو دوست داشتم، چون من تنها کسي بودم که نمي بايست توي صف مداد رنگي مهد کودک بايسته. اون لحظه اي که از توي کيفم درش مي آوردم مي گذاشتمش روي ميز، مثل اين بود که از روي يه چاله پريده باشم.
همين طوري اينو به خاطر نياوردم.
ديروز صبح درخت هاي اون خيابون بوي مداد رنگي هام رو مي دادن...



........................................................................................

Wednesday, November 12, 2003

مي خواستم چيزي رو که مدتيه مي خوام تعريف کنم امشب بنويسم... ولي تمام ظرف هاي حوصله ام شکست وقتي ديدم نوشته ي قبليم به عنوان « احساسات عاشقانه » تعبير شده...
به خبرهاي داغ روزهاي اخير بسنده مي کنم:
دو شب از ماه کامل مي گذره.
تونستم بالاخره طوري وارد غذاخوري راه آهن بشم که کبوتر هاي کوچه اش فراري نشن.

هفته ي ديگه مي شه چهل و هفتمين هفته ي سال و باز لاک پشته منم...



........................................................................................

Monday, November 10, 2003

قدمی ديگر بردار، به من نزديک شو.
لمس کن مرا هر قدر که می طلبد،
با نگاه ها و انگشتانت.
من در ها را نخواهم گشود،
و تو پرتويی از دنيای رنگارنگ ذهنم نخواهی ديد.
چون نمی خواهم من.
نمی خواهم در دنيای رقص ها و آوازها يم سهمی داشته باشی.
چشمانم را خواهم بست،
باز خواهم ماند از سخن؛
و تو نخواهی توانست در دنيای من سهيم شوی.
بيا جلو و لمسم کن؛
چون بدنم تشنه ی قدم های لمس توست.



........................................................................................

Saturday, November 08, 2003

من ديگه با اکپرسيونيسم صحبتی ندارم.
از اولشم می دونستم نون و آب بشو نيست.
نه اينکه ديگه تحت تاثير قرارم نمی ده... فقط اينکه از اون پنجره دنيا رو ديدن يعنی گم شدن.
ميون مه...



........................................................................................

Thursday, November 06, 2003

اون شب، بعد از اجرای فوق العاده ی Lucchesini و ارکستر Mantova، که فرانچسکو با اون لبخند مصنوعی هميشگيش بهم گفت : " چطور موسيقی تمام اين شب ها همين قدر زياد روت تاثير گذاشتند " اولين باری بود که به احساسم به طور سيستماتيک فکر کردم.
اون لحظه سکوت کردم، اما می دونستم جوابی برای اين سوال به موقع وجود داره. در هر صورت بعد از سه هفته، امروز اولين تجزيه ها شکوفا شدن. خودم رو در حال توضيح دادن می ديدم: " اطلاعات من هنوز خيلی محدودتر از اين هست که موسيقی اين نوازندگان رو به طور اونتولوژيک* و عينی نقد کنم و فقط می تونم احساسم رو در برخورد باهاشون بيان کنم. احساسی که روی سطحی از ترديدها و قله های فتح کرده پراکنده شده. زمان می تونه بهم نشون بده اون تاثير تا چه حد عميق بوده. اما اين عمق در نهايت، مربوط به گودالی هست که می تونه در " روح " هر آدم و " هر " شنونده در اين سالن وجود داشته باشه."
و دقيقا" اينجا فهميدم که الاکلنگ عينيت-ذهنيت متصل به طناب آسانسور زندگی از من دعوت کرده اول يه مشت آجر روی سطح ذهنيتش بگذارم. و اين کار رو چند ساليه ازم می خواد براش انجام بدم. روزی که ظرفيتش به حدی برسه که نوبت عينيت برسه، نقطه ی عطف باز يافته ميشه!

* Bazin ، من رو به خاطر اين دزدی ببخش!



........................................................................................

Wednesday, November 05, 2003

خيلی عجيبه...
شب سختی رو گذروندم. نظاره گر ستيزی بودم که حرارتش رو چند ماه پيش حس کرده بودم. نا توانی برای ادامه ی کشمکش و خواستی درونی برای پيروزی همديگر رو به مشمئز کننده ترين نحو لمس می کردن و اون حرارت رو ايجاد می کردند. دو عنصر متضاد که روحت رو می سايند تا چيزی ازش باقی نمونه؛ يا لا اقل اين طور به نظر می رسه...
دارم از موضوع اصلی دور می شم...
خلاصه ديشب اصلا" موقع مناسبی نبود. خسته بودم به اندازه. اما هر چی بود گذشت...

صبح به لحظه ی شروعش فکر کردم. فهميدم باز همون نمايش نامه ی هميشگی بود که خودم صحنه پردازی می کردم. خيلی ساده.
شخصيت اول خودم نيستم ولی پرده ی نمايش با فرياد من پايين مياد. فريادی که می خواد تماشاچی رو وادار به حبس کردن نفس کنه. چشمهاشو خيره کنه. خيره به پوچی نيت بازيگران ديگر برای آفريدن " يک لحظه ". اما چون صدا نداره چاره ای جز بازگشت دوباره به درون خودم نداره. فرياد، تارهای صوتيم رو می لرزونه، عاجزانه خودش رو به لايه ی زخيم گسترده بر احساس تماشاچی می زنه تا بلکه اون رو پاره کنه. چون نمی تونه، باز می گرده تا بار ها و بارها درونم منعکس بشه بلکه روزی رنگی از صدا پيدا کنه ...
فقط فرياد اين نمايشنامه مهم نيست. چون اون فرياد هنوز خيلی زمان نياز داره تا بتونه وجود داشته باشه.
می خوام راجع به اون لحظه صحبت کنم. لحظه ای که نا عادلانه توی تاريخ برای خودش جايی دست و پا می کنه.
اينکه.. ( صبر کنين ... بغض... )
اينکه نمی خوام بازيگر نقش اول اون لحظه رو هيچ وقت بيافرينه، اما
چون او نقش اول رو داره
و چون وقتی اين نمايشنامه نوشته می شد کارگردان داشت خاکستر سيگارش رو وزن می کرد،
اون لحظه ناچاره که به وجود بياد.
چون هيچ کس بهش فکر نمی کنه و وقتی به چيزی فکر نکنی تازه اون چيز به وجود مياد.

حالا تکليف نا عادلانه اينجا چيه يا چرا اصلا" وجود داره ديگه ربطی به اين نمايشنامه نداره. ربط به دنيای تاريکی داره که ساختيم. دنيايی که توش يا بايد فرمان بدی يا فرمان بپذيری. يا له کنی يا له بشی!

نکنه دچار توهم شديد که منم يکی از اين دو راه رو انتخاب می کنم؟

من اون لحظه رو موميايی می کنم، می گذارمش توی موزه ی فرياد های معاصر کنار خاکستر کاترين و جيم.



........................................................................................

Monday, November 03, 2003

دقيقا" نمی دونم چه احساسی در من ايجاد شد وقتی شاداب کل ناحيه ی احساسی به تصوير کشيده شده ی زندگيم رو در دو کلمه ی " استقلال فکری " و " استقلال احساسی " خلاصه کرد.
قضاوت زودرس جلوی اضطراب انسان برای رويارويی با آينده رو می گيره. اما فقط جلوی اون رو نمی گيره. به همون نسبت راه پويايی رو هم سد می کنه.

در هر صورت از شنيدنش يه جور احساس خوبی کردم. از اون سطحی ها که برای چند لحظه قند توی دلت آب می کنن. ولی بعد چنان اضطرابی سراسر وجودم رو فرا گرفت که وادارم کرد سريعا" اينجا بازگوش گنم.

- راستی زيستن عزيز، سر فرصت نظرم رو راجع به سخن ديروزت اظهار خواهم کرد. نکته ی جالبی رو مورد بحث قرار دادی.



........................................................................................

Sunday, November 02, 2003

به سوی سقوط از دار جامديت 22:48

- اگر می خوای من رو تنها به واسطه ی کارهايی که انجام می دم، بشناسی بايد بگم وحشتناک به بن بست خواهی خورد.
کارهای من گاهی بازتاب يک لحظه ی گذرا هستن. بازتاب کامل!

ديدين گاهی تمرکز فکری نابود می شه؟ نه اون موقعی که نمی فهمين چه اتفاقی می افته، اون موقعی که همه چيز رو با جزئيات به خاطر سپرديد. چون حتی حواستون انقدر جمع نبوده که يه کارايی رو غير ارادی انجام بدين.



........................................................................................

Thursday, October 30, 2003

می دونی داشتم به چی فکر می کردم؟
به اين که تو دوست داشتی توی جنگل دنبال قارچ بگردی.
به اينکه، او نروزا که از بالا تا پايين سياه می پوشيدم بهم می گفتی برم رو چمنا بدوم و دنبال پروانه بگردم.

دلم يهو گرفت...
هميشه احساسات ساده سطحی نيستن و من اينو خيلی دير فهميدم...



........................................................................................

Wednesday, October 29, 2003

اينو بايد می نوشتم:
امين مرسی.



........................................................................................

Tuesday, October 28, 2003

بتهوونيست بودن، اونهم توی قرن بيست و يکم کمی غير طبيعی است. اما هرگز کسی به اندازه ی او در من تعادل فکری ايجاد نمی کنه.
انسان های بزرگی همانند او اوج "دوره " ای از زمان هستند که به پايان رسيده.
مطالعه ی اون دوره ساختار های نسبی رو می سازه تا ارزيابی حقيقی انجام بشه.
مسئله ی اصلی مشخص کردن مقدار کارايی اين ارزيابی است.


اتکا به بتهوون فعلا" برای گذر از اين مرحله از زندگی ام لازمه.

همه ی اين حرفا رو امروز در حالی با خودم تکرار می کردم که پياده، اون راه هنوز کشف نشده رو می پيمودم. آه که چقدر مضطربم. تحمل شکست دوباره رو ندارم.
به هيچ وجه...



........................................................................................

Monday, October 27, 2003

کليشه ها هيچ وقت تمومی ندارن...

بعضی چيزها رو آدم بايد سعی کنه هرچه زودتر بهشون عادت کنه تا برای مدتی با فکر کردن بهشون دچار آدم زدگی نشه.


راستی ... راجع به نظری که در باره ی نوشته ی قبل داده بودی، عطا
بد نبود نظرت رو کامل می نوشتی...

اگر يه وقتی خواستی از چيزی که اونجا نوشتی پشيمون شی " قفسه ی دکتر کاليگاری " رو ببين. در هر صورت ديدنش لازمه.نه برای فهميدن هسته ی چند خطی که اون پايين نوشتم، بلکه برای تشخيص قضاوت عادلانه از رمانتيک.

البته ديدن اين شاهکار سينمای صامت دهه ی بيستم نياز به اين همه انگيزه نداره. هر چی باشه يه سينمای اکسپرسيونيسته و يه سزار و دکتر کاليگاری!!



........................................................................................

Saturday, October 25, 2003

گردالو
قِل قِل قِل
صاف می شه، قرمز می شه، محو می شه
فرود
شووواپ شواپ
من می مونم
تنها می شه
گرد قلمبه
صاف صاف
تيز
من می خندم، بلند
تيز سفيد
نور
نور

صدای ممتد گوش خراش



........................................................................................

Friday, October 24, 2003

کرکره ی چوبی قهوه ای
ساعت اول

پالتوی پشميش را پوشيد، هر چند که " ديگه کهنه تر از اين بود که بتونه گرم نگهش داره ". اين جمله را هر روز با خودش، در حالی می گفت که عينکش را به چشم می زد وآخرين جرعه از قهوه ی نيمه داغش را سر می کشيد. ورقه های کاهی را طوری مرتب کرد که نوشته های صفحه ی اول ديده شوند. زير لب زمزمه کرد: " رقص مردگ... ". هر بار که آماده ی رفتن می شد ياد حروفچی می افتاد که گفته بود :" پارتيتور اشتباهی نداره، فقط تيترش کامل نيست."... بالاخره روزی بايد می رفت و " ان " آخرش رو می داد برايش چاپ کنند.
تنها نبود. پله های سنگی نا منظم و آن نخ سفيد رنگ، فکرش را همراهی می کردند. اما آنقدر حواسش به اين اشتباه چاپی بود که نفهميد چطور از پله ها پايين آمد و آن نخ را دور ورقه های نت پيچيد. نيم نگاهی دوباره به صفحه ی اول انداخت.در لحظه حس کرد تا چه حد اين دو کلمه و ترکيبشان برايش نا آشناست. تنها هنگامی برايش ملموس می شد که از زندگی خود فاصله می گرفت و به نوعی با اجرای آن وارد فضای بی تحرک شهر خود می شد.

ادامه دارد...




........................................................................................

Wednesday, October 22, 2003

هر بار که آدم زاييده می شه، انگار يه چيزی ازش برای هميشه کنده می شه.
برای هميشه...



........................................................................................

Tuesday, October 21, 2003

- بهش بگو، فقط طبقه ی دوم رو خالی نکنه. جای باقی اوراق توی سطل آشغاله.
- نمی تونی به همين راحتی، اين همه " بديهی" رو، دور بريزی!!...
- بديهی معنی نداره. مهم کارا بودنه. مثل اون ماجرای دهه ی هفتاد... يادته که؟
- نوبلش رو می گی؟
- اونم می گم... بگذريم. بگو ببينم چی کار قرار بود کنيم الان؟
- به اين زودی يادت رفت؟ کشو ها رو قرار بود خالی کنيم؛ بعد هم از آشپز بخواهيم توغذا از مطالب کشوی دوم بريزه.
- آهان .. خودشه. بگو به آشپز که اون يکی نمکدونه رو ديروز پر کردم.
- نمک که قدغن شده؟!
- می دونم... تو نمکدون، نمک نريختم.
- پس چی ريختی؟
- صلح!



........................................................................................

Thursday, October 16, 2003

به سوی سقوط از دار جامديت 11:40

گاهی به يه نقطه می رسی. يه نتيجه شايد.
اونو با يه بی نهايت از جنس زمان در می آميزی و خودت رو با احساس امنيت حاصل از وجودش.
جامديت محض!



........................................................................................

Tuesday, October 14, 2003

يه خط باريکه. ملتهب. روی اون که می ايستی دلت بی قرار می شه. تو می مونی و ترس... ترديد. يه چاشنی از يه مدل غم هم همراهيت می کنه. کافيه يه کم به زمان اجازه ی ورود بدی، اونوقت به يه طرف اين خط می غلتی. مهم دقيقا" همين جاست چون يه طرف اين خط آرامشه، طرف ديگر افسردگی.
روحی که با صدای زندگی می گريه حتما" خودش رو با آرامش درمی آميزه.نه...! نمی تونم تصور کنم که انسان اينجا بی اراده است.
بی ارادگی تنها چيزيه که اينجا به هيچ وجه صدق نمی کنه. مگر اينکه با دروغ های به ظاهر قهرمانانه ساخته شه.
فقط اين فکره که، توانايی تحمل اين همه اضطراب رو بهم می ده...



........................................................................................

Thursday, October 09, 2003

من : احساساتم برام غير قابل تجزيه شدن.
بازم من: اينم شروع خروج از تنهايی.

يه بار ديگه من: بعدی لطفا " !



........................................................................................

Monday, October 06, 2003

نيچه می گه:

" به من بگوييد ای مردان! کداميک از شما هنوز قادر به دوستی می باشيد؟
افسوس می خورم از اين فقر و خست روحی شما مردان! آنقدر که شما به دوستان خود می دهيد، من نثار دشمنان خود می کنم و در اثر آن فقيرتر نمی گردم.
رفاقت وجود دارد. ای کاش دوستی هم وجود داشت. "



........................................................................................

Saturday, October 04, 2003

تلويزيون ديدن يکی از اون کاراييه که مدت هاست انجامش نمی دم. اما بعضی چيزا باعث می شن آدم از تصميماتش صرف نظر کنه!!

مثلا" اگر برادرتون درحال ديدن تام و جری باشه مگه می شه شما هم کنارش نشنين؟

جری داشت پرت می شد پايين که يهو بالا سرش يه علامت سوال تشکيل شد. قوس اين علامت گير می کنه به يه ميله، اين موجود هميشه خوش شانس نجات پيدا می کنه. حالا تام چون موقع افتادن تعجب می کنه و علامت تعجب فقط يه خط صافه، هيچ جوری نمی تونه خودش رو به جايی بند کنه. می افته و تبديل می شه به آکاردئون!

حالا خودتون تصميم بگيرين موقع سقوط چه احساسی داشتع باشين...
من صحبتی در اين باره ندارم!



........................................................................................

Friday, October 03, 2003

" در جهان کنونی ، نه سلاح اتمی، بلکه احترام به حقوق بشر، اتکای دولت ها بر دمکراسی و برخورداری آنها از مشروعيت و حقانيت سياسی، تکامل فرهنگی، توسعه علمی و اقتصادی، و برقراری عدالت اجتماعی است که می تواند ضامن دفاع از منافع و حاکميت ملی کشورها باشد..."

الان داشتم در يکی از سايت های خبری اين مطلب رو که در واقع در اعتراض به روند فعلی تصميم گيری نوشته شده، می خوندم.

پشت اين حرف - ترجيح سلاح اتمی بر ديگر مسائل - روحيه ای پنهانه که تقريبا" می شه گفت جزء جا افتاده ای از روان ملت شده. من درک نمی کنم اين روحيه رو سيستم حاکم به ما آموزش داده يا به سادگی اين روحيه در ما هست و تنها در اين سيستم عينيت پيدا کرده...



........................................................................................

Thursday, October 02, 2003

نوشته های وبلاگم رو که می خونم، می بينم جای يه چيزی توشون خاليه.

عدم وجود پيوستگی ؛ اشتباه اونايی که با احساس بودنشون باورشون می شه و توی اون نقش فرو می رن همينه.

به اين ترتيب نظريه ی منطق و احساسی که تا به حال بهش معتقد بودم بر عکس می شه. تا به حال فکر می کردم اين منطقه که مثل روغن باعث نرم شدن حرکات چرخ دنده های احساس می شه و حالا بر اين عقيده ام که احساس نمی تونه زيربنای کار باشه.

لااقل برای من که هنوز ظرفيت کافی رو ندارم.



........................................................................................

Tuesday, September 30, 2003

دلم می خواد امشب، تمام شعرهای عاشقانه ی دنيا رو بخونم. نغمه ای بسرايم. فرياد بکشم بگم: آهای!! من از همه عاشق ترم...
تا به حال اين چنين خرسند نبودم از عشق ورزيدن.

چه زيباست اون موقعی که حقيقت، با شبنمش، عطش عاشقی هرچند ترک شده رو فرو می بره.





........................................................................................

Monday, September 29, 2003

برای آدمی مثل من، که احساسات تجربه شده اش در " گذشته " جامد شده بودند و هراز چندگاهی باد ملايم خاطرات، گرد و خاکشان را می تکوند و اونهارو دوباره در وجودم منجمد تر اما معلق تر فرو می برد، خيلی عجيب بود که با فکر کرن دوباره بهش " هيچی " درم زنده نشد.
به اين ختم نشد.
تجديد خاطرات و غرق نشدن در احساسشون نگرانم می کرد.
تا اينکه ديشب هنگامی که کنار آرنوی سيال قدم می زدم دليلش برام روشن شد.

آزاد شدم از تعلق به گذشته. آزاديی که به مرور زمان سراسر زندگی حالم رو می پوشونه تا در حين لذت از زيبايی پوسته های زندگی، اسير تصويرها و حس هاشون نشم.



........................................................................................

Saturday, September 27, 2003

برگ های سبز چنار
به شاخه های خشک بی حرکت
چنان تکيه داده بودند
که پنداری
سرود متلاطم کهن انتظار را با سکوت کوتاه خود
پايان می بخشيدند
تا بار ديگر
رقص دست جمعی " فرود " را
سرمستانه
تقديم آفتاب خفته کنند.



........................................................................................

Monday, September 22, 2003

تو اين راهه که آدم می ره جلو، هر از چند گاهی که سرشو بلند می کنه بد نا اميد می شه. انگار هيچ وقت به اونجا که می خوای نمی رسی. اين ابهام رو دوست دارم.



........................................................................................

Thursday, September 18, 2003

بند های يک اسارت آزاد رو دريدم.



........................................................................................

Sunday, September 14, 2003


آگاهی، چيزيه که هنگام دل سپردن به سياليت، به آدم اعتماد به نفس و ديد درست می ده.

ولی

آگاهی يا عدم وجودش روی جهت جلو رفتن تاثير نمی گذاره؛

هرچند که

روند جلو رفتن ما تابع اون باشه.

چون

نسبيت سياليت اينجا هيج کاره ست.

بلکه

عنصر تاثير گذار اينجا خواست واقعی آدمه.



........................................................................................

Monday, September 08, 2003

دلم يه تابلوی نقاشی می خواد که سياليت رو نشون بده.
آب سيال اين خواسته رو برآورده نمی کنه، بايد سرب مذاب باشه.
کلمه ی nemikhad رو هم با همين وضعيت اسفناک پينگليش می خوام رو يه صفحه ی آبی بنويسم، بچسبونم زرتی بفلش.

بعد باهاش زندگی کنم.



........................................................................................

Friday, July 11, 2003

يک مغز صاف هيچ وقت داوری نمی کنه.
امشب بر خلاف ظاهر دلم خواست اينجا بنويسم. بيشتر از ترس فراموش کردن.
مغز صافی که داوری نمی کنه، نظر مشخصی نسبت به دنيا نداره.
امشب که دارم می نويسم به خاطر ميارم که تصميم داشتم ديگه اينجا ننويسم.
مغز صافی که داوری نمی کنه و نظر خاصی نسبت به دنيا نداره، احساس ملايمی داره.
احساس بی تفاوتی...




........................................................................................

Wednesday, July 02, 2003

" وقتي كه او بشكه را با شمشيرش دو نيم كرد من خواب بودم
ـ و يك درشكه با اسب هاي سبزش در سطر دوم اين شعر بر كناره ي ما ايستاده بود ـ
بيدار هم نشدم
در نيمي از بشكه يك عده مست تماشايم مي كردند
و نيمه ي ديگر اركستر بود كه ديوانه وار مثل موج به صخره در ابديت ، مكرر مي كوفت
من خواب بودم آن ها تماشايم مي كردند
بيدار هم نشدم
من بشكه ي دو نيم بودم "

رضا براهنی



........................................................................................

Thursday, June 26, 2003

نظرم عوض شد.
زندگی يه نوع عشقبازی نيست.
اوج عشقبازی رو نمی شه به خاطر سپرد، در حاليکه اوج زندگی يه جايی، توی خاطره ی آدم معلق و منتظر باقی می مونه؛ تا بار ديگه فتح بشه.
فتحی برای شروع دوباره.
بالا تر از بالا، بدون اينکه " پايينی " وجودت رو تسخير کنه.



........................................................................................

Monday, June 23, 2003

دلم فرياد می خواد.
فريادی که بعدش هيچ گريه ای نباشه.



........................................................................................

Monday, June 16, 2003

وقتی توی شيرين ترين رويای زندگی فرو رفتم، چرا بيدارم می کنی؟



........................................................................................

Monday, June 09, 2003

اصلا" چه اهميتی داره که باشه يا نباشه!؟
تو که هستی ...






........................................................................................

Saturday, June 07, 2003

برگرد ببينمت!
هوم... بدک نيست ولی ...


اون خوشبختی که توی چهره ات شناخته می شه ، يک خياله. برای همينم انقدر غلط انداز شده اون لبخند ....
نه انقدرها هم که فکر کردی بدبين نيستم.منظورم اينه که تازه بعد از اينکه به خوشبختی رسيدی ، می تونی مطمئن باشی که اميدی به لمس کردن هدف نهايی هم هست.



........................................................................................

Tuesday, June 03, 2003

مرز.
يافتن مرز.
گذراندن مرز.
بازگشت به عقب.
گذراندن مرز.
يافتن مرز.
مرز.
يافتن مرز.
گذراندن مرز.
بازگشت به عقب.
گذراندن مرز.
يافتن مرز.
مرز.
.
.
.



مرز بين فکر کردن و نکردن.




........................................................................................

Friday, May 30, 2003

- من فکر می کنم که...
ميشه نظرمو بگم؟
^ بله،بله...بفرماييد نظرتونو بگين.
- گفتم.
^ خوب راستش من با نظرتون موافق نيستم!
- جدی؟
^ بله،کاملا" جدی.
- پس حالا چی می شه؟
^ از نظر من که هيچ.
- خيالم راحت شد...پس با نظرم موافق بودی؟
^ بله و بهتون می گم که با اين طرز فکر تبديل به يک وزغ می شيد.
- وای خيلی خوشحالم!!
^ بايد نگران باشيد ...
- من فکر می کنم اين حالت بيشتر خوشحال کننده است...
^ شما اشتباه می کنيد.
- مثل هميشه....
^ ولی اگر لبخند برايتان خوشايند تره می تونيد به راحتی و بدون فکر به هر نوع قانون شرعی و عرفی بخنديد.
- وای سرم درد گرفت!!!چقدر کلمه ی قلمبه سلمبه تو يه جمله گفتی....حالا فعلا" می خوام يه کم گريه کنم.
^ گريه کنيد!
- نه ولش کن...ديگه گريم نمياد.
^ پس بدين ترتيب خواهم گفت.
- که؟
^ که بهتره فراموش بشه.
- فراموش؟!
^ بله.
- نه... من فقط چيزايی رو فراموش می کنم که بايد به خاطر ميسپاردم.
^ ستودنی است!!
- "او" هم همينو ميگه.
^ او کيه؟
- ...
^ ناگزير "او"يی وجود نداره.
- آره...ولی مگه مهمه؟
^ نه...من می رم.
- چه زود.
^ 3 هفته زوده؟
- نه البته...
^ بدرود.
- بدرود...



........................................................................................

Sunday, May 25, 2003

لغتنامه هم چيز خوبيه ، مخصوصا" از اين مدلش :

نوستالژی:احساسی تلخ و شيرين نسبت به انسان يا موقعيت يا هر چيزی در گذشته.
ريشه ی اين کلمه:يونانی از واژه ی nostos.
واقعيت اين کلمه : عدم توانايی يک انسان برای روبه رويی با آينده وعدم خواست او برای رد کردن موانع مادی و/يا معنوی کوچک يا بزرگ.
زمان استفاده: هنگام تعليق در دوره ای از بی زمانی مطلق .
نتيجه ی عملی کوتاه مدت : لذت بردن.خلق احساسات جذاب و قابل فهم برای جامعه انسانی که گاه زمينه ساز ايجاد "شاهکار" هنری می شود.
نتيجه ی عملی دراز مدت : فرار به طرزی روشنفکرانه.



........................................................................................

Saturday, May 24, 2003

عصر ديروز مثل اکثر اوقات داشتم به "مشکل" فکر می کردم.
اين بار بر خلاف اون اکثر اوقات به "حل شدن" هم فکر کردم.

"حل شدن" يکی ار اين فعل هاست که به راحتی از کله ی آدم سرازير می شه ولی خارج از اين راحتی معنای قشنگی داره.
مثل يه فضای خالی که ، مايعی از «زمان» اون رو پر می که و ذره های «فکر» و «تجربه» رو به آغوش می کشه. بعد نوبت به "مشکل" با اون شکل و شمايل بد ريختش می رسه که گاهی از جانب "دارنده" اش دعوت به شيرجه زدن توی اون فضای حالا پر می شه.

آدم نمی تونه باور کنه که اون با جثه ی بزرگش چطوری توی اين شرايط آروم اما ساده حل می شه.نه!! ناپديد نمی شه ، ازببِن هم نمی ره ؛ حل می شه!!

گرمای يک اشتباه کافيه تا اون محلول بخار شه و "مشکل" با فيزيکی متفاوت هويدا شه.



........................................................................................

Monday, May 19, 2003

به شکر ، در يه قاشق نقره ای ، که باهاش می خواست قهوه اش رو شيرين کنه نگاه کرد و ياد آخرين باری افتاد که اينکارو کرده بود.به خاطر آورد که از "خودش" خواسته بود که قهوه رو تلخ بنوشه.اين پيمان ساده براش جالب بود چون اونرو به ياد زندگی کردن می انداخت...تلخ هميشه دردناک نيست.
شايد يه نيروی درونی لازم داشت که برای عادت کردن به اون طعم کرخت کننده بهش کمک کنه.خواهد ديد که بر خلاف ظاهر به خيلی چيزها می شه دست پيدا کرد.



........................................................................................

Monday, May 12, 2003

در بسته ، پشتش صحبت نا مفهوم چند نفر.

کنار پنجره ايستادم.
قدم های سبک مرد روی سنگريزه ها.

صدام می کنه از پايين ، صدا آشناست.
زمزمه های عاشقانه شب های تابستونی برام خيلی دورن.جيرجيرک ها هم همين طور.
صدا برام آشناست
چون غريبه.
چون تمام ارتفاع ، از لب های مرد تا اتاقک رو بايد طی کنه تا به گوشم برسه.برام مبهم تر از صداهای بيرون از اتاقه...و چقدر تبدار...
خم شدم.فضای خالی اون پايين ازم می ترسه...می ترسه خودم رو بهش بسپرم.سعی می کنم با همون کلمه هايی که وسط جمله هاش گاهی تشخيص داده می شن حدس بزنم چی می خواد بگه.ولی نمی فهمم.
خسته می شه.
سرش رو می اندازه پايين ، به راهش ادامه می ده.

پنجره رو می بندم.
روی تخت دراز می کشم.



........................................................................................

Thursday, May 08, 2003

توفان تموم شد.
منم برگشتم.
می شه هم با خيال راحت توت فرنگی خورد.

هر چند به سختی با خودم آشتی کردم...



........................................................................................

Tuesday, April 08, 2003

نمی دونستم می شه تا اين حد هم فريب خورد...

بار ها و بارها فکرش رو بنويسه اما انقدر به نظرش ابلهانه بياد که نتونه ادامش بده...
از همه ی آدمايی خوشش بياد که مثل خودش هستن.

فکر کنين يکی هيچ کاری تو زندگيش نکنه به جز تشکرهای نا محدودی که از خودش به عمل مياره...!!!!
حتی يک لحظه هم به خزعبلاتی که دائم سر هم می کنه شک نکنه.


به نظر شما ، همچين آدمی بايد چيزی هم به نام وبلاگ داشته باشه؟


من خيلی صداقت رو دوست دارم.
خودتونم دارين می بينين از اين همه جمله يه کلمه حرف حساب هم...

دارم بهانه ميارم که ديرتر ازتون خداحافظی کنم...


چقدر سخته...!

سکوت ،سکوت ،سکوت...


می نشينم روی زمين بهش خيره می شم.
وقتی از ته دل ناراحتی ديگه نمی تونی گريه کنی...




خدانگهدار...












........................................................................................

Sunday, April 06, 2003

نمی دونم چطوری ديشب به اونجا دعوت شدم.البته خيلی هم مهم نيست که بدونم.مهم چيزاييه که اونجا ديدم.براتون می خوام بگمش.

نزديکای صبح بود .شبش يه صداهايی از بيرون می اومد که با هميشه فرق داشت.ماهيتشو نمی گم ، زير و بميش رو می گم.بدون اينکه خيلی سخت باشه از خواب بيدار شدم.پنجره رو که از تختم خيلی فاصله نداشت باز کردم.در فاصله ی کمی از خاک داغ سرزمين نخل چند نفر همه چيز رو خراب کرده بودن و درختارو دار زده بودن.با بعضی از اونا يه آلاچيق درست کرده بودن و به بالاترين نقطه اش يه تخته ی چوبی وصل کرده بودن که روش با حروف کج و کوله نوشته شده بود: «نجات دهنده گان دنيا ».زيرش هم اين عبارت رو به سختی می شد تشخيص داد :«آزادی معنويات».
اول فکر کردم دارم مثل هميشه خواب می بينم.نمی تونستم تصور کنم بازم اين نمايشنامه های يونانی تراژيک قراره اينجا اجرا شه.ولی سعی کردم به خودم بقبولونم که اين آدما فقط به خاطر کابوسی که سالهاست شبا می بينن اينجارو به اين روز انداختن.گفتم لابد عذاب وجدان از خود بی خودشون کرده و همه چيزو ريختن و پاشيدن بعد هم که ديدن جلوه ی خوبی نداره اين آلاچيق رو با بدبينی علم کردن تا به راهشون جلوه ی جديدی بده.ولی ظاهرا" همه چيز به اين راحتی ها نبود.آخه يکيشون اون بيرون ايستاده بود و از آدمايی که کنجکاوانه زل زده بودن به اون تابلو ، دعوت می کرد که توی مهمونيشون شرکت کنن.با خودم فکر کردم من که الان مدت هاست يه آدم هم در اطرافم نديدم بهتره برم يه سرکی بکشم ببينم چه خبره.از ترس اينکه همه اونجا شيکپوش باشن و من به واسطه ی بد لباسی مورد بی توجهی قرار بگيرم لباس مناسبی پوشيدم ... می دونم خيلی بده که آدم با دام خود اينا اسير شه ولی زيادی متمايز بودن هم کار دست آدم می ده.
چشمام رو بستم و از پله ها آروم اومدم پايين.راستش انقدر مغزم مغشوش بود که نفهميدم کی رسيدم بهش.مثل هميشه آروم و بدون اينکه کسی متوجه ورودم بشه رفتم و يه گوشه ی دنج پيدا کردم و نشستم.چند لحظه ای طول کشيد تا بفهمم صاحب اين مهمونی و دست اندر کارش کيان.
يه خانم ميانسال ، از روی صندلی فلزيش تکون نمی خورد.موفع پوک زدن به سيگارش يه چشمش رو نيمه بسته می کرد و در باقی مواقع به يه جای دور چنان خيره می شد که گقتی برای آينده خيلی نگرانه.ولی اين نگرانی فقط به همون نگاه ختم می شد و به سيگار های بی حسابی که مرتب از يه آلاچيق ديگه براش می آوردن.اون خانم آرزو می کرد يکی از اهالی شهر کتاب "اگر می توانستم " بود که روی پيشونيشون يه صفحه هست که روش افکار ناخواسته به تصوِر کشيده می شن چون اون حتی ناخواسته افکارش به نوشته های اون تابلو تمايل داشت و اصلا" مثل ما آدمای معمولی نبود که گاهی افکار پليد دارXم.اون می خواست همه ببينن چقدر خيرخواه و روشنفکره.
اون مرد جوون با بالا پايين رفتنای بی وقفش سکون روشنفکره رو جبران می کرد.دائم سعی داشت پولايی که از جيبش سرازير می شدن رو بدون اينکه کسی بفهمه توی يه کمد درب و داغون بچپونه.خيلی نگران رفتارش نبود. چون می دونست نياز بی بروبرگرد آدما به اونا نميگذاره خيلی فکر کنن.حتی نمی ديدن که گاهی نيازمند پولايی می شن که خودشون آفريده بودن.
آخر همه هم اون پير مردی بود که بقيه رو به اونجا دعوت می کرد.دلش می خواست يه موقحيت پيدا کنه و از اين شغل طاقت فرسا استفاء بده.
من سرم داشت گيج می رفت.
اونهمه دود...رنگای داغ...اون نمايش بی انتها...

برگشتم خونه.

از اون موقع تا حالا نگران پشت شيشه نشستم. دارم نمايش رو دنبال می کنم.
فقط اومدم بهتون بگم بايد زودتر يه فکری به حال اون آدما بکنيم...





........................................................................................

Saturday, April 05, 2003

وبلاگ نويسی يه خاصيت داره که زورش به همه ی نقطه ضعفای جانبی می چربه.
اونم اينه که با دوباره خونی مطالب گذشته سعادت ملاقات با آقای "حماقت" رو پيدا کردم..



........................................................................................

Thursday, April 03, 2003

هيش!!!!

می شنوين چقدر قدماش سنگين و مطمئنه؟

گاهی شک می کنم به اينکه اسم اين رو هم زندگی می شه گذاشت.ولی فقط چند لحظه کافيه تا صدای اون قدما کم کم محو شه و سکوت خالص بر قرار شه.تضادی که بينشون هست خيلی قشنگه.

نشنيدين!؟؟

می خواستم بگم يه بار برين سمت راست داوود * بايستين ، يه بار سمت چپش.اونوقت بياين به منم ياد بدين چطوری می شه هم ساکت بود هم قدم زد.

* مجسمه ی Michelangelo رو می گم.



........................................................................................

Wednesday, April 02, 2003

آروم آروم
می خوام لبخند برنم.


باشين.
قاتل احساس باشين.
چکش باشين.
ذره بين کدر باشين.
آب سرد باشين.
دود و خاکستر باشين.

به من چه؟
هر چی هستين مال خودتون.نوش جون.
زندگی خودتونه.
مال من نيست که ...

آهای فسقلی!!!!!
برو اونور! وقت ندارم زير پات له شم!




گرمای ناشی از اميد ، در لحظه ای سرشار از ترديد.



........................................................................................

Monday, March 31, 2003

آدم می تونه تا دلش می خواد مسائل عادی رو توی همديگه مخلوط بکنه تا گره ی کور بخورن بعد هم اصل قضيه رو فراموش کنه و نتيجه ای به ظاهر جديد به دست بياره که خيلی وقت پيش بهش رسيده بوده.
البته اگر زيادی با هوش هستين و نمی دونين با هوشتون چی کار کنين می تونين از اِين کامواها داشته باشين.



حالا می گم از گفتن حرفای تکراری دست می کشم...کافيه از بس گفتم :

"بايد شجاع بود! "
"بايد خواست! "
"بايد دونست! "

حوصله ی خودمم سر رفت چه برسه به شما...
حالا می خواستم پيشنهاد کنم بدون اينکه خودتونو دست کم بگيرين بيايين نقش يه کارگردان رو به عهده بگيرين.تورو خدا چپ چپ نگاش نکنين ، خيلی هيجان داره ...
شما بايد يه ميکرو فيلم بسازين از يه صحنه ی روزمره و خيلی معمولی.اما نه با دورببِن فيلم برداری و تشکيلات ، بلکه با حافظه و پافشاری بر حس خام اولين نگاه.بعد يه روز بشينين خوب نيگاش کنين.فکر کنين چند مدل ديگه می تونستِن اين نيمچه نمايش رو به تصوِير بکشين.
حالا چه فايده داره؟
خوب واضحه...
اون تصويرا...زوايای ديدی که انتخاب کردين...زمانی که هر تصوير روی صفحه بوده دقيقا" راهيه که توی زندگی دارِين طی می کنين.
ببينم...
اينو که به صورت يه نوشته نخوندين يه وقت؟!؟




........................................................................................

Wednesday, March 26, 2003

- وای !! چرا اينجارو انقدر بهم ريختی؟
- باهام حرف نزن..بايد تمرکز کنم.
- دنبال چی می گردی؟
- خوشبختی.
- خوشبختی؟؟...اوناهاش!...کنارته ! يه نگاه بهش بنداز!
- کو؟؟من که نمی بينمش!!...حالا گيرم هم باشه ، من که نمی تونم بهش دست بزنم.
- از کجا می دونی؟
- نمی شه...آخه نمی تونم.
- تو به سادگی می تونی اون خوشبختی رو که من دارم همون کنار می بينم به آغوش بکشی.اون چيزی که ظاهراً کارو سخت کرده اينه که نمی خوايش.
- الان سه شبانه روزه که بی تابم برای چشيدنش.مگه می شه چيزی که انقدر دنبالش بودم و الان کنارمه نخوام به آغوش بکشم ؟
- آره می شه.
- آخه مگه خوشبختی چشه که نخوام لمسش کنم؟!
- خوشبختی چيزيش نيست...مشکل از خودته.
- خوب اونکه معلومه !!!! منم که از اول بهت گفتم چون نمی تونم يه کم خوشبختی برای خودم دست و پا کنم بدبخت و درمونده شدم...
- منم بهت گفتم می تونی ولی نمی خوای.
- چرا اينطوری فکر می کنی؟
- چون از خوشبخت بودن فرار می کنی...
- فرار می کنم؟؟...
- آره...فرار می کنی...چون ازش می ترسی.



........................................................................................

Monday, March 24, 2003

نوشته ی ديروزم رو بخونين...
در ادامه ی حرف ديروزم ، " آيدا " يه خواننده ی عزيز ، در قسمت comment ، به مسئله ای اشاره کرده بود که جالب دونستم جواب خودم رو به همراه نوشته ی او اينجا بنويسم.
آيدا اونجا گفت : " چه واقعيتی؟واقعيت اينکه خدا به راستی مرده؟يا اينکه اصلاً تمام اين جهان مجموعه ای از توهمات انسانيه؟انسانی که می شه بهش گفت جانور خيال پرداز! انسانی که برای فرار از تنهاييش دست به همه کاری می زنه و واسه خودش نماد و سمبول می سازه. "
و اينم جواب من: انسان خيال پرداز ، به راحتی و حتی می تونم بگم با علاقه دوست داره با مواد و ظرف های روحی و ذهنی خودش تصوير جديدی از واقعيت مطابق ميلش بسازه و با اون زندگی کنه ، تصويری که گاهی حتی حقيقت هم نِست. اما همين انسان بزدل و از خود متشکر ، حتی يک لحظه هم به خودش و ذهن محدودش فکر نمی کنه.ذهنی که با زمان و مکان به زنجير کشيده شده.ذهنی که علاقه ی عجيبی به ويرانگری و شبهه سازی داره. معمولاً تحمل اينکه « ساده » بدون دستکاری يا « پيچيده » بدون ساده شدن واردش بشه رو نداره.
انسان بر خلاف خيال خامی که داره بايد بدونه واقعيت بيرون از وجودش هميشه هست.چه بخواد اونرو قبول کنه چه مثل کبک سرش رو بکنه زير برف.فقط خوش به حال اونايی که برای شناختن واقعيت دست به کار می شن و انقدر عنصرهای ذهنی رو بی موقع وارد کار نمی کنن.



........................................................................................

Sunday, March 23, 2003

چقدر وحشتناکه وقتی روی يه لايه کاه معلق روی آبای سبز دراز کشيدی.تا خفگی چند لحظه ای بيشتر باقی نمونده.
اون لحظه داری به چی فکر می کنی؟
چند تان اون چيزايی که تا اون موقع نديده بودي و دقيقا" همون زمان توجّهت رو به خودشون جلب کردن؟
چند بار به اون آرزوی به حقيقت نپيوسه ات فکر می کنی؟
چند بار بغضت می گيره و تسليم می شی؟
صدای چه کسانی رو می شنوی؟
حس می کنی چند نفر عاشق از دنيا رفتن؟
بدون اگه همون لحظه خفه شدی و به جای فکر کردن به اين جمله های نا اميد کننده لبخند نزدی ، بزرگترين اشتباه زندگيت رو کردی.
اگه تو بودی که تلاش می کردی و اعتماد ،
اگه تو بودی اون کسی که می گفت واقعيت رو می دونه.



........................................................................................

Friday, March 21, 2003

اگه می دونستم به اين زودی بهار مياد انقدر وقتم رو با نا اميدی تلف نمی کردم.



همه ی اونروزايی که از سرما داشتم يخ می زدم فقط به يه چيز فکر می کردم.چون با اومدن اون بود که می تونست اولين « نو » توی زندگيم ايجاد بشه.می گم اولين چون تا به حال اينطوری حس نکرده بودم.

آفتاب بهاری.



........................................................................................

Wednesday, March 19, 2003

اونيکی : چرا رنگت پريده؟
من : بد جوری ترس برم داشته.
اونيکی : ترس از چی؟
من : از خودم...
اونيکی : ......
من : چرا می خندی؟
اونيکی : آخه آدم مگه از خودشم مي تونه بترسه؟
من : خوب چرا که نه؟
اونيکی : البته چرا راست مي گی...آدم می تونه از نقطه ضعفاش بترسه...چون بالاخره ممکنه وقت و بی وقت همه چيزو خراب کنن.
من : نه ، منظورم اين نبود.
اونيکی : پس منظورت چيه؟....من که نمی فهمم.
من : منظورم اينه که از خودت بترسی...خود خودت.يعنی انقدر بد شکل و قيافه باشی که از خودت بخواهی فرار کنی.
اونيکی : آدم می تونه عاشق خودش باشه يا مثلا خودشو قانع کنه که هر چقدر هم بی ريخته بازم "يه آدمه"، که وجود داره و اخلاقيات و شکل و شمايل خاص خودشو داره...ولی اينکه از خودش بترسه...اين ديگه تو مغز من نمی گنجه.
من : خودتم می دونی اينا همش بهانه است.مگه تا حالا نشده جلوی آينه بايستی و بِيشتر از چند لحظه نتونی توی چهره ی خودت نگاه کنی؟
اونيکی : خوب... چرا...تا حالا شده که حاضر نباشم توی چهره ی خودم حتی نگاه کنم.
من : فکر می کنی چرا؟
اونيکی : خوب چون مثلا" موهام ژوليده بوده ، يا صورتم رو نشسته بودم.
من : خوش به حالت...ولی من حتی تر و تميز هم که جلوی آينه می ايستم نمی تونم توی صورت خودم نگاه کنم.
اونيکی : خوب اين می تونه يه مشکل روحی باشه.
من : آره مثل همه ی چيزای ديگه که بهش يه کلمه ی "مشکل روحی- روانی " رو می چسبونن و خيال خودشونو راحت می کنن....
اونيکی : وای چقدر حرف می زنی...کم کم حوصله ام داره سرمی ره...
من : چيه ؟ ياد اون روزايی افتادی که با خودت خلوت کردی و از همه فرار کردی بلکه از اون احساس مارپيچ خلاص شی ولی بازم می ديدی فايده نداشته ؟؟ياد اونموقع ها افتادی که فهميدی اگه همه چيز نکبته تقصير خودته؟؟ يا ياد اون موقع ها که همه ی قشنگی ها برات بوی تعفن می دادن؟؟ياد کدومشون افتادی؟؟
اونيکی : ياد اون موقعا افتادم که تو همش حرف می زنی و حوصله ی آدم رو سر می بری!!
من : من حرف از چی می زنم؟ به جز اينه که دارم حرف از خودت می زنم؟...حتی حاضر نيستی درباره ی خودت چيزی بشنوی؟
اونيکی : تو که در باره ی من حرف نمی زدی ! داشتی از خودت می گفتی.
من : خوب چه فرقی می کنه؟ موی هر کی رو بکشی جِغ می کشه...
اونيکی : نه بعضی از آدما مقاومن و به اين راحتی ها جيغ نمی کشن.
من : باشه خيلی قضيه رو اسفناک نمی کنم ، موی هر کی رو بکشی دردش می گيره...
اونيکی : نه من آدمايی رو می شناسم که حسشون در اين زمينه ها خاموشه ... هيچ وقت هم دردشون نمی ياد.
من : آهان...باشه...من الان برات همه ی مثالای دنيا رو هم که بزنم توش می گردی يه چيزی پيدا می کنی که ازش ايراد بگيری.
اونيکی : ازت ايراد می گيرم چون عصبانيم...می خوام اينطوری خودمو خالی کنم.
من : عصبانی از چی؟
اونيکی : از تو ، از حرفات ، از فکرات ، از تصويرات. شور همه چيزو در مياری بعد انتظار داری آدم عصبانی نشه؟
من : اينا مشکلات و تاريکی های شخصيت منن ، چرا بايد تو رو اذيت کنن؟
اونيکی : چون منو ياد مال خودم می اندازن.هر بار که باهات حرف می زنم تا چند روز نمی تونم دست به لباسم بزنم.از اينکه اون لباسا بوی پوست بدن خودم رو می دن حالم بهم می خوره...
من : خوب بشورشون!تو که همونی بودی که اگه موهات ژوليده بودن می رفتی شونشون می کردی بعدهم با خيال آسوده و بدون ترس توی چهره ی خودت نگاه می کردی؟! پس چی شد که حالا از بوی پوست خودتم حالت بهم می خوره؟
اونيکی : ...
من : گريه چرا می کنی؟
اونيکی : ...
من : نمی خواستم ناراحتت کنم....لطفا" انقدر فرياد نکش...آروم باش...
اونيکی : به من دست نزن.برو می خوام تنها باشم.
من : حالا چرا داری لباساتو دو می آری؟لخت که نمی تونی بمونی ، سرما می خوری . بذار بهت يه پيراهن تميز خوشگل سبز بدم بپوشی.از اونايی که روش خورشيدای زرد داره.
اونيکی : نمی خوام ، ...من هيچی نمی خوام.فقط برو بيرون و کابوساتم با خودت ببر.
من : از بس جيغ کشيدی قرمز شدی.فکر کنم واقعا" اينجا ديگه جای من نيست...می رم چند روز ديگه ميام سراغت.
اونيکی : برو...برو...





........................................................................................

Monday, March 17, 2003

نفس گرمی برای به آغوش کشيدن
لبخند ملايمی برای عاشق کردن

سبزآبی تنهايی معلق در سکوت

سد کوتاهی از اشتياق برای سينه به سينه شدن
شربت شيرينی از زمان برای سر کشيدن

از پوسته ی خشک هرزگی ، قطره ی آبی برای دگرگون شدن

طلوع زندگی
سکون

جيغ...




........................................................................................

Friday, March 14, 2003

آدما ...
غير آدما...
مثل امواج ، با سرعت ، از کنارم رد می شدن.
امواج سيال
سيال رنگی.

روی شيشه ی مقابلم يه حس آشنا برای چند لحظه به تصوير کشيده شد ، اما اون...زود تر از اينکه بخوام بهش نگاه کنم جذب شيشه شد.
شيشه ای که توان شکستنشو ندارم.
همونی که جلوی چشمم ، يکم دورتر ، آويخته شده تا دنيارو باهاش ببينم.

اون شيشه « من » رو جذب خودش کرد.





........................................................................................

Thursday, March 13, 2003

يه روزايی هست که آدم هيچ حس خاصی نداره ،
افکارش توی روزمرگی گم می شن.

اين روزا پس مونده ی يه دوره ی قديمی ان ، قبل از اينکه متحول شده باشه..



........................................................................................

Tuesday, March 11, 2003

ديگه وقتش رسيده بود از کمد بيام بيرون.
تا چشمم به نور عادت کنه ، يه چند روزی طول کشيد.
نفس عميق کشيدم.
بيرون همه چيز سر جاش بود.

فقط نمی دونم با اينهمه اشکال مختلف" غم " چی کار کنم.



........................................................................................

Monday, March 10, 2003

با اون عينکش نشسته بود روبروم ، داشت از قديما می گفت.
داشت می گفت چطوری همه تو سر و کله ی هم می زدن.کم مونده بود شاعرا کار و زندگيشونو ول کنن بيان بشينن دائم در اينباره بحث کنن.
يکی از " بئاتريچه" می گفته ، اونيکی هم با قيافه ی درباريش حتی زحمت جواب دادن به خودش نمی داده. هر کي هم از راه می رسيده وظيفه ی خودش می دونسته تو اين بحث شرکت کنه....چه بحثای داغی!!

نگفتم همه ی اين دردسرا به خاطر چی بود؟!

به خاطر عشق.
عشق زميني....

آره به همين مسخرگی !
فکر کنين!!
اون آدما همه ی عمرشونو گذاشته بودن بابت اينکه ببينن عشق چيه و عاشق کيه و از اين حرفا...تازه از اين بدتر! فکر کنين يه خروار در اين باره شعر هم گفتن...و از همه ی اينا غير قابل تحمل تر! چند تا آدم بيکار تو اين دوره زمونه که همه ميرن کره ی ماه ، نشستن تمام عمرشون رو صرف فهميدن حرفای اينا کردن....
می بينين چقدر بی کارن؟!
ما خوشبختانه آدمای متمدنی هستيم و قدر " زمان " رو می دونيم ، مثلاً می دونيم به جای اينکه وقتمون رو با فکر کردن پر کنيم بهتره بريم " Mc Donald's " و همبرگر با سيب زمينی سرخ کرده بخوريم!!
به به!! دلم خواست!
خدا رو شکر که به خنگی اونا نيستيم...



........................................................................................

Sunday, March 09, 2003

اين چيزی بود که هميشه آزارم می داد...

ما آدما نشستيم يه گوشه ، دست روی دست گذاشتيم.هيچ کاری برای خودمون نمی کنيم؛

وجودمون رو با زنجيرای ترس زندانی کرديم،
دوتا چشممون رو با دستای خودمون کور کرديم که مبادا نقطه ضعفامون رو ببينيم،
همه ی آينه ها رو شکونديم که نکنه واقعيت وجودمون توش انعکاس پيدا کنه و زشتيش اذيتمون کنه،
احساساتمون رو کرديم توی گونی ، درشو بستيم بعد هم انداختيمش توی آتيش...چرا؟
چون بلد نبوديم ازش استفاده کنيم
عقلمون رو از جمجمه امون کشيديم بيرون ، سرخش کرديم و خورديمش...چرا؟
چون می خواستيم از مسئوليت "آگاه بودن" شونه خالی کنيم و توی کثافتکاری های دنيای اطرافمون با خيال راحت تر شرکت کنيم.


در کنار همه ی اين کارايی که کرديم ، يه چيزی رو هم از فرهنگمون به ارث برديم.
ياد گرفتيم مهربون و درستکار باشيم. برای گداها و بدبخت ها اشک بريزيم.واسه ی بچه های مريض تبليغ کنيم.
نمی گم اين کارا بده !! من دست بوس همه ی اون آدمايی هستم که قلبشون برای شاد کردن ديگران و کمک بهشون می زنه...
ولی ما می خواييم در عين اينکه هر روز داريم هزاران بار حقوق همديگرو به روش های مختلف می خوريم، بهم کمک کنيم و برای هم دل بسوزونيم.اونم چه دل سوزی!! از اونايی که ته دلمون فقط داريم به بهشت فکر می کنيم و به اينکه زودتر يکی رو پيدا کنيم بهش اين دلسوزی رو نشون بديم.
آره اين همون چيزيه که عذابم می ده...
فقط می دونم "راه" رها شدن از همه ی اين مشکلاتی که با دستای خودمون برای خودمون ساختِم ، زاری و شيون نيست.نوشتن متن هايی هم نيست که آدم رو به گريه می اندازن.

راهش خيلی ساده تره
"راه" ساده....اما پر پيچ و خم.


من ديگه زيادی حرف زدم...يه وقت سوء تفاهم نشه...منم يه آدمم با همين مشخصاتی که بالا نوشتم.اينارو فقط برای اين نوشتم که به اون خواننده ی عزيزی که در جواب نوشته ی ديروزم از کودکان بيمارستان مفيد حرف زده بود بگم ،من چشمم رو به روی قشنگی های زندگی نبستم ...
من برای طی کردن اين "راه" هست که به يک ثانيه اميد محض احتياج دارم.



........................................................................................

Saturday, March 08, 2003

نه اون ماه حلال مسخره دردمو دوا می کنه ، نه اون پله های بی انتها.
دلم يک ثانيه اميدواری محض می خواد.



پشت به پنجره نشسته،پيپش کنار لبش...
فکرش روی يه نقطه گير کرده.انگشتای اون دستش که به ميز تکيه کرده منقبضن.
تنها نيست،
دورش پر از آدمه....ولی او چقدر تنهاست.
زير چشمی به آدمای اطرافش نگاه می کنه ، می خواد يه چيزی توی چهره ی اونا پيدا کنه.يه چيزی که به خاطرش بی ارزه لبخند بزنه.ولی هيچی نمی بينه جز انقباض و انبساط نا هماهنگ گوشتای مرده ی اون صورتا.
دورش پر از آدمه...ولی او صدای نفسی نمی شنوه.
چند ثانيه ای ازآخرين جمله ی يکی از اونا گذشته..همه غرق خندن...اونم زورکی لبخند می زنه.نمی دونه چرا اون لبخند زورکی کم کم تبديل به يه قهقهه می شه.از بس می خنده صورتش بی حس می شه.
پيپش رو از گوشه ی لبش بر می داره ، آرنج دو دستش رو می ذاره رو ميز.
حرف می زنه ، می خنده....آدما می خندن...مثل قبل حرف می زنن.
انگشتای دستش آروم گرفتن.
اگه زودتر فهميده بود ، هيچ وقت کت و شلوار خاکستريشو نمی پوشيد.
ديِگه خيالش راحته.در حاليکه می خنده با خودش خلوت می کنه.
يه لحظه ايست مطلق برای او....نه برای ديگران.
ديگه نمی تونه به حالت قبليش ادامه بده.همه چيز سبک شده.او می دونست.ولی بقيه فقط می بينن که بی حرکت شد.
يکی آروم می گه: "مرده..."
بقيه می خندن.



يه چيزی واقعا" کم شده بود.
يه صدا.
صدای نفس يه گنجشک توی باغچه ی حياطی که پشت بهش نشسته بود.




........................................................................................

Monday, March 03, 2003

تضاد خيلی چيز خوبيه در صورتی که هر دو عنصر تشکيل دهندش ريشه در خودمون داشته باشه.
گاهی يکی از اون دو عنصر به طور واقعی در ژرفای روحمون ، وجود نداره.اون چيزی که جای اون عنصر رو تصاحب کرده فقط يه تصوير غلطه.تصويری که روحمون برای پر کردن خلاُ هاش از دنيای اطراف قرض ميگيره و دير يا زود برای رهايی از سنگينيش شورش می کنه.
اگر آدما جراُت کنن و اون خلاُ رو ازش فرار نکنن،می تونن به موقع بشناسنش و با ماده ی مورد نياز، پرش کنن.



........................................................................................

Sunday, March 02, 2003

تضاد خيلی چيز خوبيه.



بذارين براتون يه چيزی تعرِيف کنم!
می دونم بعضی هاتون حوصله ندارين به حرفام گوش بدين و بيشتر دوست دارين حرفای توی گوش خودتون رو بشنوين،ولی باور کنين اين شنيدنه.

يادم مياد اون موقعی که من هيچ اطلاع خاصی از "پينک فلويد" و به خصوص " گليمور" نداشتم، يکی بهم آلبوم "ناقوس جدايی"* رو داد تا گوش بدم.من نه حوصله داشتم نقدش رو بخونم نه حوصله داشتم خيلی از تکنيک آهنگسازی و قدرت بيانش خبردار شم.فقط توی ده روزی که اتفاقا" تنها بودم ، درحاليکه بدون هدف توی خيابونای خلوت راه می رفتم گوشش می دادم.
حالا اينارو برای اين نگفتم که بگم من يه روزی اين آلبوم رو گوش می کردم.
می خواستم بهتون بگم،از بعد از اون دوره ، من هميشه طرفدار پر و پا قرص اين آلبوم شدم، و در حاليکه آدمايی چه صاحب نظر چه سطحی و برچسبی، دلايلی کاملا" منطقی برای رد اين علاقه برام ميارن نمی تونن در اين حس خدشه ای وارد کنن.چون اون آلبومی بود که توی مغز من يه اتاق جديد ايجاد کرد.
اتاقی که توش صداهای ساخته شده توسط گليمور،به گوش می رسه، و من اونجا در عين تنها بودن خوشبختم.
حالا من حرفام تموم شد ولی شما بايد به من يه چيزی بگين؛
به نظر شما اين اتاق با ارزش رو آدم می تونه حتی به خاطر بهترين نقدها خراب کنه؟

* Divison Bell



........................................................................................

Saturday, March 01, 2003

دلم گرفته.
می خوام بشينم يه جا ، ساعت ها بی حرکت. بدون فکر کردن به غم.
بذارم بدنم اون کاری رو بکنه که دوست داره.
انقدر گلوم رو وادار نکنم با بغضم مبارزه کنه.
انقدر بر خلاف خواسته هايی که تو يک ثانيه شکل می گيرن و تموم می شن عمل نکنم.
بذارم اون قسمت ضعيف و رنجور روحم يه کم استراحت کنه و خرابکاری هاشو با خيال آسوده انجام بده.

يه آرزو به دلم مونده که هيج وقت عملی نمی شه.چون خودمم خوب می دونم رو زمين اين آرزوها خريدار ندارن.
به هزار شکل مختلف يه صحنه رو تصور کنم.... بلکه با خيال تحقق يافتنش يه کم آروم شم.

صحنه ی پرواز کتاب ها...

قصه نگفتم...
واقعا" دلم گرفته.



يه آقای بداخلاق کم حوصله که می گه جواب همه ی سوُال هارو می دونه.
وسط حرفاش دائم يه کلمه رو تکرار می کرد که من تا به حال نشنيده بودم.دفعه های اول خجالت می کشيدم ازش بپرسم.ولی بعد که ديدم اوضاع ديگه واقعا" خرابه و من هيچی از حرفاش سر در نميارم ، با شرمندگی زياد بهش گفتم:
- می شه آخرين جمله تون رو تکرار کنين؟
- خوب جمله ی آخرم....بذار ببينم...
- اگه می شه عين جمله تون رو بگين!
- آهان،باشه...گفتم: اون نويسنده در آخرين کتابش گف...
- همين بود!!!.."کتابش" چيه؟
اينجا اين آقاي اخمو انقدر بلند خنديد که نزديک بود گوشم کر شه.
- "کتابش" نه!!!!...احتمالا" منظورت "کتاب" بود.
- آره...همون.
اخماش رفت تو هم و گفت:
- يعنی واقعا" نمی دونی کتاب چيه؟
من شونه ام رو بدون اينکه تو چشماش نگاه کنم انداختم بالا .
اونم خيال کن دنيا رو بهش داده باشن ازم خواست تا باهاش برم و کتابخونشو ببينم تا بفهمم کتاب يعنی چی...اينطوری که می گفت يه کتابدونی داره از سقف تا آسمون پر از کتاب.
وقتی رسيديم به کتابدونيش دويد رفت از توی کتابدونيش يه چيزی برداشت و شروع کرد به خوندن.نميدونين چقدر مسخره می خوند.دو تا کلمه می خوند سه تا شو می گفت خوندن نداره.چهار تاشو بلند تکرار می کرد،پنج تاشو اصلا" تلفظ نمی کرد.خلاصه من که هيچي نفهميدم.ولی اون هم گفت از وسط کتابا بايد اون چيزی رو پيدا کنی که خودت می خوای و گفت معنی واقعی کتاب اينه.فکر کنم برای همين بود که اون فقط کلمه هايی رومی خوند که خودش دوست داشت خونده شن.برای همينم فقط ظاهر واقعيت رو می دونست.
فکر کنم زندگی رو هم از حفظ کرده بود و به جمله های خودش هم عادت کرده بود.
می خواستم بهش بگم به جای اينکه يه جا بشينه و بذاره خودش و کتابدونيش انقدر خاک بخورن ، بره دريا شنا کنه.

حالا يه چيزی بهتون می گم پيش خودمون بمونه! نرين يه وقت بهش بگين!!...می خواستم بگم من آخرشم نفهميدم کتاب اون مکعب مستطيل های رنگ و وورنگ اون کتابدونيه بودن يا نشخوار کردن اون آقا اخموه ؟!



........................................................................................

Thursday, February 27, 2003

يکی بهم گفت خيلی وقته نيستم!
من که منظورشو نفهميدم ولی يه حسی از اين جمله گرفتم که باعث شد اين جمله ها رو در اين نقطه از صفحه رديف کنم:

من هميشه هستم!
کمرنگ و پر رنگ هم معنی نداره.
خيلی بی ربط شد...

ولی يه چند وقتيه سرم با مفاهيم و کلماتی بسيار محدود و واضح گرمه و خودم رو با اونا توی يک کمد زندانی کردم.گاهی اين فکر به سرم می زنه که بيام بيرون و يه هوايی بخورم ولی...
يعنی بهتر بگم،يه روش فکر کردن جديد برای خودم دست و پا کردم که از قبلی خيلی بهتره.
اين روش مثل ريختن قطرات آب روی همديگست بدون اينکه ظرفی اونو محدود کرده باشه.اين در حاليه که قطرات آب انباشته شده روی يک تيکه چوب دراز قهوه ای به طور عمودی تکيه کردن...
نه ! نشد !
بر عکسشو ببين..
يه چوب قهوه ای به صورت عمودی و يک مشت قطره ی آب ساکن روش...از هيچ ظرفی هم که آب رو محدود کنه خبری نيست.قطرات آب با وجود انرژی نهفته ای که دارن ، با آرامش تمام سر جاشون نشستم.
بعضی هاشون سوت می زنن...يکی دوتاشون هم برای فرار از نابود شدن عينک آفتابی زدن.

حالا اصلا" اينارو برای چی نوشتم؟
آهان يادم اومد!!!
می خواستم بگم من هستم ، هر چند که خيلی نمی انديشم.



يه ليمو ترش زرد
يه فنجون چای تلخ

The Doors

گور بابای زندگی.




........................................................................................

Wednesday, February 26, 2003

زندگی دل نداره...

اگه زندگی دل داشت ، بهم بيشتر رحم می کرد.
اگه زندگی حتی يه کم دل داشت ، می فهميد نبايد انقدر سر به سر يه آدم تنها گذاشت.

زندگی گاهی دروغ می گه...

اگه زندگی دروغگو نبود ، هيچوقت فکر نمی کرد که دروغکی می گم قلبم گاهی می ايسته.

اگه زندگی راست می گه فقط يه هفته با اضطرابای من زندگی کنه.
حاضرم شرط ببندم فقط يه روز صبح که تو اين خونه ، با آفتاب اين شهر از خواب بيدار شه تصميم می گيره تا تاريخ هست و اسم زندگی تو زبونا می چرخه راستگو باشه و دلرحم.

ميگين نه؟
ميگين نفسم از جای گرم مياد بيرون؟

حالا خواهيم ديد...
راستی ممنونم از اينکه comment می دين.فقط تورو خدا comment دردناک بدون اسم ندين.



........................................................................................

Tuesday, February 25, 2003

وقتی می فهمم که آدمی مثل اون به احساساتش اجازه می ده نسبت به من ابراز بشن ،
و
وقتی جسمم اين «خلاُ بسته بندی شده با گره های روحی» رو لمس می کنه،

آرزو می کنم نفسم توی شش هام تصعيد بشه.



........................................................................................

Monday, February 24, 2003

- بيا بشينيم با همديگه اين خونه رو بسازيم.
- اومدم...فقط يادت باشه تقلب نکنيا !!!!
- نه.قول می دم...ديگه اين کار از دستم بر نمياد.
- چطور؟
- آخه تازگيا شوخی سرت نمی شه.
- ...
- دلت برای اون موقعا که شوخی می کردی تنگ نمی شه؟
- نه ... اون موقعا گذشتن...پوستم ثانيه ها رو جذب مي کرد که يهو طوفان شد...حالا همه جا پر از شيشه ست.منم حوصله ی شوخی ندارم.
- اگه زود پير شی چی؟
- منو با چيزای الکی نترسون.اگه داشتم پير می شدم پيپ می کشم.اينطوری ديگه پير نمی شم.
- چند بار بهت بگم ادای ديگران رو در نيار؟
-عمدا" که ازش خوشم نمياد!
- پيپ رو می گی؟
- نه!...ماگريت رو می گم.
- آهان!!!... *ceci n'est pas une pipe؟!!
- آره خودشه...

* اين يک پيپ نيست.اسم يکی از نقاشی هاش.



........................................................................................

Sunday, February 23, 2003

آخه يکی بياد صاف و ساده به من بگه من از دست اين جسم چی کار کنم...آره دومين باره گفتمش....ولی به من ربطی نداره...ديشب چند لحظه به طور کامل قلبم ايستاد و ديگه نمی زد.



انگيزش مال يکي ديگست ولي بد نيست آدم گاهي از ديگران ايده بگيره...البته يه شرطي داره.
شرطش اينه که اول بايد خوب حسش کني بعد در موردش حرف بزني...اونوقته که اين ايده ميشه مال تو.مثل همه ي اون ستاره هايي که تعدادشون رو روي يه تيکه کاغذ نوشتي و گذاشتيش توي کشو و درشو قفل کردي!!
البته منظورم اين نبود که اينطوري فکر کنين و يه کاره تاجر شين...
تا وقتي يه ايده حس نشده مال هيشکي نيست،
تا وقتي يه ايده رو حس نکردي مال تو نيست،
پس اگه اولين نفري باشي که يه ايده رو حس کردي مي توني توي webloget بنويسيش و بکنيش مال خودت.

توي مغزت هزار تا اتاق هست.
هر کدوم مال يه چيزيه
يکيش مال درياست،
يکيش مال پله هست،
يکيش مال يه آيينه ي صاف،
يکيش مال دو تا فرشته ي نقاشي رافائلاست،
تو يکيش صداي دوبوسي و سوئيت کوچيکش خوب مي پيچه.

اينا هميشه هستن،هر بار که با اين احساسات توي زندگي مواجه مي شيم تو اين اتاقا چيزاي جديد مي ريزيم.و اين اتاقان که براي زندگي کردن بهمون نيرو مي دن.

ببينم؟!
ظاهراً با اين ايده اون قضيه ي تجربه ي دو ساله ي زندگي يه جورايي خيلي هم بيخود نمي شه!!!

مي شه به نظر شما؟




........................................................................................

Thursday, February 20, 2003

اول دو تا ديوار بودن يکي سفيد ،يکي پر از نقش.انقدر افسرده بودم که فقط آرزو مي کردم نقش و نگارا از روي يکي بپرن برن روي اونيکي و هر دوشون مثل هم بشن.تنها تفريحم همين بود،
اون موقع که
صداي ناقوس توي تپه ها مي پيچيد،
بعد از اينکه
سرماي تنهايي همه ي درختا رو مي خشکوند،
در حاليکه
قدم هام سست تر و سست تر مي شدن...


حالا ديگه ديواري نيست.
از ديوارا يه آسمون ساختم.

و اينو من مي خواستم.



........................................................................................

Wednesday, February 19, 2003

شنيدن اين آواز به تخيلاتم اجازه مي ده تندتر از هميشه بجنبن و روي واقعيت رو بپوشونن.
به به!يک خود گولزني تمام عيار!
با خيال راحت توي زمان گم مي شم.آينده رو با کمک گذشته ميبينم.از حال هم ديگه خبري نيست.دلم مي خواد موقع شنيديش سرم رو توي بالش قايم کنم.مي ترسم توي نور و هواي آزاد خوب گول نخورم.
اين حالت با احساس آرامش خيلي فرق داره.قضيه اينه که دقيقاًً براي فرار از آرامشه که اين آواز رو گوش مي دم.

نمي دونين چقدر کيف داره آدم خودشو محک بزنه! و تازه از اون بهتر!نمي دونين از اين سبک سنگين کردنا دست از پا دراز تر بيرون اومدن چه کيفي داره !!
اينطوري کلي موضوع براي فکر کردن دارين ،آخه زندگي بدون دغدغه؟ نمي شه که!!اگه مشکلي هم نداري بايد در اولين فرصت براي خودت بسازيش که نکنه يه وقت بيکار بموني و بهت الهام بشه که داري تو زندگي وقتت رو تلف مي کني.
آخه مي دونين يکي از تعريفاي زندگي چيه؟اگه حوصله ندارين حدس بزنين من اينجا به جاتون اين کارو مي کنم: زندگي يعني سوختن.
آهان نه ببخشيد!اينکه يه معني ديگه داشت!
تقصير خودتونه که حدس نزدين!!!! حالا عب نداره يه بار ديگه حدس مي زنم: زندگي يعني له شدن زير بار مشکلات و بدون حتي يک خراش از زيرشون دراومدن.

نظرتون درباره ي اين حدس چيه؟





........................................................................................

Sunday, February 16, 2003

جسم هم شده دردسر،
يا مريضه يا خوابش مياد.



زندگي ايستاده،
من قدم مي زنم.

کمي بعد

من يه نقطه ام،
از دور که ببيني انگار دارم روي زندگي قل مي خورم،
ولي من در واقع هيچ حرکتي نمي کنم.

ثابتم.



........................................................................................

Saturday, February 15, 2003

چه اشتباهي!
اين جمله رو بخونين:

آسمون همه جا يه رنگه؛

يکي اومد از وسط کلمه ها،کيسه اش رو پر کرد از همه ي چيزايي که لازم داشت.
مرز...ملييت...
من حواسم پرت شد.
من حواسم پرت شد،يادم رفت خودم مي تونم هنوز وجود داشته باشم،اگرچه بيرونم ناپديد شد.

من که دلم براي اونجا تنگ نشد،
دلم براي خودم تنگ شد وقتي اونجا بودم.



........................................................................................

Friday, February 14, 2003

همه ي اون چيزايي که فوت مي کنين تو هوا يه جايي جمع مي شن....



يادم نيست اين روش رو براي چي استفاده مي کردن اما از اون جايي که بايد تکليفم معلوم مي شد اينطوري نوشتم:
نيازبه قکر کردن نيست...کلمات خودشون هجوم ميارن...

حس: رنگ ‌- گرما - سرما - احتياج - انگيزه - شکل - توانايي - محکم - ديوار - راه - وزن - ريتم


احساس: دريا - بي انتها - تجريه شدن - به هم پيوستن - مردن - زنده شدن - روءيا - بيداري - بالا - پايين

نمي دونستم اين دو تا انقدر با همديگه فرق دارن.تا حالا از هر دوتاشون يه استفاده مي کردم...با اين حال هنوزم باهاشون مشکل دارموانگار تمام زندگيم رو محاصره کردن و قصد دارن همه چيز رو مسخ کنن.
حالا جدي! اونا مسخ مي کنن يا جوهر وجود مسخ شده رو زنده مي کنن؟...



........................................................................................

Thursday, February 13, 2003

يادتون ميره من هم آدمم دو چشم و دو پا دارم و گريه مي كنم؟؟
فراموش كار بودن خيلي بده ها !!!!!!!!



ماه غروب كرد.
آدمه از سايه اومد بيرون.
آفتاب اون چشمش رو كه كور نيست مي زنه.
دنبال نرده ها مي گرده.
نرده هاي سياه .
آدمه از گندم هاي طلايي رنگ پريده كه تلوتلو مي خورن مي ترسه .
به همون هيچيِ پشتش تكيه مي ده .
غروب مي زنه.
ماه طلوع مي كنه.








........................................................................................

Tuesday, February 11, 2003

مي خواستم يه گرماي ديگه معرفي كنم...
گرماي ناشي از خستگي از غم و تنهايي.
اين گرما باعث مي شه ديگه حوصله ي گريه كردن نداشته باشين و احيانا“ شبا هم ديگه خوابتون نبره.



- چشماتو باز كردي بالاخره؟؟
- آره.
- بدك نيست ‚ مثه اينكه داري باهاش كنار ميايي؟
- آره ‚هميشه همين طوري بوده ‚هميشه هم يادم مي رفت...
- هميشه...هميشه....تو از كجا مي دوني؟
- خوب مگه عيبي داره بگم هميشه؟
- يادت رفت باز؟
- دست من نيست ‚خوش باورم.
- فكر كنم الان خسته اي ‚ بايد استراحت كني...
- ....
- چشماتو ببند...!
- نمي تونم.
-اي بابا.... بازم كه همون شد!
- .....
- واسه چي نمي توني؟
- نمي خوام به همه ي اون تكراري ها عادت كنم.



........................................................................................

Monday, February 10, 2003

پريا گريه مي كردن ‚ مث ابراي باهار گريه مي كردن
پرياي خطخطي
خطخطي....خطخطي
مي دوني وقتي واقعا“ تنها ميشي يعني چي؟مي دوني وقتي واقعا“ كسي كنارت نيست كه بتوني براش اشك بريزي يعني چي؟مي دوني وقتي خنده هات از ته دلت نيست ولي از تنگ ترين جاي دلته يعني چي؟مي دوني وقتي سرماي بدنت باعث مي شه چشمات درد بگيره يعني چي؟مي دوني وقتي يه لاستيك بلند سياه قورت دادي يعني چي؟
مي دوني ؟مي دوني ؟مي دوني ؟
مي خواي بدوني؟نمي خواي بدوني؟بايد بدوني؟مي توني بدوني؟
مي خواي بگم زندگي رو بايد باور كرد؟
باور كن!
باور كن كه زندگي يعني غم.
شادي؟
بيرون از زندگي برو دنبالش بگرد.
و باور كن زندگيت فقط با غم ثابت مي شه نه با شادي...
شعار نده...فرار هم نكن.فقط باورش كن...آروم آروم!چرا عصباني شدي؟
نترس اگه داري باورش مي كني...ترس نداره.

از كي تا حالا شادي آدم رو ساخته؟
از كي تا حالا شادي باعث شده آدم به خودش ‚ به مكانش ‚ به فكراش حتي زير چشمي نگاه كنه؟
كي گفته شادي جزئي از زندگيه؟
خنده....شادي...

آدماي خوشحال
آدماي حوشبخت

اونا نمي خندن...
اونا وقتي دارن مي ميرن لبخند مي زنن.

فقط همين.

نه بيشتر
نه كمتر

حالا هي بشين كتاب بنويس!هي بشين نقاشي بكش...هي شعراي صد تا يه غاز بگو.هي مردم رو بخندون!
چيه؟خوشت مياد وقتي مردم رو گول مي زني؟خندوندن مردمي كه بايد يك لحظه توي غمشون تنها بمونن خيلي جالبه؟
بعد هي آيه بيار كه آي مردم بترسين...از همه چيز بترسين ‚حتي از خودتون....هي بگو نكنه جرا‏‏ ت به خرج بدين؟نه!مي رين جهنم!
فقط حرف گوش كنين!منم براي پاداش مهران مديري رو مي فرستم...اينطوري خوب مي خندين.




........................................................................................

Friday, February 07, 2003

اگه موقع نفس كشيدن و سوختن خيلي بخواي عمودي حركت كني ‚ هيچ وقت پرنخواهي شد.حركت افقيه كه به احساسات رنگ مي بخشه.
يادم رفت.
نبايد بالا و پايين رو فراموش كرد.مخصوصا“ پايين رو.بايد بدوني پاتو كجا ميگذاري.خيلي وقتا هست كه واقعيت توي دل قسمت مغلوب طبيعت زنداني مي شه.اگه چشم بدوزي به افق و از كنار اون چيزي كه زير سنگا خوابيده خونسرد رد بشي ممكنه براي هميشه از روي يكي از زيبايي ها يا زشتي هاي زندگي پريده باشي بدون اينكه تجربه اش كرده باشي.
يادت بيار...
مثل اون قطره كه روي سطح ساكن آب مي چكه....
آغوشت رو باز كن...



........................................................................................

Monday, February 03, 2003

تمام اتفاقات مهم زندگي توي “ گرما “ مي افته.
كدوم گرما؟
گرما كه كدوم نداره...
هر بار يه شكل و قيافست.

بيا اين يكيش: دلگرمي.




........................................................................................

Saturday, February 01, 2003

دلم مي خواست فقط يك لحظه مي تونستم توي ايوون اتاقم باشم.
دوباره به اون درخته كه روش سه تا لونه ي كبوتر هست خيره بشم و سرماي برف تهران رو روي گونه و پيشونيم حس كنم.
خيلي خواسته ي بزرگيه؟
دلم مي خواست دوباره در حالي كه هيچ چيزي وجود نداره كه با فكر كردن بهش به زندگي اميدوار بشم ‚ با مهرناز توي صف اون تاكسي هايي كه هيچ وقت نميان وايستم و لبو بخورم.
دلم مي خواست ...
آخ!
كاش همه ي اين تضويرهايي كه الان دارم مي بينم رو مي تونستم با كلمه ها بگم.
كاش مي تونستم از اون شبايي كه آسمون سفيد بود حرف بزنم.
اگه هنوز نمي تونم به شاخه هاي خشك درختا نگا كنم چون ياد درختاي كوچه ياس مي افتم تقصير خودم نيست.

مثل اينكه دلم نبايد هيچي بخواد.










........................................................................................

Friday, January 31, 2003

بالاخره امروز باهاش كنار اومدم.
هر بار كه روي مبل مي نشستم و كتاب مي خوندم ‚ فقط فكر كردن به يه چيز باعث مي شد اون كتاب رو ببندم و براي مدت هاي دراز ديگه به سراغش نرم.اون چيز انقدر خوب خودش رو توي تصوير منقي اين صحنه جا مي كرد كه وحشت مي كردم.
اون بعد از اينكه به آرومي روي واقعيت دراز كشيد شروع مي كنه به رشد.بعد اتفاقاي مختلف مثل جرقه هاي آتيش دَوون دَوون ميان و دست و پاتو مي بندن.
روبرويي با اون چيز مثل پي بردن به نقاط ضعف شرم آوره.شرمي كه باعث نمي شه سرخ بشي يا همون عكس العمل هميشگي رو كه موقع خجالت كشيدن نشون ميدي ‚ بروز بدي.شرمي كه مي تونه بلايي سرت بياره كه بتوني بدون هيچ ترديدي درخواست نابود شدنت رو زير لب تكرار كني.
حالا چرا دارم اين همه راه مي رم...قضيه اينطوريه:
اون چيزي كه منو شرمگين مي كرد يكي از ساده ترين وقايع زندگيه.
دروغ.
“دروغ سياه ‚ دروغ سپيد
دروغ بزرگ ‚ دروغ كوچيك....“ يه جايي شبيه اينو خوندم ‚اما يادم نيست كجا...

دارم دور مي شم...
خوب حالا بر مي گردم.
اون موقعي كه تصوير خودم در حال كتاب خوندن ‚‌جلوي چشمم متصور مي شه ‚ يك لحظه آرزو مي كنم زمان بايسته و من بشينم هاي هاي گريه كنم.
گريه كنم به خاطر دروغي كه دارم به خودم مي گم.
گريه كنم چون حتي انقدر جربزه ندارم كه راست و درست وايسمو بگم :‌ “ من هيچي نيستم. “
دلم مي خواد انقدر اشك بريزم كه ديگه بدنم نتونه براي روحم دلسوزي كنه.

چي گفته بودم؟
گفته بودم باهاش كنار اومدم؟
دروغ گفتم.
من فقط شناختمش....هنوز هيچ كاري براش نكردم.



........................................................................................

Thursday, January 30, 2003

امروز روز خيلي بديه
مي تونم كاملا“ بگم يكي از اون روزاست كه...
ا لان به ذهنم يه چيزي رسيد كه باعث مي شه ديگه جمله ام رو ادامه ندم.
نمي دونم علت اينكه اكثر آدمي شبا مي خوابن چيه...
تو يه روزي مثل امروز فقط يه روزنه ي اميد براي نجات پيدا كردن از اين هرزگي وجود داره ‚
اونم شبه.
حالا يكم جاها عوض...
شب ‚ بيدار. روز...
متاًسفم.
براي اين يكي وقت زيادي وجود نداره.
همينطوري خوبه.




........................................................................................

Wednesday, January 29, 2003

تو اين روزايي كه از آسمون سياه برف نارنجي مي باره
دلم مي خواست مي تونستم يه قايق بسازم از شيريني وجودت و اون رو روي درياي دلم شناورش كنم. دلم مي خواست با همون حرارتي كه قلبم رو به تپش در مياري پارو مي زدم...به همون تندي ...به همون بي رحمي.
دلم مي خواست بذارم آب شور دريا كورم كنه تا آخرين چيزي كه ديده باشم غوغايي باشه كه تو توي قلبم به پا مي كني.
تو اين روزا كه به هيچي اميد ندارم تو بهم يه آتيش هديه ميدي از عاشق بودن.

به زنده بودنم عشق مي ورزم نه به زندگيم...



........................................................................................

Tuesday, January 28, 2003

وقتي دستات روي صورتم مردد باقي مي مونه ‚
وقتي دلتنگي يك جدايي توي چشمات موج مي زنه ‚
وقتي تلخي اشك روي لبات سايه ميندازه ‚
وقتي قلبت به جنگ سرما مي ره ‚
كجارو نگاه مي كني؟

اون دوردورا رو؟
يا انقدر نا اميدي وسوسه ت مي كنه كه پاك يادت ميره فردا هم قراره زنده باشي ؟







........................................................................................

Monday, January 27, 2003

“استلا“ *ي سه ساله مي دونه كه اين غذا رو دوست نداره. وقتي ازش مي پرسن چي دوست داره بخوره با كمي فكر و با قاطعيت بهتون مي گه : “ اين غذا خيلي خوشمزست اما اگه با گوجه فرنگي درست شده بود من باز توي دلم گريه نمي كردم “
استلاي كوچولو اين كه گريه نداره...
يه ذره نگاتون مي كنه بعد مي گه :“نه ازون گريه ها كه بچه ها مي كنن ‚ ازونايي كه مامانم موقع خنديدن مي كنه.“
* Stella



........................................................................................

Sunday, January 26, 2003

عجب موقعيت عذاب آوري !
مي خواي تصميم بگيري؟

ببين حست چي مي گه و نترس...
شجاعت بهت اجازه مي ده بيهوده عجله نكني و تصميمت رو فقط براي فرار از اين موقعيت و بازگشت به روند آروم زندگي نگرفته باشي.اگر چشمات رو ببندي و انقدر خودت رو درگير زمان و ظاهر پيشروي اتفاقات نكني خواهي ديد دقيقا“ “يك لحظه“ وسط تمام ترديدهات وجود داره كه توي اون مي توني دلگرم تر از هر موقع ديگه اي باشي...آره حتي دلگرم تر از موقعي كه مطمئني.
اگر شجاع باشي و آرامش خودت رو درحالي حفظ كني كه فكر مي كني هر آن ممكنه براي تصميم گيري دير بشه پاداشت اون “يك لحظه“ ي آفتابيه.لحظه اي كه در خلالش بهت اين امكان داده مي شه كه درست ترين تصميم رو بگيري.

واقعا“ صرف تصميم گيري مهم نيست.مهم اينكه اون اتفاق درونت بيفته و بعد تصميم بگيري.
اون اتفاق هم موقعي مي افته كه تمام مراحل لازم براي به وقوع پيوستنش سر فرصت طي بشن و تو به نقطه اي برسي كه “پر“ هستي و بايد اين وجود مملوْ از ديدگاه و نيرو رو براي برداشتن “يك قدم“ خالي كني.
براي همينه كه در اون “يك لحظه“ انقدر مطمئن و راسخ هستي ‚ چون قدمي كه برداشتي از يك “بايد“ پيروي نكرده...
تو حالا قدمي برداشتي كه قسمتي از وجودت درش تجلي پيدا كرده.
اگه بخواي اين وسط بترسي و مثل يه بچه ي ضعيف عمل كني ‚ واضحه كه شكست مي خوري.شايد شكست رو همون لحظه حس كني...
شايدم تازه آخر عمرت بفهمي به هيچ كدوم از قدمات با تمام وجود فكر نكردي.



........................................................................................

Saturday, January 25, 2003

شايد توي زندگي يه چند صد قدمي باشن كه آدم بايد با توجه به افكارش بر داره و مسير زندگيش رو با اون قدم ها بسازه.منظورم اون قدم هايي كه زندگي به واسطشون جلو مي ره نيست ‚ منظورم قدم هاييه كه همزمان با تغيير مسير برداشته مي شه.
اصولا“ براي اينكه قدمي برداشته بشه بايد درونت يه اتفاقي بيفته ‚ اتفاقي كه باعث مي شه تو يه پله بالاتر باشي يا شايدم عقبگرد كني...اينش خيلي مهم نيست؛مهم اينجاست كه بعد از اون اتفاق تو زندگي رو يه جور ديگه مي بيني.
بعضي از اين قدم ها بين همه ي آدما مشتركه...اينكه وقتي هفت سالت مي شه بايد وارد محيط تحصيلي بشي ‚ اينكه وقتي ازون محيط خارج مي شي حداقل بايد از اون چيزايي كه ياد گرفتي استفاده كني ‚ اينكه وقت آزادت رو بايد با اون كارهايي كه بهت آرامش مي دن پر كني ‚ اينكه بايد با آدما ارتباط برقرار كني و...
اين نقاط مشترك گاهي انقدر براي ما واضحن كه ديگه تصويرشون توي ذهن ما يك “ قدم “ نيست بلكه تكرار “ بديهييات “ هست و گاهي اين تكرار توي ذهن ما به قدري شكل ساده اي داره كه بيشتر شبيه به يه عادت مي شه.براي همينه كه حتي اگه درون ما اتفاق خاصي نيفتاده باشه اون قدم خواسته يا نخواسته برداشته مي شه.
وسط اين جريان متداوم ناخوشايند ‚ فقط يه چيزي به آدما كمك مي كنه كه خودشون رو نجات بدن...
شجاعت.
اينجا حرف رو تموم مي كنم ‚ بايد اول چيز ديگه اي رو بگم تا بتونم اينو ادامه بدم...
اگه فردا باز از اون مدل احساسات قلقلكم ندن حرفم رو ادامه خواهم داد.



........................................................................................

Friday, January 24, 2003

- خب چشمات رو باز كن!
- نمي تونم.
- نمي توني يا نمي خواي؟
- نمي خوام.
- مگه صداش رو نمي شنوي؟
- چرا...
- خوش صدا نيست؟
- نه خيلي!
- چطور نه خيلي!! همون صداييه كه هميشه دوست داشتي!
- نه ‚ آخه...
- ...
- اصلا” ولش كن ‚ مي خوام همينطوري بمونم...
- خودتم مي دوني اينجوري دووم نمياري ‚ لااقل به موقع چشمات رو باز كن.
- آخه مي ترسم.
- از چي؟
- مي ترسم نتونم...



........................................................................................

Thursday, January 23, 2003

نمي خوام امروز بنويسم.
يه دنيا حرف دارم....
ولي
گاهي سكوت بهتر از هر چيزيه.
مانا يه چيزي مي خوام فقط به تو بگم...
يادته مي گفتي حس مي كني نا مرئي شدي؟
حالا مي فهمم چي مي گفتي.



........................................................................................

Wednesday, January 22, 2003

صبح از خواب بيدار مي شي...چشمات رو باز كردي و آرزو مي كني اي كاش كر بود و هيچ صدايي جز نفس هاي خودت رو نمي شنيدي.به ديوارهايي كه مثل نرده هاي سياه دورت رو گرفتن نگاهي مي اندازي و غرولند مي كني...
زير لبي به اين روز جديدي كه شروع شده لعنت مي فرستي شروع مي كني مثل يه آدم عصبي توي تخت غلت زدن.دلت مي خواد سيگار بكشي ‚ اما با خودت مبارزه مي كني.به خودت مي گي كاش همين الان يك جام زهر سياه بيارن بدن بهت و تو اون رو آروم آروم سر بكشي و آروم بشي...
ولي مي دوني كه بر خلاف جريان رودخونه نمي توني شنا كني پس بدنت رو آزاد مي كني تا با جريان رودخونه بري جلو كه يهو محكم مي خوري به يه سنگ ‚ شكمت زخمي مي شه . حالا يه رودخونه ي صورتي داري از خون با يه بدن كرخت شدو از سرما.
سرت رو با نا اميدي بر مي گردوني ‚ اون موجودات سياه و سفيد رو مي بيني كه بربر دارن نگات مي كنن ‚ انگشتات رو روي اونا مي رقصوني و يه لحظه حس مي كني آزادي...
چه حس خوبيه.دست راستت رو مي ذاري روي دلت و همون طور كه دست چپت داره پايكوبي مي كنه به صدات اجازه ميدي كم كم از گلوي خشكت تراوش كنه...
ديگه آزاد نيستي ‚ حالا صدايي كه از بدن خودت در اومده مياد و مثل طناب دورت مي پيچه...دوباره دلت درد مي كنه‚ دوباره بوي بركه ي گنديده ي اشكات سرت رو به درد مياره.
ولي ادامه مي دي تا اينكه اضطرابي تمام وجودت رو مي گيره و انگشتات گزگز مي كنه...
يك لحظه همه چيز مي ايسته ‚ آروم مياد ‚ گرماش رو روي گردنت حس مي كني.بدون اينكه بفهمي ميره و اين لحظه هم مثل هزاران لحظه ي گرم ديگه توي درياي سرد اجبار گم مي شه.
ديگه نيست.
چشمنت رو باز كردي و مي بيني بالاخره از اون بركه دو قطره اشك داره از چشمات سرازير مي شه...
دوباره راحتي داري آروم نفس مي كشي.
فكر كردن فقط به همين دو قطره اشك بهت حسي مي ده كه مي خواي فريادش كني...
چشمات رو مي بندي.
با تمام صدات مي گي:
من خوشبختم.



........................................................................................

Tuesday, January 21, 2003

قرار بود آدم شجاعي باشم.
حالا بذار يكم فكر كنم ببينم چرا اين قرار رو با خودم گذاشتم...
آهان ‚ ... يادم اومد.
در ادامه مي گم هزاران جمله در حال حاضر وجود داره كه عين حقيقته ‚ اما انقدر به معني خود جمله فكر كرديم كه از جنبه ي عملي اون توي زندگي دور شديم.يكيش ايناها:
“ از تجربه هاي ديگران توي زندگي بايد استفاده كرد. “
چه جمله ي زيبا و در عين حال مسخره اي.خوب پس بدين ترتيب فكر مي كنم عمر آدما اگه “دو“ سال باشه كافيه ‚ خوب همه چيز رو از ديگران مي پرسه و خودش رو راحت مي كنه.
باور كنين دو سال براش كم نيست ‚ آ خه قراره غذا هم نخوره ‚ استراحت هم نكنه ‚ ديگران از تجربه اي كه از غذا خوردن و استراحت كردن داشتن براش صحبت خواهند كرد. اون فقط بايد دور دنيا بچرخه و تجربه ي آدماي ديگرو كشف كنه. بعد كافيه اون تجربه هارو روي يك ورق بنويسه.بفرماييد زندگي سالم ‚ به نوعي مفيد و بي دردسر.
چه ربطي به شجاع بودن داره؟
تا اطلاع ثانوي قراره اين weblog فعال باقي بمونه پس فكر مي كنم وقت به اندازه ي كافي هست كه من تا دلم مي خواد اين حرفا رو كش بدم .



........................................................................................

Monday, January 20, 2003

ـ چرا اخم كردي؟
- ...
- تا حالا نديده بودم با اخم از خواب بيدار شي.
- حال تهوع دارم.
- به نظر نمي رسه ... مطمئني؟
- آره مطمئنم.
- آخه صبح به اين زودي‚ با اين آفتاب و آسمون آبي‚...شايد تو‏‌ٌهم باشه.
- شايد ولي تصويرش واضح بود.
- آهان!... بازم اون تصويراي كذائي‚...
- ...
- خواب يا بيدار؟
- خواب خواب.
- ...
- همه جا تاريك بود. فقط ايووني كه روش نشسته بودم با پنجره اي كه جلوم مي ديدم از تاريكي در امان بودن.
- روشنايي دل؟
- نه... دو تا چراغ نفتي كهنه.
- كهنه...؟
- آره ‚ كهنه ‚ ... اول نمي ديدمشون چون مجذوب گل هاي سرخي بودم كه پنجره رو احاطه كرده بودن...ولي خيلي طول نكشيد كه ديدم نور داره عوض مي شه‚ روشن تر و روشن تر مي شد.
- لابد چراغ اتاقت رو روشن كردن...
- خندت خيلي بي روحه...
- تو كه منو مي شناسي.
- نه‚... ولي لابد بايد بشناسم...اما خيلي طول نكشيد كه چراغ نفتي پنجره ي روبروم خاموش شد.چقدر تاريك بود.هيچچي ديگه ديده نمي شد...و چقدر غمناك بود.
- خوب لا اقل چراغ نفتي ايوون روشن موند.
- ...
- چيه؟چرا اينطوري نگام مي كني؟
- ديدي توهم نيست‚ ...
- چي؟
- ...
- آهان!!!!...
- قورتش دادم.
- چراغ نفتي رو؟
- آره...بعد هم دستم رو دراز كردم تمام گل هاي سرخ رو خوردم.
- ...
- ...
- خواب و بيداري فرقي با هم ندارن.
- آره ميدونم...هر دو جزئي از زندگين.



........................................................................................

Sunday, January 19, 2003

چقدر آدما كنجكاون بدونن جهنم چه شكليه
چقدر از عمر خودشون رو صرف خوندن وصف و تفسيرش توي كتاباي مختلف مي كنن ومي خوان حسش كنن
چقدر من از كودكي شيفته ي تصوير جهنم بودم
چقدر از عمر خودم رو صرف به تصوير كشيدن و لذت بردن از اون مي كردم

عجله لازم نيست...
بفرماييد اينم جهنمي كه چشم انتظارش بودي.

مگه جهنم به جز اينكه دلت سوراخ شده باشه و تمام اشكات به جاي اينكه از چشمات سرازير بشن‚توي دلت جاري بشن و اونقدر بمونن تا تبديل به يه بركه كدر بشن...آخرشم يه باطلاق كه همه ي احساسات رو توي حودش دفن مي كنه
مگه جهنم به جز اينكه توي جاي خالي قلبت يه آتيش بزرگ روشن كنن كه كم كم تمام بدنت رو به آتيش بكشه...

توي جهنم اشتباهات رو تبديل مي كنن به يه بادكنك زيتوني‚ بعد مي گذارنش توي گلوت‚ گرماي سياه اون آتيشه كم كم بادش مي كنه تا جايي كه نتوني ديگه نفس بكشي ...بازم باد مي شه تا اينكه ديگه جايي توي بدنت باقي نمونه...حالا...مي تركه.

وسط خاكستر بدن سوختت نمي شه تيكه هاي بادكنك رو پيدا كرد.

تيكه هاي ذوب شده ي بادكنك كه حالا پر رنگ تر هم شدن‚ توي همه ي زندگيت پخش مي شن.

اين همون مرگ بي پايانه...
مرگي كه تموم نميشه‚ چون جسمت زنده ست.
ولي من يه چيزي رو نمي فهمم؛ شيفتگي من به اون تصوير من رو به جهنم برد‚ يا جهنم به وجود اومد و خودش رو به تصوير من نزديك كرد.



........................................................................................

Saturday, January 18, 2003

آدم ترسو هر چقدر هم عاقل باشه آخر حماقتش به همه چيز غالب مي شه...
از موقعي كه تصميم گرفتم ترس رو كنار بگذارم تلاطم زندگيم بيشتر شده و اتفاق هاي عجيب و غير منتظره برام زياد مي افته اما در انتها هيچ كدومشون به بي راهه نرفته.اين قضيه هيچ ربطي به شانس نداره.موقعييت هاي زندگي كه مهره هاي قرمز ومشكي نيستن كه بخواي دست بكني توي كيسه درشون بياري.البته منظورم سرنوشت هم نيست.به هر حال خيلي چيزها از قبل دست به دست هم مي دن...
بگذريم...
شايد كوچكترين پاداش شجاع بودن اينه كه اجازه پيدا مي كني خودت باشي.چطوري؟
اول چند جمله از ارسطو رو بخونين و بهش فكر كنين.....فردا بيشتر خواهم گفت.
“اصلاح شدن عيب و عادت بد از طريق تقليد و تكرار همون نقص كه روان بايد ازش آزاد بشه انجام ميشه و در اين راستا عيب و نقص ها بي ضرر مي شن و روان خودش رو پاك مي كنه...“



........................................................................................

Friday, January 17, 2003

زندگي كردن يك هنره.
با اين تفاوت كه هنر زشت وجود نداره اما زندكي زشت ...
مي دونم هنر رو آدم مي آفرينه ولي در انتها اگر بخواي حساب كني عناصرش چيه ممكنه از عنصر مجردي مثل ذهن تا عنصري مادي تر مثل صدا يا رنگ نام ببري واين در حاليه كه مهمترين عنصر زندگي ‚آدم و تحولات درونيشه و توي اين دوره از زندگي فكر مي كنم “محكم بودن“ يكي از مهمترين عناصر دروني آدم هاست.
به يك مجسمه برنز خوش تراش تشبيهش مي كنم كه ما آدما تو دستمون مي گيريمش اما مي ترسيم هر لحظه از دستمون بيفته و خرد بشه؛چشممون رو دوختيم بهش و گاهي آنقدر فكرمون رو مشغولش مي كنيم كه يادمون مي ره توي جريان زندگي هستيم...آخرش چي مي شه؟هيچي...
بسكه به طرز نگهداشتنش تو دستامون فكر مي كنيم كه بيفته بشكنه.......
شايد منم دارم همين اشتباه رو مي كنم...
چون خودم بودم كه اين جمله رو نوشتم..”توي اين دوره از زندگي فكر مي كنم ....“



........................................................................................

Thursday, January 09, 2003

“ من مرگ خويشتن را با ديواري در ميان نهادم

كه صداي مرا

به جانب من

باز پس نمي فرستاد.

چرا كه مي بايست

تا مرگ خويشتن را

من

نيز

از خود نهان كنم.

“؛
امروز مجذوب اين پايان از شعر شاملو بودم...اين زمين قهوه اي رنگي كه منتظر من نشسته و قراره با اشكام خيسش كنم بدجوري فكرم رو به خودش مشغول كرده.حرفاي امروزشم يادمه.مي گفت:انگشتات نبايد بزنن ‚ صداي ذهنت بايد بزنه.يه آوازه...
حالا من بايد چه كار كنم كه تو ذهنم هيچ آوازي خونده نميشه‚هيچ پرنده اي هم نمي پره...
ثو ذهن من فقط سكوت جا داره
نه چون حرفي براي گفتن ندارم
چون ...
بهتره از خود نهان كنم.




........................................................................................

Home

online