Thursday, December 01, 2005
● نرم و سبز و سرخ
........................................................................................از منوچهر آتشی نرم اگر انديشه مي كردم شايد اين آفاق گرد آلود داربست تارهاي نازك جاجيم باران بود و بهار پنجه هاي تو بر آنها پودهاي سبز و زرد و سرخ مي تاباند و به مضرابي شتاب آميز رشحه اي از خون انگشتان چالاكت بر زمينه مي دويد و شاخه اي از ارغوان مي بست بلبلي ناگاه پرزنان مي آمد و بر شاخه ي گلجوش مي نشست و ترا مي خواند سبز اگر انديشه مي كردم شايد اين گز بوته هاي شور جنگل سيراب اوجا يا اقاقي بود وينهمه بغض گره خورده بغض سبز تيغدار تلخ در گلوي خشكرود پير دشتستان نبود سرخ اگر انديشه مي كردم نرم و سبز و سرخ شايد اين درياي شور بي قرار هار پهنه ي سرسبز شبدر بود درتپش از باد و همين خورشيد نارنجي آويزان ز باغ عصر سيب سرخي مي شد و با يك تكان از شاخه مي افتاد ژرف اگر انديه مي كردم شايد اينك چاهي از كفتر پرزنان فواره مي شد تا هلال نازك كمرنگ و تو دور از من نبودي اين همه خورشيد اين همه فرسنگ □ نوشته شده در ساعت 21:45 توسط Laneskij Monday, November 28, 2005
● روزی که رئيس جمهور را انتخاب کرديم، لبخندی ته دل زدم و با خود گفتم حالا پرده ای کنار می رود و چشمانمان با تاريک روشناييی های اطراف نوازش می شود. تصاوير با سرعت از برابرم می گذشتند. ساده انگاری ها و انکار ها، توهم های وابسته به جنبه ی احساسی احترام به وطن و در انتها بزرگ ترين اشتباه:خود بينی.
........................................................................................با خود گفتم زندگی اقتصادی-سياسی کشوری با شرايط اجتماعی چنين پيچيده، تا به امروز چقدر ساده لوحانه و محدود در ذهن روشنفکران و اهل تفکر باز تابانده می شده است. نه اينکه صاحب نظر باشم.. نه! حرفه ام چيز ديگری است؛ اما گاه ديد تجريدی به مسائل کمک می کند که روح، رنگ های واقعيت را بر پوسته ی خود محسوس تر بپندارد... و از خود پرسيدم:مگر نه اينکه از واقعيت فراری نيست؟ ما که در حفره های پلاستيکی وجود کشورمان به دنبال تبلور سلامت خيالی هستيم مگر نبايد نقطه ی عطف سرنوشت را مزه مزه می کرديم تا ببينيم که طاعون ريشه کن نشده را از بازديد گريزی نيست؟ چنانچه همه در ها را بر آن ببنديم روزی از پنجره به سراغمان خواهد آمد... و اگر به شکل بيماری نخواهيمش به شکل سلامت... ريشه را جای ديگر باطد جست. جايی همين نزديکی در افکارمان و در روح عشق ورزيدنمان. بس استوار بايد ماند تا نابودی وجود را فرا نگيرد!... بيش از آنچه خيال برايمان می سرايد. □ نوشته شده در ساعت 14:34 توسط Laneskij Friday, October 28, 2005
● امروز عميقا" دلم برای شش و يک تنگ شد و برای روزای آفتابی خوابهام که توش همه چيز ممکنه و برای آب نبات توت فرنگی... بايد بگم از اين همه جفنگيات راجع به هنرمند و پروسه و اين حرفا زده شدم... دلم دو تتتتا چای داغ می خواد و يه همدم که هی براش تعريف کنم از اين ور و ازونور. مثه اون موقع ها که مانا پيشم بود... هی فکر کنيم که عاشق شديم و به بهانه اش هی شب يلدا بگيريم و شراب بنوشيم...
........................................................................................حالا کو همدم؟... همه سرشون شلوغه و تو اين زندگی بايست بدوند! □ نوشته شده در ساعت 18:15 توسط Laneskij Monday, September 19, 2005
● تکه های وجود
........................................................................................هر بار که پوسته ی ضخيم وجودت را می شکنی با صبر و استقامت در " خود ماندن " با حوصله با به آغوش کشيدن باران های سرد غم - که آفتاب خنده از آن ابر های جوراجور می سازد - از خود می پرسی: " از ميان تکه های وجود، کدام را به کوله بار خاطره بسپارم؟!...برای تنفس آنچه از خود می شناسم، کداميک را با خشونتِ عاشقی آگاه، خرد کنم و به خاک بسپارم؟..." اشک جاری می شود ميان شيون های خسته و باز می مانی از سخن هر بار که پوسته ی پيله ی وجودت هزار تکه می شود، و پروانه ی گذشته دشت های ناآشنا را می پيمايد. □ نوشته شده در ساعت 13:05 توسط Laneskij Tuesday, September 13, 2005
● به ديدار درد می روم
........................................................................................با تمام نيرو بی آنکه فکر گذشته توان از پاهايم بربايد بی آنکه خاطره ی هم خوانی نغمه ای اشک به چشمانم براند ديدار با مرگ را به خاطر می آورم با تمام جرئت يادواره ای کهنه برای گسستن ترس بی آنکه غم را در اشکواره های جامد زمان بچکانم بی هيچ سرودی کلمات ما سايه ای بيش نيستند برای مرزافکندنی تهی اما دردناک بر افکار مرگسا □ نوشته شده در ساعت 15:30 توسط Laneskij Tuesday, September 06, 2005
● Balleneas ad Arco
........................................................................................وبلاگ ديگر من Another Weblog of Mine Mon autre Blog Altro mio Blog Secret Pint by Mogwai Ghosts are scared Of falling down "Its hard to see" he said to me Tried my best Failed the test Did my worst Came in first □ نوشته شده در ساعت 18:55 توسط Laneskij Monday, September 05, 2005
● رابطه ی هنرمند با پروسه ی درونی اش آميخته به عشق و در عين حال نفرت است.
........................................................................................فرزند ميرای روح او، معشوقه ی خائنی که علاوه بر هم آغوشی با زيبايی ها، با زشت ترين و کريه ترين وجوه نا مکشوف روحش عشقبازی می کند. او به مانند باغبانی که در حين اميد به شکوفايی، خاطر حضور توفان های مرگ زا و باران های بی موقع را مانند گاه بی رحم ترين و گاه مهربان ترين نوازش ها زنده نگه می دارد. عشقی برای ربودن خواب شبانه... تا شايد مرگ را با درخشش ستاره ها به تمسخر گيرد و در دره های مه آلود، فانوس آينده ای ممکن، و در پيش رو باشد. نفرتی که بهترين تعريف برايش چرخش در زمان است نه نفی آن؛ همپای عشقی که زمان را به شفافيت کرانه های بی پايان بدل می کند. او خود را به فراموشی می سپارد، بر خود چيره می شود، تا پوست و استخوانش جای امنی برای رشد پروسه باشند. خاطره ی زندگی برايش آوايی است که پروسه را به رويا وا می دارد... هر گل تازه روييده در وجودش را در چشمان هر انسان ديگر نيز می يابد... يک بار پرورنده ی آن و ديگر بار پرورش يافته برای دوستی با آدمی. □ نوشته شده در ساعت 18:24 توسط Laneskij Sunday, September 04, 2005
● می خواهم با تمام وجود زندگی کنم...
........................................................................................حتی به قيمت اينکه فراموش شوم... به فراموشی سپرده می شوی مثل عروسک خيمه شب بازی رنگارنگی که تار و پود نخ هايش از سکوت است و با خود می گويی : « امروز گذر زندگی يعنی تنهِايی... اما آيا روزی تار ها را خواهد گسيخت کسی برای يک بازی؟ » و به خاطر می آوری روزهايی را که به چشمانش خيره می شدی، موج های خنده را می ديدی... می گويی : پس زندگی يعنی اين؟ مرگ آرام خنده ای؟... خفگی نفس ها حين بوسيدنی؟ □ نوشته شده در ساعت 20:57 توسط Laneskij Thursday, September 01, 2005
● چند خط برای فلورانس، شهری برای يک بازگشت...
........................................................................................سردی خزيدن در خود ميان نوا و خنده ها نرمی خود ماندن با آشنا و نا آشنا از درون شاريدن برای به ياد آوردن بوسه ای آشنا تا کرانه ی سرودی نا آشنا به برونی گريختن برای نوازش نی زار ها يا به سکوت وا داشتن سرما بار ديگر مرا به آغوش بکش تو آرزوی دور دوستی ميان کلمات تصويرساز و من مرگِ به هنگام در رويای بی قرار پرواز به آغوشم کش و مرا به خاطر بياور من، سايه ی بی شکل دريايی بر آسمان □ نوشته شده در ساعت 12:54 توسط Laneskij Wednesday, June 22, 2005
● براي تعريف زمان نياز نيست به هيچ علمي رجوع کنم. چراکه معني مشخص از زمان که اين نوشته را رنگ آميزي مي کند از ارتباط آن با پروسه ي ذهني به راحتي درک مي شود.
........................................................................................به اين ترتيب بايد گفت زمان براي پروسه ي ذهني همان ثانيه ها، روزها و سال هايي است که يک پروسه در طي آن ذهن هنرمند را مشغول به خود مي کند و بسته به نوع پروسه احتمالا" تعادل روحي او را بر هم مي ريزد. ولي معناي «حذف زمان از پروسه» سخت تر درک مي شود چراکه هنرمند در کنار اين زمان ذهني، دو زمان عيني ديگر نيز در دسترس خود دارد... يکي زمان مکانيکي متبلور در ثانيه هاي ساعت و ديگري زماني که هر پروسه خواه ناخواه براي بلوغ خود به کار مي گيرد - توجه شود که اين زمان به اين دليل عيني تعريف مي شود که هنر مند در آن هيچ دخل و تصرف خودآگاهي ندارد - اين دومي شايد به نظر کمي انتزاعي باشد و در واقعيت هم بايد اعتراف کرد که کم پيش مي آيد که بي نياز از ارتباط با ديگر عناصر خودنمايي کند؛ اما براي دريافت بهتر بحث و داشتن نوعي ساختار پايه اي و مشخص در کيسه نگه مي داريمش!! براي درکش مي توان مثال زد! □ نوشته شده در ساعت 23:10 توسط Laneskij Tuesday, June 21, 2005
● راه باريکه ي سرنوشت، به مانند نخ نا مرئي، با مانند دود بي شکلي معلق در هوا، به مانند رود خروشاني که وجودم را فرا مي گيرد... پر از آرزويم مي کند و خالي از نفرت. به مانند گياه سبزي که سبزينه اميدش از خورشيد ذهن تغذيه مي کند. به مانند روح سبکبال عشق که هر وجودي را تسليم خود مي کند. به مانند کلمات نا گفته اي که در چشمانت موج مي زند، به مانند آواز آشنايي که به فراموشي سپرده ام؛ و با خروش افکارت به خاطر مي آورم. به مانند خواسته اي که هر بو و رنگي را براي پويايي خود قرباني مي کند، به مانند سرخي بي پايان گل هايي که بر مرز عشق مي رويد، به مانند حضور بدن معلق تو بر صحنه ي زندگي ام، به مانند نمره ي 10، يا صورتي لبخند... به مانند بوسه اي براي سکوت، به مانند فرياد زني در دره حين سقوط، به مانند کودکي که در ساحل دريا در آغوشم آرام مي گيرد و سينه هايم را بي پروا گاز مي گيرد، به مانند خداحافظي بي معنا، به مانند زردي آفتاب گردان.
........................................................................................به مانند خطوط خالي دفترچه اي روي ميز تحريرم در تهران، به مانند بوسه اي معلق بين لبانمان در حال سرايش يک رويا، به مانند نگاه هايمان که خفقان را با روح خود به حزن وا مي داشت، به مانند يک چراغ... چراغي که ما روشن مي کنيم براي فرياد تنهايي تا مرز شادي، به مانند کلاويه هاي رقصان. □ نوشته شده در ساعت 18:24 توسط Laneskij Sunday, June 19, 2005
● تفاوتی که بين يک هنرمند و انسان ديگر وجود دارد تنها در نوع دريافت دنيای بيرون نيست، بلکه در چگونگی بازتاب آن هم می باشد. از طرفی او با حساسيتی گاه غيرقابل درک انگشتان دل، دنيا را حس می کند و از طرفی ديگر بر فعاليت دشوار ذهنی و احساسی پر دغدغه ای تسلط پيدا می کند که او را به سوی خلق اثر هنری می برد و اين در حالی است که بعضی زوايا را عينا" باز می تاباند و بعضی ديگر را با نيروی سيال درونی خود به سوی زيباتر يا محسوس تر سوق می دهد. و اين نقطه همان مکانی است که در آن واژه ی " انتخاب " با تمام سختی و دلربايی اش زندگی می کند.
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 00:43 توسط Laneskij Saturday, June 18, 2005
● می خوام از پروسه ی ذهنی و زمان حرف بزنم؛
........................................................................................وقتی همديگر رو به آغوش می کشند و وقتی يکديگر رو رها می کنند و شخص رو در تلاطم های روحی و فکری اش تنها می گذارند... و در انتها شخص مورد نظر رو می ليزونم در جامعه. اين که هنرمند در ذهن دائم در حال جنگ و کوشش برای تثبيت دنيای درونی و افکار روشن خود است از چشم هيچ کس پوشيده نيست. اما کسی تا به حال پرسيده است که اگر هنرمند در حين اين جنگ عنصر زمان رو حذف کند چه اتفاقی ممکن است بيافتد؟ آيا اين عمل به تسريع پيش روی پروسه کمک می کند يا سدی بر راه آن است؟ آيا هويت پروسه را تغيير می دهد؟ - مثلا" با جهانی يا مشترک کردن، ما پروسه ی ديگری در مقابل خود داريم؟ - آيا حجم يا وزن پروسه در ارتباط با دنيای درونی را تغيير می دهد؟ و هزاران پرسش ديگر... و پس از اينکه هنرمند با تمام سختی، پروسه را به نوعی تکامل نسبی می رساند و ميوه های آن را در دسترس ذهن قرار می دهد آيا می تواند به دنبال بعد اجتماعی سايه ی اين ميوه ها باشد؟ اين چند خط در نقش پايه ی بحثی است که به مرور زمان خواهم گستراند... همين جا! در بازمانده از سخن فلک زده که صد بار قرار بود تعطيل بشه! اين رو می گن سرنوشت!! □ نوشته شده در ساعت 13:49 توسط Laneskij Friday, June 17, 2005
● بايد می ديدی مرا...
........................................................................................بهت خيلی زودتر از اين ها گفته بودم که آن، راهی به جايی نمی برد. شعر ها و نوشته ها را می گويم که گاه می نوشتی، برای من شايد. نمی دانم. اما نمی خواستی بفهمم که تو، به دنبال تويی. شايد چون می خواستی تو نباشی. هر چند که من به دنبال تو می گشتم. بين حرف های بی رنگ که سراپا تسليم حرف هايت هستند ... اما حالا که از تو بيزار شدم مجبوريم انکار کنيم. راست بايستيم جلوی آينه و خود رو انکار کنيم. با مو های کوتاه. چون برای ديدن تويی که در تو هميشه خفته طاقت نداشتيم. و چون برای تنفس يک ثانيه او، بايد تو می شديم. و آخر هم چون هميشه موهای کوتاه برای ما پلی است از تو به تو. ولی حالا که ترک شدی از او، بايد تنها بمانی با تويی که نيافتی و تويی که من باقی ماند. چرا که وقت ديگر نيست ... □ نوشته شده در ساعت 17:54 توسط Laneskij Monday, June 13, 2005
● اين کلمات که گاه شکل سرود دارند نه شعر اند نه سروده... فقط مرهم درد
........................................................................................چتر ها يی که نمی خوابند... اشک برای آن ها قطره های بی ضرری است که گل و لای گذر زمان را پاک می کند، و خنده، آفتابی که تار و پودشان را گرم نگه می دارد. آن ها زير سايه ی خود باغچه ای دارند دنيايی از دانه های ريز و درشت که گاه بی رحمانه و گاه آرام می شکفند، تا حضور نگاه هايمان را بنوازند. آن گاه که سرود غمناک شب، ابريشمی است بر تن عشق من، عشق اميدوارم که پايانش را مدام در آغازش می غلتاند؛ تا که طلوعی را تداعی کند شايد - شب نيز پايانی دارد هر قدر هم در ماندن اصرار بورزد - و من هم نوا با سکوت ريشه ی گل های بی مايه را می جوم سکوتی برآمده از لبان خسته که در دل هزاران آواز دارد... □ نوشته شده در ساعت 10:43 توسط Laneskij Sunday, June 05, 2005
● بايد بر خيزم؛
........................................................................................چرا که باد صبحگاهی برايم بوی گل های سرخ را می فرستد؛ بی آنکه بدانم، بی آنکه تو اميدوار باشی. چرا که تابستان در پيش است. گرمای طاقت فرسا، زمزمه ای مبهم که با درد، خاطره ی پاييز را زير لب می رقصاند... بايد بر خيزم. □ نوشته شده در ساعت 10:07 توسط Laneskij Saturday, June 04, 2005
●
........................................................................................4:56 For the first time today I feel it's really over You were my everyday excuse For playing deaf, dumb and blind Who'd have ever though This was how it would end for you and me To carry my own millstone Out of the trees And I have to admit I don't like it a bit Being left here beside this lonesome road Roger Waters, The Pros & Cons of Hitch Hicking □ نوشته شده در ساعت 20:49 توسط Laneskij Sunday, May 29, 2005
● چشمانم کلمات را دنبال می کنند، عرق کرده ام و با شادیٍ در حال انفجار، طعم تلخ دهانم را مزه مزه می کنم. تصاويری از آينده ای شُدنی که تنها به من مربوط است سرم را از هيجان به چرخيدن وا می دارد...
........................................................................................چه کسی سختگيری پيشينم را بی مايه دانست؟ آن را سختگيری نمی نامم... اما عشق چرا. شايد به سوی آبشاری بروم، و مست و بيهوش به صدايش گوش دهم. شايد هم با اين کار، تو را ترک کنم... که تا مرز « خواستن » رفتی بی آنکه جرئت تابش اش را داشته باشی. چرا که بوی سرنوشت مستت کرده بود. همان طور که گفتی سرنوشت از تو خواست که در پلاستيک رويا، ستاره ای به آغوشت کشد. و خواست همچنين که گفتاری، کردارت را از وسط دو نيم کند... ولی سرنوشت تنها خيالات تو نبود. چرا که اشک های من در دل سرنوشت غنچه های لبخند را آبياری می کرد؛ بی آنکه تو بدانی... □ نوشته شده در ساعت 19:17 توسط Laneskij Thursday, May 26, 2005
● می گويد : « زندگی همان چند لحظه است. غفلتی که تو را به سوی هيچ می برد. »
........................................................................................چيزی نمی گويم، اما ته دلم غمگين می شوم. و برای هزارمين بار زمزمه می کنم : « چرا دستان تو بايد به من آموزش دهند؟ چرا دستان رنج کشيده و سخاوتمند تو؟ » به ياد لئا افتادم. چقدر دوست داشتم آن فيلم را. بايد بگويم مرد را بيش از خود او دوست داشتم. چرا که سر در گم بود؛ بی آنکه خود خواسته باشد... □ نوشته شده در ساعت 19:46 توسط Laneskij Wednesday, May 18, 2005
● باران می بارد.
........................................................................................ديروز نيز باران می باريد. اگر مفهوم طلوع، پايان تاريکی است، بگذار برايت از آفتاب بنويسم... که ما در طلوع گم شديم؛ آنگاه که در خود نيز گم شده بوديم. اگر مفهوم عطر، آشاميدن دمی زندگی است، بگذار برايت از مرگ بگويم... چرا که ما از طلوعش دگرگون شديم. □ نوشته شده در ساعت 09:38 توسط Laneskij Saturday, April 30, 2005
● کمی از " تمام صبح های دنيا " بخوانيم:
........................................................................................- موسيقی همان چيزی را بيان می کند که کلام از پس بيانش بر نمی آيد - سکوت است؟ - نه... سکوت تنها فقدان کلام است - ترک شدن است و تنهايی؟ - نه... - عشق است ؟ - نه ... - غصه ی عشق است؟ - باز هم نه! - نمی دانم... نمی توانم بدانم... شايد تنفس مرده ای است در سکوت؟ - ... نزديکی... - ... - ... - تنفس کودکان است در آن هنگام که از فرط دويدن ديگر نفسی در سينه ندارند - ... - تنفس مرگ بی حضور نور □ نوشته شده در ساعت 10:25 توسط Laneskij Friday, April 15, 2005
● می خوام اينارو خفه کنم که باخ رو اينطوری می زنن. انگار توی باغ سبز و خرم نشسته اند دارن ضمن گپ زدن به باخ هم لطف می کنن سخنی به ميان برانه....
........................................................................................متنفرم ازتون از خود راضی های حريص!!!! □ نوشته شده در ساعت 17:39 توسط Laneskij Tuesday, April 05, 2005
● برای استفانو،
........................................................................................او که عشق را بار ديگر به خاطرم فرا خواند بوسه هايم تخم های سياه تخم های سياه و بی مايه ی بوسه هايم بتکان قلبت را از آن ها وزش نرم افکارت را که رويای بی هويت مرا بر دريای وجودم می راند باز نگهداز از گريستن چرا که وقت نيست، زمان نيست؛ بار ديگر انسان نيست، عشق نيست اما بگويش که بوزد به نرمی نگاهت تا دشت بيکران قلبت را بتکاند از تخم های سياه و بی مايه ی بوسه هايم چراکه من بانوی تو، هيچ نيستم جز انعکاس پوچ و ساده لوحانه ی روح بی نهايت تو در سراب □ نوشته شده در ساعت 10:56 توسط Laneskij Tuesday, March 15, 2005
● در را برايم باز کرد.
........................................................................................- " لطفآ به دنبالم بيا، نمايش نيم ساعتی می شه که شروع شده! " - لبخند می زنم." بله... به تازگی نمی تونم از تاخير اجتناب کنم." - پرده ی مخمل قرمز را نه خيلی راحت کنار می زند. " آخرين صندلی خاليه... می تونی اونجا بشينی." - " مرسی. " بالاخره تاريکی محض... چشم چشم را نمی بيند و من می توانم روی صندلی نه چندان راحت آخرين رديف لم بدهم و نفس عميقی بکشم.مغزم کمی مغشوش است. احتياج به يک فنجان قهوه ی داغ دارم. صدای پچ پچی به گوشم می رسد، انگار سکوت سالن را قلقلک دهد. پس چرا خبری از نمايش نيست - با خودم می گويم؛ چرا پرده ی تاريک جنب نمی خورد؟ آن پچ پچ نگران کننده نا گهان برايم واضح تر می شود. - تينا... تيييينا! سرم را به سرعت به سمت صدا می چرخانم. هنوز چشمانم به تاريکی عادت نکرده و چنان تسليم باد بی نظم افکارم هستم که نمی توانم پاسخ دهم. - تيينا... ناگهان مردی را در تاريکی تشخيص می دهم که از بالکن سمت چپم به پايين خم شده است و چيزی نمی گذرد که با نا باوری صدای دختر جوانی را می شنوم که به او جواب می دهد. پس من نبودم - با حودم می گويم و نگاهم را با نا اميدی به پرده می دوزم بی آنکه نگران حواسم باشم که حالا روی به صدای خشم آلود دختر دارد: - " اين روزا کسی به فکر نگه داری از افکار زندانی در برج های مر مر نيست." - " تو ايدئاليستی..." چشمانم را می بندم. احساس می کنم دارم چيزی را به خاطر می آورم.شبيه به خوابی که چند شب پيش ديده ام، يا شبيه به آن کلبه ی نيمه سا خته ای که هر از چند گاهی در رويا يا کابوس ملاقات می کنم. رنگ ها هم برايم آشنايند... غروب، کمی مه. شايد شکيبا و حوری هم توی خوابم بودند؛ با يک لبخند پيروزمندانه. پايين تپه ای که کلبه را در آغوش داشت، در شهر، می گفتند همه در تلاطمند. بندها را می برُند و از ترس ها دست می شويند. کسی را هم به خاطر دارم که آرام اما با قدم های شمرده به طرفم می آمد و من دوست داشتم به او عشق بورزم بی آنکه بتوانم صورتش را در تاريکی تشخيص بدهم... - " اينطور فکر کن...اما به افکار منجمدت اجازه بده که لا اقل ببينن اين نمايش ادامه نداره، فکر نکنم استراوينسکی از دستمال اتللو چيزی می دونسته وقتی اين بالت رو می نوشته!! من نمی فهمم شما کارگردان های مدرن کی دست از سر اين تمثيل تراشی ها بر می داريد ... " - " چرا جمع می بندی؟... با جبهه گيری نمی تونی خاطره ی دو قرن و نيم خدمت به تماشاچی بورژوا رو از خاطر « ما گارکردان های مدرن » پاک کنی!" لايه ی متورم افکارم انگار داشت از درونم جدا می شد و به سمت آن دو می رفت. برايم کمتر از يک ثانيه طول کشيد وقتی صدای خنده ی متشنجی به حرکت تند پيرزن نشته بر صندلی کنارم آميخت و هر دو خبر از نوری دادند که بر پرده انداخته شده بود.و پرده آرام کنار می رفت تا نمايش ادامه پيدا کند. □ نوشته شده در ساعت 08:58 توسط Laneskij Tuesday, March 08, 2005
● بی آنکه انتطارش را کشيده باشم به طرفم آمد، دست بر شانه ام گذاشت: " عصر بخير! "
........................................................................................بدون فکر جوابش را دادم. نگاهش به پايين دوخته شده بود. تپش تند شريانش را می ديدم من. غرق در خود بود... شايد ميان تلاطم به جمله ی بعدی فکر می کرد که بايد بگويد. نگاهم را از او برداشتم. به خودم فکر می کردم و به تصويری که از خود به ياد داشتم،از آخرين بار که در آينه سايه ی نگاه مضطربم را در صورتم کشف کرده بودم. و احساس کردم که از صورتم به درونم افتاد مثل يه تکه سنگ که تا به حال تکيه گاهی داشته و از حالا به بعد بی مکان است. بدون هويت درونم می چرخد و با حرکات بی معنی اش زخمی ام می کند. سعی می کردم با سفت کردن عضلات صورتم به آن اجازه ی گريز بدهم. نمی دانم به کجا می گريخت. شايد به کنهی بکر، دست نيافته، شايد هم به سادکی نا اميدی وادار به شارش اش کرده برد... خبر نداشتم. نفس عميقی کشيدم و متوجه شدم که رفته است، بی آنکه کلمه ای به زبان آورده باشد. □ نوشته شده در ساعت 11:02 توسط Laneskij Tuesday, February 22, 2005
● اتوبوس پيچ و خم های جاده را به نرمی می گذراند، پاهايم را به مانند شاخه های بوته ی رز که بی خبر دور هم می پيچند جمع کرده بودم و روِيشان نشسته بودم.
........................................................................................سرم به شيشه چسبيده بود، آفتاب مرا گرم می کرد. استفانو در ريختن شراب در گيلاسم کوتاهی نکرده بود؛ احساس می کردم در حال تجزيه شدن هستم، از گرمای آفتاب ارديبهشتی و مستی. به ياد امروز صبح افتادم که با حالت مادری که لپ گلی بچه اش را گاز می گيرد بلور قرمزم را از چوب رختی بيرون کشيده بودم و به ياد اقامت ماورازمانی ام در هانوور به تن کرده بودم. بلور قرمز و آن لبخند، تمام هستی «شادمانی» نو شکفته ام را بر برنز بکر "اسرار آميز" ی پاييزی زندگی می تراشند. وقتی زمان خيالی با زمان حقيقی آميخته شد... ( مه ۲۰۰۴ و فووريه ۲۰۰۵ ) □ نوشته شده در ساعت 15:59 توسط Laneskij
|
HOME
|