Wednesday, December 08, 2004

فداي اون دو تا پاي قرمزت بشم كه تيليك تيليك روي گذشته ي من راه مي رن...
الهي نصف عمرم مال تو بشه كه هميشه سرحال و قبراق باشي...
همه ي كيك ها و شيريني هاي دنيا هم براي جشن تولدت كمه... تازه اين كه هيچي!!! الهي خورشيد دوم زودتر كشف بشه تا با دو تا شمع تولدت چشم هر چي حسوده كور كنم.


تولدت مبارك وبلاگ دوساله ي كوچولو موچولوي من!



........................................................................................

Saturday, December 04, 2004

كريسمس نزديك است و باز شهر پر از ستاره هاي پر نور. وجود آنها كوچه هاي باريك فلورانس را شادمانه بي هويت مي كند و من را شعف مند چرا كه با ياد پارسال مي افتم.
كاناپه ي شكسته را باز ديشب تخت كرده بودم. لحاف آبي را كه تازه شسته شده بود به دورم پيچيده بودم و به فرانچي فكر مي كردم. بوي چاي سبز در بيني ام بود و برق چشمانش به تصاويرم ريتم مي داد. به خاطر مي آوردم كه اين بار هر دو مي دانستيم دوستي مان از چند هفته پيش تا به ديروز رنگ جديدي به افكارمان بخشيده است. او دختر خارق العاده ايست از ديد من...
امروز باران مي بارد. گويي امواج زمان كه ديشب سراسيمه و دست پاچه بر وجودم مي تاختند آرام شده باشند و تسليم.
و من وقوع معجزه اي را انتظار مي كشم.



........................................................................................

Saturday, November 27, 2004

گويا زندگي تنها تلاش است و بس.
نه نقطه ي مشخصي براي رسيدن دارد انسان، نه هدفي. مي خواهم تصييح كنم استادان حرفه ي زندگي؛ انسان آزاد را مي گويم.
آن سراب، هدف را مي گويم؛ استراحت گاه توست تا بند از خود باز كني و به گردن معشوقت بي افكني. عاشق علم هستي و هنر را مي پرستي. قلبت را با اين اميد به تپاندن وا مي داري كه اشك هاي او را، دلباخته ات را به آغوش بكشي. چون عاشقي. عاشق علم، هنر، انسانيت، زاييدن.
چشم از اطراف بر نمي داري بلكه سرابت را جايي همين اطراف پيدا كني.

چقدر خسته ام از اين طوفان و امروز اولين روزي است كه بعد از نه ماه و بيست و دو روز آرام در تگاپو ام. شايد بايد گذشته را بخشيد.



........................................................................................

Saturday, November 13, 2004

مدت درازی بود که بی حرکت، سنگين بر زمين افتاده بود مرد. شايد روزها و شايد ماه ها. کسی نمی دانست. صورتش اما گويا در لحظه نفس می کشيد... از هر طرف که به آن می نگريستی نمی توانستی تعلقش را به آن بدن خشک و نيمه جان به راحتی واگذار کنی؛اتوپيا يی را باز می تاباند، طوری که گفتی مرد بر پرده ی پلکان چشمانش رقص شادمان پرندگان در حال کوچ را نظاره می کند يا که نور غروب آفتابی که نرم و آهسته تمام خاطرات و گذشته اش را بر افق پايان ناپذير می تکاند.
از من نبايد پرسيد چرا تنها چند لحظه برايم کافی بود تا خود را درونش غرق کنم. زيبا بود آن صورت و آن چشمان نيمه بسته... و می شد ساعت ها به انگشتان دستی که در پناه تنش نبود خيره ماند. نشانه به ميانه تکيه می کرد و آن دو به انگشت کوچک؛ و آن مستاصل گويا تکيه گاهش را گم کرده باشد هر از چند گاهی تکانی به خود می داد و پوستش را بر زمين سرد و پوشيده از برگ آن جنگل می ساييد. همان جنگل که روزی رد پاهای مرد را قورت داده بود چرا که روحی در آن پاها شايد نمی ديد... آن دو پا که مچاله کرده بود مرد در شکمش تا جواب گوی خواسته ای نتوانند باشند.
اما ... اما من.... به خاطر نمی توانم بياورم اولين بار را که به لبانش چشم دوختم...نه، خيره شدم و با حيرت، نوای صدايش را که بر آن ها جاری شده بودند روزی، به تصوير کشيدم. چه خواستنی بودند، چه بوسيدنی شده بودند حتما".

می بايست تبری دست و پا می کردم. آن روزها، پيش از آنکه چشم بگشايد صورت زيبايش را بايد از آن خود می کردم. می گويد روحم لطيف تر از آن است که مرگ بزايد.

روح لطيف من صبح ها چهره در ترس می شست و گاه در شب های مهتابی ديوانه می شد.
روح لطيف عاشق من...



........................................................................................

Friday, November 12, 2004

چند روزيه می خوام يه چيزی بنويسم اما نمی تونم. همينکه اين صفحه ی خالی رو می بينم همه ی فکرام پتی خاموش می شن. ترجيح دادم بی ربط و برنامه ريزی بنويسم مثلا"

آره رنگ آبی واسه ی اون ديوار معرکه است اينطوری به هويت دريايی ام بر می گردم... کمی آروم تر که حداقل می شم!! آخه احمق!!!! همه ی آدما دارن سعی می کنن انسانيت رو بيشتر بشناسند و خودشون رو به اون نزديک تر کنند تو می خوای هويت آب زيستی ات رو پرورش بدی؟ لا اقل اين گلدون رو که با اون همه آرزو و احساس خريدی، حقوق يه روز کارت رو بابتش دادی بذار توی نور که خشک نشه... اون پرده رو اگه بزنی کنار کمی نور بياد خودتم از اين حالت در ميای... آخه کی گفت خودتو با دستای خودت بندازی تو اين هچل؟ کم برنامه ی نيمه کاره و فکر تحقق نيافته داشتی که اينم بهش اضافه کردی پس لا مذهب مال سرما نيست که برونشيت شدی... نفهم بيچاره! به جای اين مسخره بازی ها اون روزنامه هايی که هر روز روز می خری بخونشون! اگرم حال و حوصله و جربزه ی دنبال کردن اخبار روز رو نداری پس روزنامه نخر. لازم هم نکردا ادای " جوانان " فعال رو در بياری هی بری روزنامه ی اونا رو پخش کنی... شد يه بار تمام مقاله ها رو بخونی؟!! چطوری به ديگران نصيحت می کنی که روزنامه رو بخرن ؟ حالا از اين حرفا گذشته تنبل مگه الان نبايد بابت امتحانا درس بخونی؟ حالا فستيوال Truffaut نمی رفتی می مردی؟ بسه ديگه... خودتو گذاشتی سر کار!!

آخيش!!! و ای دااااددد!!!
چقدر اعتراف حقيقی کردن به خود سخته.. تازه با تمام تلاشی که کردم نتونستم راست راستشو بگم بازم اون وسطا يه چيزايی برای راحتی خودم نوشتم... اما ادامه می دم... -اينجا- هم به اين اعترافات ادامه می دم که آبروم بيشتر بره!!!!



........................................................................................

Tuesday, November 09, 2004

دندانهايش را بهم می فشرد. چشمانش از حدقه بيرون زده بود. با سرعت سرش را به اطراف می چرخاند و خشمگين در کمين بود تا مبادا نرگسی در اين حوالی تضميم گرفته باشد کش و قوسی به خود دهد و از خواب کوتاهش بيدار شود. نگاهم نا خودآگاه به مشت دست چپش خيره ماند... شاخه های نرگس بود.



........................................................................................

Saturday, November 06, 2004

- بگو بببينم کدوم رو می خوای؟
- اونی که اونجاست... با سبوس
- توش مربا داره. عيب نداره؟
- چرا... بهتره خالی باشه.(روی پيش دستی دستمال سفيد براق رو می گذاره و مثل هميشه با يک حرکت تند بريوش رو روش قرار می ده و به طرف من دراز می کنه.)
- چی می نوشی؟ شير قهوه؟
( فکر می کنم کمی... می خوام بگم که شير با يک لکه قهوه فقط اما دلم نمياد و سرم رو بدون اينکه بفهمم کی، به نشونه ی مثبت تکون می دم)
- امروز ديرتر از هميشه اومدی؟!
- (مرددم که بهش بگم اما بدون اينکه بفهمم کی تصميم گرفتم حرف بزنم ضدای يک نواخت خودم رو می شنوم) پيش سالومه بودم... قرار بود Kaleidoscope ام رو تعمير کنه. ( احساس می کنم براش مهم نيست ادامه اش رو بدونه اما شديدا" دلم می خواد همه ی ماجرا رو براش تعريف کنم... سعی می کنم اما نمی تونم. انگار زبونم بی حس شده. حس می کنم توی سرم چيزی با سرعت می چرخه )
( می شينم روی صندلی. شير قهوه ام رو برام مياره و می شينه کنارم )
( بی اختيار بهش لبخند می زنم... دست می کنه توی جيبش و بسته ی سيگارش رو در مياره و بهم تعارف می کنه. )
- چهار روزه که نمی کشم.... می خوام همچنان ادامه بدم.
- به اسارت؟
- ( منظورش رو نمی فهمم )
- الان همراهته؟
- ( بهش خيره می شم ) نه!
- مگه نگفتی صبح پيش... پيش کی بودی؟
- پيش هيچ کس!
- تو گفتی...! گفتی امروز دير اومدی چون رفته بودی پيش...
- امروز دير اومدم چون صبح خواب موندم، ساعت زنگ نزد. از اونجايی که خواب نمی ديدم ادای يه مرده رو در آوردم.
- ( پک عميقی به سيگارش می زنه ) سالومه رو من نمی شناسم.
- ( انگار اون چيز دوباره داره توی سرم می چرخه. بريوشم رو می گذارم روی دستمال و وانمود می کنم به مزه مزه کردن شير قهوه ) می تونم تصور کنم.
- چی رو؟ اينکه سالومه رو نمی شناسم؟
- نه اينکه نتونه تعمير کنه... از اول تابستون تا الان همش يه شکله... يه فرمه... اول فکر کردم مال تغيير فصله. هر چی باشه گرمای زياد همه چيز رو آب می کنه... ( ساکت می شم... احساس می کنم دلم می خواد گريه کنم.)
- تينا من بايد به اين دو مشتری برسم. عصر، قهوه ات حاضره.
- می بينيم همديگر رو...



........................................................................................

Friday, September 24, 2004

می بينی ساکتم، جيکم در نمياد؟
از ترس دارم زهره ترک می شم.

نمی فهمم پس کجام. پاک گم شده ام رفتم پی کارم. اگه بگی يه نشونه ازم باقی مونده باشه. هيچی!! دارم محو می شم و هيچ کاری ازم بر نيومده جز اينکه زانوی غم به بغل بگيرم.
فقط امروز که روی تختم دراز کشيده بودم،ته پتوی چهار خونه رو که زيرم بود روی پاهام کشيده بودم و سردی هوای بارونی بيرون، نوک دماغم رو منجمد کرده بود؛ در حالی که " همزاد فرا کهکشانی من * " می خوندم، احساس کردم بهترم.


* اينجا



........................................................................................

Thursday, September 23, 2004

فضای خانه هنوز از خفتگی آسمان بويی نبرده بود. در ايوان باز بود و پرده تا نيمه کشيده شده بود. گل های تازه کاشته شده داشتند در گلدان های سفالی خود جا خشک می کردند.
من صندلی را از پشت ميز به طرف کابينت سراندم و از قفسه ی بالای ظرف شويی سه فنجان چينی با نعلبکی های نيمه ترک خورده شان برداشتم. همچنان که از صندلی پايين می آمدم و آن ها را کنار اجاق گاز می گذاشتم، با خود گفتم : " حالا ميترا منتظر است قبل از صرف چای، فنجان ها را بررسی کند و همه ی افکار معلقی که حالا در ذهن دارد را با ديدن ترک نعلبکی ها جمع و جور کند و به نتيجه برساند." لبخند شيطنت آميزی بر صورتم پاشيده شد و آخرين فنجان پر از چای را با عجله روی سينی گذاشتم.
قبل از اينکه سينی را روی ميز بگذارم، نگاه کوتاهی به صورتش انداختم. رنگش پريده بود و چشمانش را به زمين دوخته بود. از ميان لب های نيمه بازش دندان های در هم قفل شده اش را ديدم. با صدای ملايمی گفتم : " روزنامه ی اين هفته را ديده ايد؟ " او نگاه تندی به السا انداخت. من با خنده ی خودپسندانه ای روزنامه را در حالتی که تيتر اولش پيدا باشد به السا دادم.
صدای جويدن سوهان و نوشيدن چای ميترا من را به ياد چيز غريبی انداخت. زل زده بودم بهش و سعی می کردم او را به خاطر بياورم در حالی که روی مبل سبز رنگ خانه اش لميده و به ما سوهان با چای تعارف می کند. صدای السا حواسم را پرت کرد. با هيجان روی عکس تبليغ يک فيلم دست گذاشته بود و تعريف می کرد که چطور کارگردان از شرايط يک ايرانی الهام گرفته است. دوباره ياد آن چيز غريب افتادم و سعی کردم السا را تصور کنم که سعی می کند به قول خودش عربی برقصد و در حال رقصيدن با همان لبخند ساختگی مرا نگاه می کند.اين بار رنگ چای تنها فنجان روی ميز افکارم را محو کرد.
به حودم آمدم و ميترا را ديدم که از درد دندانش حرف می زد و اينکه آبسه کرده و بيش از آنچه تصور می تونم کنم درد می کند و اين داستان سرايی بی آنکه متوجه شوم به حرکات تند السا پيوست که سعی می کرد از تجربه ی اولين روز دانشگاه برايم تعريف کند و من در انتهای هر جمله احساس می کردم او به سرعت يک عبارت يا يک جمله دا تکرار می کند. چند دقيقه ای آن را می شنيدم تا اينکه قطع شد. سعی کردم با خاطر بياورمش. جيزی بود شبيه " من وقتی عصبانی می شم بايد بنويسم " يا شايد هم " من عصبانی نمی شم بايد برقصم ".
ديگه حوصله ام داشت سر می رفت. روی دسته مبل نشسته بودم و خنده ی مصنوعی ام اذيتم می کرد.آن دو بلند شدنداز من خداحافظی کردند و من تازه فهميدم آن حس غريب چه بود.
آن دو را می ديدم که گريه می کنند و هر کدومشان با لحن مخصوص خود می گويد : " من ديگه از اين خونه، از اين شهر می رم. حوضله ی هيچ کدومتون رو ندارم. برين گم شين. از خودم، از شماها متنفرم. بيچاره ام کردين. بابا نمی خوام اونی باشم که شماها می گين. زوره؟؟؟؟ "
باز به خودم اومدم. اين بار تنها بودم. فضای خونه سنگين بود و من خسته. به سوهان ها خيره شدم. خوشحال بودم که تنهام. به روزنامه نگاهی انداختم و به اتاقم پناه بردم.



........................................................................................

Friday, September 10, 2004

گاه فکر می کنم خودم را چنان باخته ام و هويتم را چنان به ترس از خستگی ناميرا تسليم کرده ام که ديگر هيج اميدی به آن لحظات درک نشدنی نبايد داشته باشم. لحظاتی که فرود آبشار مانند خود را از پر خروش ترين شريان عميق احساس شکفتنی يک " من " آموخت.
و گاه در همان لحظه شک می برم به اين خودباختگی و ترس و اين سکون را به در هم آميزی بيش از حد من با تينای روياهايم نسبت می دهم.

چه دنياييست، دنيای تضاد.



........................................................................................

Sunday, August 22, 2004

اين باد خوش بوی پاييزی که مرا به جايی می بره که توش فقط منم و بس. من با تمام جسمم و قدم هايم که به تازگی کند شده اند و محکمتر از قبل. انگار لبخندم هم همراه می برم. همان که در آن بعد از ظهر پاييزی بغد از مدت ها ضعف در ليوانم شناور شد...

احساس می کنم با قسمت نا شناخته ای از وجودم صلح کردم.



........................................................................................

Wednesday, August 18, 2004


امروز صبح يکی از بهترين طلوع های زندگی ام رو ديدم. اونهمه ابر عجيب و رنگ و حرکت. به ياد رکوئيمی افتادم که رو ی پشت بام خونه ی کوجه ی اميرسلام گوش می دادم، شب ها. نمی دونم چه وجه اشتراکی بين ايندو می تونست وجود داشته باشه...
و بين اشک و پوست انداختن ...



........................................................................................

Tuesday, August 10, 2004

ديدين بعضی از رويا های شبانه، بهتر از هر خاطره ای توی وجود آدم باقی می مونه؟





........................................................................................

Friday, August 06, 2004

امروز يه نوع جديد از گرسنگی رو کشف کردم که شديدا" نزديک به تشنگيه...
يعنی آدم احساس می کنه يه دريا آب هم براش کافی نيست و واقعا" نياز به نوشيدن داره. اما در عين حال دائما" به خودش تلقين می کنه که هنوز وقت نوشيدن نرسيده. برای همين هی آرزوی يه دريا آب می کنه بدون اينکه در صدد بر آوردن نيازش باشه !! و بعد از مدت نا مشخصی که خودش رو شکنجه داد ديگه نه آب تشنگی اش رو برطرف می کنه نه (اگه بر گرديم به دليل اصلی) خوردن دردش رو درمان می کنه و انگار يه چيزی ازش به سختی کنده شده باشه و با مضرترين موجودات زنده و غير زنده جايگزين شده باشه.
حقيقت اينه که کافيه وقتی اون مدل تشنگی در جوهر گرسنگی، به سراغ آدم مياد، فقط کمی ماست ميوه و يک گلابی رسيده و يک هلوی کال بخوره. اونوقت همه چيز و همه کس به وضعيت عادی به زندگی ادامه می ده بودن اينکه با ضرب کمبود و خود-شتمی مواجه شه!



........................................................................................

Monday, August 02, 2004

وقتی با خود صادقانه فکر می کنم می فهمم که آنی نيستم که می توانم باشم. حالت عجيبی به من نيروی اين اعتراف را می دهد. شايد نوعی اطمينان به روی ديگری سکه يا تمايل ساده ای برای تغيير رفتارم. نمی دانم خودم هم...

وقتی به خودم بر می گردم، خوب در رويا ها و انگيزه هايم کاوش می کنم، می بينم که بويی از نفرت يا تمايل به پژمرداندن لحظات نمی برد؛ اما وقتی به رفتارم و گاهی تاًثيرشان فکر می کنم می بينم که اْشکالی از احساسات و روابط بينشان را خراب می کند که به طور عادی بايد به مانند بت های مطلق هويت هر آدمی پرستيده شوند. بت هايی که به يکايک مفصل های آدم آويزانند و برای خم و راست شدنشان تکليف تعيين می کنند. مفصل آدم هايی که اوقات فراغتشان را به صيد از دريای بديهيات و اقيانوس های پنداری بی پايان اخلاق می پردازند.

گاه آرزو می کنم که آن مکث عجيب قبل از ادای هر کلمه و ايفای يک حرکت را نداشته باشم. مکثی که مرا از صيد و شکار کردن محروم می کند و چاره ای جز انتظار کشيدن برايم نمی گذارد. نگوييد انتظار چه!! انتظار هر آنچه تا آن لحظه ناديدنی و ناشنيدنی بوده است. زشت و زيبا ای که در ذهن هيچ بشری نمی گنجد. که کم کم روح و ذهن را متلاشی می کند و از آن جسد سيالی می سازد که به دنبال زندگی دوباره کوهستان را برای فتح قله ها زير پا می گذارد.

همه چيز از آن مکث شايد آغاز تواند کند. شايد هم گاه با آن مکث تمام شود. چرا که بين انسان هايی زندگی بايد کرد که از عشق هيچ نمی دانند اما عاشقانه فرمان می برند و عاشقانه تر فرمان می رانند و بدين گونه لب های تشنه به قدرت خود را سيراب می کنند. موجودات دو پايی که هنر به بند کشيدن تو در نا توانايی های خود را بهتر از هر آموخته ای در خون دارند. آن دو کندوی مارپيچ را برای شنيدن سکوت لايق نمی دانند اما خود را برای انباشتنشان از محيب ترين صداها و بد ترکيب ترين قضاوت ها لايق می بينند...

ظاهرا" دور شدم ار آن اعتراف!!
چقدر سخت می توان خود را طوری پرستيد که به بت پرستی نيانجامد...








........................................................................................

Thursday, July 29, 2004

هلال قرمز آن، لبخند وارونه ی مردی را به خاطرم می آورد که دختر کوچک خود را روی زانو هاي نيرومندش نشاند روزی و همچنان که آرام با او تاب می خورد در گوشش زمزمه کرد که ديگر همديگر را نخواهند ديد...
چشمانم را سفت بستم که مبادا تصويرش را از خاطر ببرم.

آن لحظه قطار از من هم خسته تر بود. نشانی از خنکی شب تازه روييده ی بيرون در کوپه نبود. پارچه ای از نخ را دورم پيچيدم تا کمی از عرق معلق روی پوستم را بنوشد. چشمانم را سفت بسته بودم که مبادا تصويرش را از خاطر ببرم. چه تنهايی شرمساري مرا در بر می گرفت آنگاه که از ته اين بدن خسته ی عرق کرده، با چرخ و ريسمان عاريه ای، لبخندی را بيرون می کشيدم که اشک هيچ مردی را نمی خشکاند. صدايی با غمم چنان هم آوا می شد که پنداری از آن زاييده شده. ديگر لازم نبود چشمانم را به هم بفشارم. رويای دلپذيری وجودم را در خلاً می پروراند و من زير لب ترنم آن صدا در خلاً را زمرمه می کردم.



........................................................................................

Tuesday, July 27, 2004

به مسخره گی غروب خورشيدی وقتی دندان هايت را به هم می فشاری و آن جمله ی بی معنی را تکرار می کنی. دستی را که تا چند لحظه پيش بر چشمان بی حال ات می کشيدی در جيب دامن سفيد کتانی ات فرو برده ای، مشت کرده ای تا نرمی ترسناک عرق را بفشاری، زندانی کنی اش ميان انگشتانت. آرام تری اين گونه؟ چون فراموش می کنی اسارت ابدی ات را؟ چون دروغ های ترحم انگيزت را بهتر به پيچ و خم اشک های او می آلايی اين گونه؟... و اين تنفر است که می بندد راه نفس کشيدن را؛ بر من؛ که به نرمی جيغ بی درمانی هزار بار تو را به آغوش می کشم.



........................................................................................

Monday, July 19, 2004

به چهارچوب پنچره ای شايد تکيه داده است که چنين چشم به راه و جوياست.
به خلاً آرميده ميان شاخه ها شايد چشم دوخته است که بدين سان منتظر است.
دل به بازگشت مبهمی شايد سپرده است که چنين عاشق است.



........................................................................................

Monday, July 12, 2004

خيره می شود چند لحظه ای. درد هميشگی در بدنش است. با خود بی رحمانه می پندارد که همين درد را دوست می دارد برای همه ی عمر. دردی که گويی ريشه های خود را در عميق ترين خاطره ی مه آلود کودکی اش گسترانده است. با او تمام عمر زندگی کرده تا نهايت خواست مرگ را با نهايت فرياد عشق به آرامی بياميزد، تا پود های بی رنگ هستی گذشته اش را با رنگ تهوع آور خود رنگ کند. چشمانش می سوزد. هر چند که سنگينی نگاهی را در همان نزديکی بر آن چشمان تشنه حس می کند، فراموش نکرده است دست و پا زدن های بی فرجامی را که به مانند سکوتی معلق، وجود روان بدبين چراغ ها را قلقلک می دهد. سکوتی که شعف را زير پوست مبالغه های بی فرجام با محنت جشن می گيرد. درد می چرخد در تمام بدنش به مانند خون، خروشان و آبستن. چقدر تنها است درد. و او نيز.



........................................................................................

Saturday, July 10, 2004

- به اين ترتيبه که يه آدم ديگه تسليم نمی شه.
حالا دو قدمی بريم عقب تر
- من در برابرش نا توانم.
حالا به اندازه ی زمانی که طول می کشه تا خون آدم پنجاه و هفت بار توی بدنش بچرخه باز عقب تر
- نمی دونم اين موجود زنده با چه سرعتی روی پنجره ها رشد می کنه.
به اندازه ای که گياه هرزه ی ايوون دو بار دور نرده بچرخه عقب تر
- شايد اگه خودم رو بزنم به اون راه گورشو گم کنه بره
همون جا دوباره
- ولی من دوستش دارم
نقطه ی اول
- او زير ايوون می ايستاد، از اشک های من آينه می ساخت می چسبوند به تنش من هی به او نگاه می کردم و بيشتر دوستش می داشتم




........................................................................................

Tuesday, July 06, 2004

بدن نحيف خود را آهسته و سبک روی چمن ها گستراند. چند لحظه ای طول کشيد تا به سختی زمين و نوک تيز چمن های تازه مرتب شده ی خيس عادت کرد. جريان سبکی را درونش حس می کرد. به تازگی وجودش را به خود نزديک تر می ديد. کافی بود چشمانش را ببندد تا باز به سراغش بيايد. آن احساس عجيب، تا اين حد دوست داشتنی و در عين حال تنفر انگيز، به اين حد توانا برای تسخير همه ی آرزوهايش و در عين حال رام شده ی روياها... سعی می کرد با چرخاندن نگاه به اطراف، خود را گول بزند. اما چيزی او را دائم وسوسه به بستن چشمان می کرد. تمام تلاش خود را به کار می برد که مبادا لحظه ای غافل شود و به آن دو اجازه ی استراحت بدهد. از آن احساس عجيب می ترسيد. هنوز تا آن حدی بدان عادت نکرده بود که بتواند در برابرش سرکشی کند. نه... هنوز برده ی او و تغييراتش بود. بارها تلاش کرده بود زمينه را طوری فراهم کند که هنکام گشودن آن دو سريعا" به نور بيرون عادت کند اما هر بار شدت روشنايی غمگينش کرده بود و در بعضی روز های بارانی اين غم گاه تا سر حد ياس هم رسيده بود. در کشمکش خود غرق بود که ناگهان چشمش به درخت مانيوليا افتاد. به ياد چای ليمويی افتاد که به اميد ديدار او هر بار زير آن درخت می نوشيد و به ياد تلالو آفتاب های بهاری جوشنده از برگ هايش و قطرات سرد باران سرگردان در شاخه هايش. با يک جهش، از جای خود برخاست در حالی که آن احساس درونش آوای مرگ را زير لب زمزمه می کرد.



........................................................................................

Monday, July 05, 2004

من هيچ گاه به طرز برخورد دين با مسئله ی سرنوشت ايمان نياوردم اما هميشه يک چيز خيلی ظريف هست که باعث می شه خيلی هم بی تفاوت از کنارش رد نشم. کلمه اش بگی نگی آدم رو ياد تنبل های ترسو می اندازه و رنگش هم معمولا" سبزه شايد... يا که زيتونی.

اما کاملا" معتقدم به اينکه اون کارهايی رو آدم می کنه که ازش خواسته شده. حالا نه مستقيم شايد غير مستقيم. فکر کن که کوچک ترين آرزوی دست نيافته ی يه آدم که يه روز ملاقت می کنی می تونه برات تبديل بشه به سرنوشتت.
خيلی قشنگه.



........................................................................................

Wednesday, June 23, 2004

گهواره ای با شاخه ی نيشکر بافته بودم
زير هلال تاريک غم در دل آويخته بودم
هر شب که با چشمان باز به سپيده می سپردم
به کودک خفته در گهواره رويايی تابانده بودم


روزهايم را رقص گهواره مزين به سکوت می کرد
شب هايم را شکنندگی نی مملو از اميد می کرد
هر نفس با ياد عشق کودک خفته در دل می پيچيد
تنهايی پيچنده را لحظه ای به نوايش نرم می کرد


تا روزی اندوه بر رود لبخند، شکوفه پراکند
خواب از کودک ربود گهواره به سکون افکند
مهر پيش رفتن از قدم هايم زدود
توفان به پا کرد و گونه به اشک پريده رنگ آکند


از نگاه پرسنده کندم دل و به مرگ کودک سپردم
گرد خاک نی زار از چشم جوينده زدودم
گهواره را دو بال بر تن کودک مرده کردم
لبخند بر لب نشاندم و نوايی تازه سرودم










........................................................................................

Tuesday, June 22, 2004

اون لحظه ای که می فهمی امير تنها، از اون گوشه ی مرطوب خاک گرفته، بی هيچ چشم داشتی بلند شده؛ به خودش يه تکونی داده و می خواد سوار اسب سفيدش بشه، مثل باد بياد و تينا رو از چرت کوتاه بهاريش بيدار کنه با خودت می گی : " وه! که چه تابستونی بسازم ... با شربت نعنا و پيراهن کتان آبی! ".
بعد می فهمی تا قبل از اينکه نمردی از هيچ بوسه ای خبری نيست ...
به!
تازه اون موقع است که می فهمی چقدر دوباره متولد شدن سخته و رويا های تينا گول زنک.



........................................................................................

Tuesday, June 08, 2004

تازگی ها بعضی چيز ها رو ديگه واقعا" نمی فهمم.
مثلا" نمی فهمم چرا فرانچسکا موقع ساز زدن کم کم يادش می ره به صدای ساز خودش گوش بده و هی روی صداهای ايجاد شونده از ساز فلک زده ی من تمرکز می کنه. بعد وقتی خودش نتی رو اشتباه می کنه از من می خواد که پدال رو طور ديگه بگيرم يا چه می دونم يه مدل ديگه بزنم.
يا مثلا" نمی فهمم به چه دليلی آدم ها بابت چيز هايی که نمی تونه قاعدتا" براشون جالب باشه با آب و تاب فراوون از من توضيح می خوان و وقتی من دارم براشون حرف می زنم ديگه روی حرف های من تمرکز ندارند و يووووههههووووو می پرن وسط حرفم و انگاری که يه جايی، اون دور دورا يه چيزی ديده باشند شروع می کنن به گرد گيری خاطره هايی که بيست بار شنيدم و هر بار هم يه جايش رو دست کاری می کنند و من آخر نمی فهمم بالاخره ليلی زن بود يا خودش رو زده بود به زن بودن.
ديگه وضعيتم از خسته بودن هم گذشته. دلم می خواد يه طوفان بياد و هر چی آدم دروغ گو هست رو از روی زمين پاک کنه.



........................................................................................

Tuesday, June 01, 2004

دو روز بود که از کنارشون رد می شدم
دو ماهه بوی اونارو از شب های مرطوب بهاری هديه می گيرم

بالاخره از اون گل های ياس چند تايی چيدم
می خوام به قدم های تابستون بسپارمشون. مثل مامان رويا که هميشه تابستون ها از گلدون ايوونش گل های ياس می چيد و می ريختشون توی يه نعلبکی پر از آب. يه نعلبکی گل سرخی. همونی که ازش فقط يه دونه مونده بود.



........................................................................................

Sunday, May 30, 2004

امروز مثل باقی يکشنبه هايی که اشتباه می کردم، رفتم مدرسه و ديدم که هيچ بنی بشری قرار نيست امروز صبح ساز بزنه. نمی دونم اين ديگه چه مدل بی حواسيه که هر "دو تا" يکشنبه يک بار مياد سراغم و باعث می شه من کاملا" مطمئن به وجود يک کنسرت، تلک و تلک راه بيفتم برم فيه زوله.
بعد هم در حالی که با وضع يه آدمی که اصلا" نمی خواد به روی خودش بياره که يکشنبه صبحش رو زير سوزن چرخ خياطی يه کابوس کج و معوج دوخته، سوار خط هفت می شم و بر می گردم خونه.

چند ماه پيش به دنبال ساختن فضايی خارج از خودم بودم، بی آنکه رودی از درونش به ی. ختم بشه که توش صداهای کنسرتوی سوم بتهوون بايد پخش می شد و می خواستم لحظه ها رو بچشبونم به صداها و توی اون فوت کنم. به آرامش فوتی که کاترين* توی گودال های چشمه ی آب گرم می کرد، اونوقت اونجا عشق رو متبلور کنم.

و حالا؟
عين قاصدک هايی که با نسيم بهاری اينور و اونور می رن، تو اون فضا، نفس های هزاران هزار عشق می خندند.

و من؟
می خوام سوار کشتی بشم و برم وسط اقيانوس.
يه کشتی پر از آدمای مختلف که به هزار بو آغشته اند.
يه اقيانوس پر از تنهايی.



* شخصيت فيلم " سفر به ايتاليا " از روسلينی.



........................................................................................

Tuesday, May 25, 2004

اون بلوز نارنجی رو مدت ها بود که نمی پوشيدم. يک چيز خيلی معصوم توش قايم شده بود که به من نمی خورد.

دوشنبه ی کذايی با ی. پشت به شيشه های بخار گرفته نشسته بودم به انتظار شنيدن فقط يک جمله که در جوابش بتونم بهش بگم چقدر وجودش برام مهمه. اما اون جمله، اون نگاه، يه جايی پشت غرور يا شايد زير خستگی بچه گانه از تحمل رنج عشق ورزيدن يا توی شکم يه شيطون بی شاخ و دم گم شدند. انگار امکان وجودشون فقط يه توهم بوده باشه يا قدرت تصور اونا رو فقط يه آدمی مثل من می بايد داشته بوده باشه که نصف ساعات روز تو روياست... يا اون شيطونه انگار همونی می تونست باشه که حواس من رو پنج ماهه پرت کرده بود... اون رو قاپيده بود واسه خاطر چند سال زندگی بين آدمای بی حوصله ظاهر بين.

حالا که من بلور نارنجی ام رو بعد از اين همه مدت پوشيدم، حواسم رو پس گرفتم و از آدمای بی حوصله فراری نيستم يعنی می شه قوای ادای اون احساس رو به ی. داشته باشم؟ يا همه چيز می خواد با همين وضع تيغ تيغی جلو بره و من رو تبديل به يه برگ شته خورده کنه؟



........................................................................................

Tuesday, May 18, 2004

اگر چند دقيقه بيشتر مرا به انتظار می گذاشت ممکن بود تب کنم. همان چند لحظه برايم کافی بود تا احساس کنم در مطب دکتر عبدی به انتظار معاينه نشستم؛ يکی از عصرهای پاييزی. در را گشود و گفت: " بعدی ! ". من از روی ميز به طرف در جهيدم. او پنهانی لبخندی زد. پنهانی، به سان نگاهی که هنگام بالا آمدن از پله ها به صندلی کنارم انداخت. وارد شدم و با احتياط در را پشت سرم بستم. ديگر هيچ چيز به خاطر ندارم جز او که گاه روی ميز به طرفم خم می شد و با دقت به کلمه های من که به سختی ادا می شدند گوش می داد، سيگارش را به خاطر دارم و دسته ی کاغذ هايش که هر از چند گاهی زير و رو می کرد و طرف ديگر ميز می گذاشت. ترسيده بود و من بيش تر از او ترسيده بودم تا جايی که گاه از صحبت باز می ايستادم و برای چند ثانيه سکوت می کردم. چند ثانيه ای که برايم مثل چند ساعت می گذشت. هر دو نقش بازی می کرديم. با اين تفاوت که او تنها دستانش می لرزيد من اما تمام بدنم... حتی صدايم.
کم کم آرام تر شدم. او اما هنوز مضطرب بود. در لحظات سکوت بی تاب می شد و می گفت که او جادو بلد نيست و که گوی شيشه ای ندارد. چه سنگين می گذشتند تصاوير از برابرم. هر چه بود... رويا يا کابوس، تمام شد.

و اين من بودم که روی نيمکت سنگی نشستم و پنجره ها را يک به يک نگريستم بی آنکه حرکت ملايم شاخه های سرو مرا به سوی زمان نا مشخصی ببرد.



........................................................................................

Sunday, May 16, 2004

آخيشششششش... چه کيفی داد که ديروز همش نق زدم!

امروز فهميدم چرخه ی سياليت مثل منظومه شمسی می مونه. از اين نظر که آفتاب اون وسطه و " تو " های مختلف روی مسيری دايره وار حول اون تو واقعيه که همون آفتابه می چرخن. هر چقدر به خودت نزديک تری گرم تری و فقط با يه فاصله ی مشخصی از خود واقعي ات می تونی زيستنی باشی. واسه ی همينه که من وقتی خيلی به خودم نزديکم هيچ کس طرفم نمياد آخه پنداری از گرما ذوب می شن و وقتی هم از خودم خيلی دورم همش سرما می خورم. هر چی به خودم نزديک ترم تند تر رشد می کنم انگار روزها برام دو و سه برابر می شن، تند تند راه می رم و بيش از اندازه انرژی دارم. وقتی از خودم خيلی دورم هی چاق تر و چاق تر می شم تا بلکه برای آفتاب جلب توجه کنم که يه وقت من رو فراموش نکنه و هر چند روز برام به اندازه ی يک روز می گذره...

يه وقت هايی هم مثل حالا هيچ کس نيستم... فقط تکرار عادت گونه ی تيناهای مختلفم.



........................................................................................

Saturday, May 15, 2004

پريروز که توی خيابونای پارما پرسه می زدم فهميدم که ذائقه ی غذايی ام تغيير کرده. مثلا" اينکه مدت هاست غذای سرخ شده در روغن نخوردم يا اينکه تقريبا" مزه ی کچاپ رو فراموش کردم.

حالا اينکه چرا من با اين جملات شروع به نوشتن کردم رو فقط اون کسی می دونه که تلويزيون رو آفريد و باعث شد اون شب من توی هتل همش خواب اون حشره رو ببينم که دقيقا" جای تلويزيون اتاق لميده بود.

و اين ديگه راستی راستی مسخره است که در طول يه روز ، يه باره کی عاشق شی ، از زور هيجان بميری وقتی بفهمی تو و اون پرنس پونصد سال پيش عين هم حس می کردين و از زور هيجان بيشتر بميری وقتی بفهمی اين استاده که همه می گن ديوونه است که اما به نظر تو يه آدم بيداره که بلده چطور به لحظه لحظه از زندگی اش عشق بورزه هم يه زمانی پيانيست بوده و ازش يه شعر بخونی که عين نوشته های دو روز قبل خودته اما شب که می خوابی بفهمی تنها چيزی که رو روانت سنگينی کرده تلويزيون گوشه ی اتاقت بوده...
راستی راستی غمناکه.

بعد حالا خودت رو و من رو ببر زير سئوال بابت طبيعی ترين حق هر آدمی که می خواد " يک جو " برای احساسات خودش اهميت قائل باشه و از اين جامعه ی آدمای ترسو فرار کنه بره يه گوشه. آدما، تازه فهميدم برای اين پيش هم زندگی می کنن که از رنج حاصل از زندگی در امان باش، رنج حاصل از رشد، حاصل از تغيير. اگه تو به اون رنج عشق بورزی ديوانه ای و اگر بخوای از احساساتت راجع به فلان شبی که فلان چيز تو رو تحت تاثير قرار داده حرف بزنی حتما" می خوای برتريت رو به رخ ديگران بکشی. نه که فکر کنين فقط اون خوابالوها اين طور فکر می کنن... بايد براتون از تجربه ی ماه پيشم حرف بزنم که چطور متوجه شده ام تصويرم از اون آدمايی که قسمتی از احساسم بهشون تعلق داشت با واقعيت فاصله داشت. يادم مياد اون شب که تا سه صبح با مامان و بابا حرف زدم و اونا من رو از زبان خودشون و ديگران نقد کردن يه چيزی درونم تغيير کرد. به ياد بولرو يی افتادم که هفته ی پيشش شنيده بودم. هر چه زمان می گذشت سازها گويی مطمئن تر تو را دعوت به رقص می کردند و تو با اون رقص به سمت زمان معلقی از يک غرو ب می رفتی... از صحرای آدما فرار می کردی انگار صد بار مار می گزيدت. ديدين بعضی قسمت ها از بعضی داستان ها خيلی غمناک تر از اينن که توی دنيای بچگی آدم بگنجن و آدم با همون بچگی و نفهميش می خواد به روزم که شده فراموششون کنه اما توی بزرگی يهو دوباره ميان سراغت و تو می فهمی گريزی ازشون نيست... حتما" ديدين. من اون موقعی که ماره شازده کوچولو رو گزيد به خودم دلداری دادم که من شجاع تر از او هستم و حتما" اون موقعی که وقتش برسه ازش حتی راجع به قوی يا ضعيف بودن زهرش نمی پرسم. به خودم می گفتم من که مال کره ی زمينم فوقشم منو بگزه فقط يه کم دردم مياد. چيزی نمی شه که! بازم رو کره ی زمينم... بين آدما...

ولی حالا خودمونيم!! تئاتر ويچنزا واقعا" زيباست.



........................................................................................

Tuesday, May 11, 2004

ديگه تقريبا" با اطمينان نمناکی می تونم بگم از بعضی چيزها متعجب نمی شم. چون طبيعيه برام که تا من باز به اين دخمه پناه ميارم اين بابا blogger خودشو به روز کنه. يا چه می دونم، صاف می زنه و روز اول ماه مه هوا آفتابی می شه و من در حاليکه سر تا پا سبز پوشيدم بهترين جا رو برای ميز تحريرم تو اون اتاق نيم وجبی پيدا می کنم. به اينا که فکر می کنم يکم آروم می شم. ديگه تصوير اون دشت و رقص بيهوده ی ارواحش افسرده ام نمی کنم چون خودم با دو تا چشمای خودم امروز اون دلقکه رو ديدم که از وسط نت های آخرين صفحه اون قطعه در اومد. باور کنيد!! خودم با اين دو تا چشم های خودم ديدمش. با لپ های گل گلی و شيکم قلقلی! صداشم يه کوچولو کلفت بود واسه همينم از همون لحظه که پاشو از صفحه گذاشت بيرون تا همين الان الان نرفتم سراغش. آخه من رو ياد يه چيز عجيب اما آشنا می اندازه. يه چيزی که انگار باهاش ماه ها زندگی کردم اما نمی تونم وجودش رو تاب بيارم...


بايد وقتی بهم گفت که حس می کنه پيره از خجالت نمی مردم و يه حرکتی در جواب انجام می دادم. نمی فهمم اين ديگه چه صيغه ای از " بودن " ه که آدم هيچ وقت تينا نباشه.



........................................................................................

Saturday, May 08, 2004

يه کاسه است سفالی. رنگش مثل اون موقعی از غروبه که آدم زورش مياد وايسه باقيشو ببينه. انگار هفت صد تا کار عقب افتاده ی آدم يهو يادش مياد... ام... داشتم می گفتم... کاسه توش پر از آبه و در ضمن يادم رفت بگم من الان دارم طالبی می خورم. البته خيلی هم مهم نيست. مهم اينه که کاسه ی سفالی پر از آب من تو يه اتاقکه که ديواراش داره زير تابش پيچنده ی شاخه های بوته ی رز ترک می خوره. حالا بماند که من جای حروف رو از خاطر بردم و. برای تايپ " خ " شاخه حد اقل پنجاه تا حرف ديگه نوشتم... آخرشم می دونستم آب کاسه ی سفالی من يه روزی بخار می شه و اتاقک خنک تاريک رو ... بماند که من عاشق کيف قرمزم شدم که توش فقط دوربينم جا می گيره و نامه ای که برای او نوشتم. بدتر از اين پراکنده انديشی اون مربع سرخابيه که روش نوشتم : " رها نکن ! "

قبل از اينکه از اينجا برين چشماتون رو ببندين و به يه کاسه ی سفالی پر از خون که وسط يه اتاقک خنک تاريک گذاشته شده فکر کنين و به سکوت اونجا گوش بدين.



........................................................................................

Tuesday, May 04, 2004

نمی دونم به چه چيز فکر کردم. نمی دونم ...
شايد به هيچی شايد هم به همه چی.

روزی چند بار به ياد آناکارنينا می افتم که اواخر داستان چشمانش به جايی خيره می شد و پلک هايش به قول نويسنده جوری به هم فشرده می شد که گويی سخت روی اون نقطه متمرکز شده. انگار وقتی همه چيز اتفاق افتاده و ديگه ترديد و ترسی نيست آدم تازه متوجه می شه که می تونسته نقاش رنگها و نويسنده ی جزئی ترين اتفاقات همه ی اون چيزی باشه که زمان و زندگی کردن براش به ارمغان مياورده. تازه اينجاست که قدر تمرکز رو می شه فهميد. و خون.

چشم هام رو که می بندم خودم رو برهنه در خطوط پهن خون می بينم. می بينم که آروم نفس می کشم تا مبادا از بوی مست کننده اش بيهوش شم. و تو ... خميازه کشيدی.



........................................................................................

Wednesday, February 18, 2004

پنج = تعادل



........................................................................................

Sunday, February 15, 2004

من يه چيز جديد کشف کردم : به فراموشی سپاردن.
نه نه! اشتباه نکنيد منظورم وجه ضعيف واقعيت فعل نيست.

دو کار انجام می شه ... اول قضاوت و آميزش خويش با نتيجه اش سپس به فراموشی سپاردن آن قضاوت و زندگی در حال مطلق.






........................................................................................

Saturday, February 14, 2004

يک = آبی
دو = شهر ساحلی
سه = من و او و آن
چهار = يکی از اشکال منظم کائوس منتهی به تصاوير سيال پشت پنجره ی قطار
پنج =
شش = ی.
هفت = گذشته ی جاری
هشت = آينده ی غير جاودان
نه = آزادی
ده = پرواز



........................................................................................

Wednesday, February 11, 2004

يه توپ دارم قلقلی ه !


فرض : آدم رسما" احمق است نتيجه : پدر و مادر می شود
فرض : آدم رسما" احمق نيست تنها نوع دوست است نتيجه : اول پدر و مادر می شود؛ سپس بخواهی نخواهی احمق
فرض : آدم پدر و مادر است اما احمق نيست نتيجه : به تدريج احمق می شود
فرض : آدم پدر و مادر است و احمق است نتيجه : من حالم خوب نيست



........................................................................................

Monday, February 09, 2004

کوتاه است! باور کنيد...
کافی است رنگ داشته باشيد، کاغذ نيز ولی توانايی و تکنيک لازم برای کشيدن طرح و به رنگ آغشتنش در شما مرده باشد. راه دور نرويد حتی اگر هيچ گاه هم وجود نداشته بوده باشد برای پيمودن اين راه بس است در حالی که رنگ هست و کاغذ...

باور کنيد چند قدم به آن باقی مانده است آنگاه که عشق به تصوير کشيده شده در سمفونی فانتاستيک برايتان مساويست با صدای ريختن آبدوخيار از پارچ بلورين به درون ليوان استيل...

فقط چند قدم باقی مانده تا احساس ناتوانی و عجزی که با لطافت به سمت " ديوانگی " تعظيم می کند.

باور کنيد!!



........................................................................................

Thursday, February 05, 2004

دراز کشيده بودم روی تکه ی کوچکی از آن جنگل که فضای زندانی شده در سکوتم را گاه به پرواز وا می دارد. خون گويی در گوش هايم منجمد شده باشد از حرکت ايستاده بود. گويی بدن برهنه ام را روی بوته ای از خار گذاشته باشند. گريزی از درد نبود و من به بيماری لا علاجی فکر می کردم که می بايستی مرا در بر گيرد تا سرنوشت نا ممکنی را بيافريند که مرگ ناميده اندش. آهی بايد می کشيدم شايد، برای فراموش کردن آن لحظه ی تنها، که معلق به زير درختی خزيد تا وجود خونينم را به آن سکوت ، به آن مرگ زودرس و به چشمان تو گوشزد کند.
کجا بودند آنگاه که اشک از برکه ی کوچک چشمانم، سکون را می زدود؟
کجا را نگاه می کردند آنگاه که تمنای يک لبخند را با دلم می آفريدم؟

نمی گريزم از آنچه در انتظارم است... اما آيا منصفانه بود ؟
حضور نگاهی که دردی را بفهمد يعنی تا اين حد سخت و نا ممکن بود؟



........................................................................................

Wednesday, February 04, 2004

من دقيقا" نتونستم درک کنم در اين يک ماه چه بلايی سرم اومد.

صبح به خير!!

14:00
به نقاشی مانا خيره شده بودم... نمی دونم به چی فکر می کردم. به خود مانا يا به بدن اون زن يا به اون ديوار بتونی. به ياد دو پنجره ای افتادم که به يک راه باز می شوند... شروع کردم به بلند خنديدن تا مانا عصبی شد.بهش گفتم که تا به حال فکر می کردم آدما از پنجره هاشون به " يک " راه نگاه می کنند با اينکه راهی وجود نداره. او جمله ای از برشت گفت. من چشمام رو بستم از طعم شيرين آن شامپانی تشکر کردم.

16:17

قلبم تند می زنه. رنگم پريده. بلوزم سبز رنگه.
راه همون راه هميشگيه.
شکافی بين آسمان متعلق به عقاب و آبی ناشی از کبوتر نيست.
لب هام سرده و گونه ی او چه گرم.




........................................................................................

Friday, January 30, 2004

توجه!!!! توجه!!!!!
قطار ساعت يازده و يک دقيقه به مقصد نا مشخص حرکت کرده است و تا هنگامی که از پس تهيه ی سوخت بر بيايد نخواهد ايستاد.

خدا رو شکر که کار ما همينجا تمومه وگرنه سوخت گيری دوباره راستی راستی کار حضرت فيله... . من ديييييييييييگه اعصاب صحبت با حضرت فيل رو ندارم.



........................................................................................

Wednesday, January 28, 2004



FAMOUS BLUE RAINCOAT



It's four in the morning, the end of December
I'm writing you now just to see if you're better
New York is cold, but I like where I'm living
There's music on Clinton Street all through the evening

I hear that you're building your little house deep in the desert
You're living for nothing now, I hope you're keeping some kind of record

Yes, and Jane came by with a lock of your hair
She said that you gave it to her
That night that you planned to go clear
Did you ever go clear?

Ah, the last time we saw you you looked so much older
Your famous blue raincoat was torn at the shoulder
You'd been to the station to meet every train
And you came home without Lili Marlene

And you treated my woman to a flake of your life
And when she came back she was nobody's wife.

Well I see you there with the rose in your teeth
One more thin gypsy thief
Well I see Jane's awake

She sends her regards
And what can I tell you my brother, my killer
What can I possibly say
I guess that I miss you, I guess I forgive you
I'm glad you stood in my way

If you ever come by here, for Jane or for me
Your enemy is sleeping, and his woman is free

Yes, and thanks, for the trouble you took from her eyes
I thought it was there for good so I never tried

And Jane came by with a lock of your hair
She said that you gave it to her
That night that you planned to go clear

-- Sincerely, L. Cohen



........................................................................................

Tuesday, January 27, 2004

سه طبقه اند آن قفسه های محکم.

تا به امروز،
يعنی تا قبل از اينکه از خواب بپرم،
يعنی بهتر بگويم... تا قبل از اينکه آفتاب امروز طلوع کند
نمی دانستم که سه تخته چوب می توانند بار افکار خسته ام را به دوش بکشند.

چهره ی لودويک کنار دايره ای بی نقص. پايين تر عقاب ماگريت و تخم هايش نظاره گر زن تنهای آبی، پيپم، قوطی کبريت که رويش نام Joan of Arc را نوشتم روی سطح سرد چوبی نهادم. کلاه مشکی ام را که پارسال به افتخار آغاز درد به کمد لباس هايم اضافه شده بود تکاندم و درونش را با گل های خشک آبی رنگ انباشتم و نکه ی پازل گم شده را به شکل وجودم رنگ کردم و به بالا ترين نقطه اش تکيه دادم. ليوانم را که آبی است، که ماهی دارد، که با خاطر اميد بيهوده ام تکه تکه شده بود کنار شمع سفيدم نهادم و به دسته اش دو پيمان بستم که هيچ کدام ابدی نخواهند بود.

خسته بودم از خواب و چشمانم از فرط گريه نيمه بسته به ابر ها می نگريستند.


من يک ترسوام که از حقيقت می گريخت.
به همين سادگی...



........................................................................................

Wednesday, January 21, 2004

سعی می کنم از خواب بيدار نشم...
خوابی که توش من در خلوتم معلقم و تو در خواب من.



........................................................................................

Saturday, January 17, 2004

هيچ چيز سخت تر از " انسان بودن " نيست.
چيزی که من اغلب از پسش بر نمی آيم...



........................................................................................

Friday, January 16, 2004

صفحه ی نهم کتابم.
دور شماره ی صفحه يه خونه کشيدم. اون طرف تر، شماره ی خونه ی مانا.
بالا ی صفحه تمام چيزهايی که مثل يه آدم عصبی و حواس جمع قورت دادم با دقت نوشتم:
هفت عدد cracker
دو + دو + يک ( تکه شکلات )
يه فنجان استخری چای
نيم گيلاس شراب
يک ظرف ذرت
دو تا سوسيس
نصف يک گوجه با مايونز
يک عدد تخم مرغ نيمرو
يک نعلبکی دمی استامبولی
چند جرعه آب پرتقال

الان همه ی اينا با هم توی شکم منن و من هنوز حالم بده... نه!! حتی الان بد ترم. اصلا" نمی دونم شکمم به من چه دستوری داد و مغزم در ادامه ی اين دستور با خودش چی فکر کرد که الان اين باغ وحش توی شکم منه و من بايد همون يه ذره نيروی باقی مونده رو بگذارم برای هضم. و نمی فهمم چرا امروز نرفتم که ببينمش و اينکه اگه به نسبت ترکيبی مواد بالا خلاقيت تو روحم بوده باشه پرلود اون سوئيت رو سمبل شروع يک چيزی بايد قرار بدم که نمی دونم چيه. يه احساس شايد باشه.

و ديگه تحمل دوری رو ندارم.
از حسودی هم دارم می ميرم در ضمن !!
و بايد اعتراف کنم " به عمرم " حسادت رو به اين شدت تجربه نکرده بودم.


من عاشق لباس خواب سفيدم .
و عاشق سنگ جبل الطارق
و عاشق flatter thung های سمفونی مجلسی شوئنبرگ
و عاشق خودم.



........................................................................................

Wednesday, January 14, 2004

نوشته های وبلاگم رو امروز دوباره خوندم.
همشو...
چه پروسه ی عجيبی طی کردم.

بعضی هاشون رو که می خوندم می خواستم برای نويسنده اش اونجا پيغام بگذارم که چی حس کردم...



........................................................................................

Tuesday, January 13, 2004

نام : تينا *
سن : ۳ ماه و ۱۸ روز
مکان تولد: مقابل در ورودی تئاتر " پرگولا "
رنگ چشم : قهوه ای
قد : بين ۱ متر و ۶۱ و ۱ متر و ۶۸
وزن : به دليل سياليت بيش از حد مشخص نمی باشد
رنگ پوست : صورتی مايل به زرد
دمای بدن : بين ۳۹ تا ۴۲
موقعيت جسمی : دارنده ي مختصات ( ۴و۷‌‌ ) روي محور تلاقي بعد سوم و هيچم **

موقعيت روحی : ناقل بيماری مسری
نام بيماری : ارتجاع
مکان فعلی بيمار : قرنطينه
نام قرنطينه : سيم پيانو
جنس قرنطينه : احساس مواج حاصل از نگاه به چشمان ی.

درصد شانس بهبود : عدد به دست آمده با منطق هم خوانی ندارد
نام روانکاو ( ها ) : آرنولد، لوچانو، آنتون ( زير نظر لودويک )

کلامی از بيمار برای دفاع از خود : مانگو


* با تشديد روی ت خوانده شود
** مختصات مشکوک به وقوع، بوی ۶ و ۱۳ دارد







........................................................................................

Friday, January 09, 2004

قطعات آوازی متعلق به CD بودند که سوغاتی گرفته بودم. از نادر.
شيرينی ها سوغات فريبا بودند: لوز بيد مشک، باقلوا، لوز پسته... لوز نارگيل... ياد حوض آبی رنگی افتادم که تو حياط اون خونه ای بود که نمی دونم مال کی بود يا اصلا" کجا بود. مال يه خونه ی چوبی شايد که وقتی بچه بودم برام با صدای ستار معنی پيدا کرد و آفتاب زمستانی و نگاه خسته ی مردی که با هزاران آرزو به اون حوض خيره شده. از پشت شيشه ی يه پنجره انگار آروم می خواد اشک بريزه. با برگ های خشک که شايد روی صفحه های کتابی جون پيدا کردند که شکيبا بهم داده بود. يه " مثل آب برای شکلات " ی که اون روز بارونی بعد از ناهار با دوست های اون دبيرستان مرده توی تخت خواب با آهنگ های اون نوار آبيه خوندمش. و اشک اون مرد که آروم پايين مياد و توی جوی اون کوچه ی سر بالايی که هيچ وقت کشفش نکردم - چون وقت نشد - می ريزه کنار اون نيمکت پارک ملت که سايه اش درخت های چناره...
احساسم گرم اما ساکن بود.
ساکن... ياد فرش های قرمز خونه ی مامان جون اينا افتادم که هميشه بودی خاک می داد. کوير... انگار که ايندو تا به هم ربطی داشته باشند.

و رشته ی همه ی افکارم با صدای کوهن پاره شد و اون احساس عجيب که توی دلم پيچيد.

پيش خودم اعتراف کردم که يک سال و چند ماهی که اينجا بودم بيشتر از تمام اون نوزده سال زندگی کردم و باز هم اعتراف کردم که هيچ گاه باز نخواهم گشت.

و غمگين شدم...



........................................................................................

Wednesday, January 07, 2004

فضای ذهنيم.

امروز ساخته شد.



........................................................................................

Monday, January 05, 2004

من عاشق لحظات بی ربطی هستم که آدم توش " پوچی " رو حس می کنه. چون دقيقا" بعد از اون حالته که سرور بی پايان از زندگی نصيب آدم می شه.
تازه به آرزوم هم رسيدم!!
موهای دو سانتی متری رو می گم.
فقط بايد مطالعه ی تاريخ پيپ هم تموم شه تا ببينم چه مدليش رو بکشم...



........................................................................................

Home

online